dimanche, juin 11, 2006

گوش کن رفيق، بدمستي‌هات مشتري‌هاي آخر ِ شب ِ کافه را هم دلگير مي‌کند حتي. بساط‌ات را جمع کن، ببر گوشه‌ي خيابان که کسي نيست. سر ِ صبح هم چند شاخه گل بگير، ببر به زني بده که سرش را گذاشته روي ميز آشپزخانه و خواب‌اش برده. –آدرس توي جيب‌ات هست.
شايد يادت رفته باشد، ولي او بچه‌هات را به دنيا آورده.

jeudi, juin 08, 2006


ولي‌‌عصر را زير و رو کردم تا پارچه‌اي بگيرم که باب ِ دل‌ام باشد. بيش‌تر ِ پارچه‌ها، ضخامت‌شان آن‌قدري نبود که خوب جلوي آفتاب را بگيرد. يکي دوتا، رنگ‌شان مناسب نبود و يکي که هم رنگ ِ خوبي داشت و هم جنس ِ دل‌خواهي، عرض‌اش کم بود و بايد دو برابر مي‌گرفتم که پرده را بپوشاند و با قيمت ِ بالاش، هيچ به صرفه نمي‌شد. راه افتاده بودم برگردم که توي يکي از مغازه‌هايي که سرسري نگاه‌شان مي‌کردم، پارچه‌ي نارنجي ِ گوني‌بافتي به چشم‌ام خورد با راه‌هاي زرد ِ کم‌رنگ و پررنگ و تقريباً بي‌قاعده. قيمت مناسب بود، هر چند عرض ِ مناسبي نداشت و آخر مجبور شدم دو برابر ِ ارتفاع ِ پنجره پارچه بگيرم، اما رنگ‌اش شاد است و دوست‌اش دارم.
من استعفا مي‌دهم و ديگر عمراً پام را بگذارم توي اين شرکت!
بعد ِ نهار، پشت مانيتور دارم رژ لب مي‌زنم که محمود -همکار ِ نازنين‌مان- مي‌آد توي اتاق که کيف‌اش را بردارد برود. دوزار آبرو داشتيم، رفت. حالا ديگر مي‌فهمد اين لب‌هاي خوش‌رنگ، مال ِ من نيست و «کار ِ دست ِ نقاشه». فاک!
پ.ن: خوب است که صبح‌ها وقت ِ خط ِ چشم کشيدن من را نمي‌بيند، وگرنه جادوي چشم‌هاي شهلام هم ديگر اثر نداشت.
يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.

يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود.
يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه.

يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد.

چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.

همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.

رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.

تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟

هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.

ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.
خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟

آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.

اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

نه، فايده ندارد. من اين‌جا نمي‌توانم راحت بنويسم. اين‌طور تمام کنم که از ديني که اسم‌ام را نوشته‌اند پاي پيروانش بدم مي‌آد، نه از نفس ِ اين دين که هيچ وقت دل‌ام نخواسته بروم عمق‌اش را بشناسم، از زندگي‌مان که محض ِ آن ساخته‌اند، از همه‌ي پنهان‌کاري‌ها و نداشته‌هاش.

mercredi, juin 07, 2006

خوب است، من قبول مي‌کنم. من زندگي‌ام را مي‌دهم به تو، تو پاره پاره‌ش کن.

اين‌جا يک وقتي وبلاگ ِ خصوصي (!) بود و آدم مي‌آمد مي‌نشست بدون ِ ترس و با خيال ِ راحت حرف‌هاش را مي‌نوشت واسه يکي دو تا دوست ِ منتخب و هيچ رسالتي هم تو خودش حس نمي‌کرد که قرار است حرف ِ خاصي بزند يا عقيده‌ي خاصي را توي بوق کند يا چيز ِ خاصي را پنهان کند. حالا فقط خواجه حافظ ِ شيراز است –اگر تا حالا خبر به‌اش نرسيده باشد- که اين هديه است و قبلاً پاييزان بوده و چه و چه و چه.
آن وقت گذشته و پاييز شده زمستان و انگار ممه را لولو برده و بچه نشسته با بغض توي چشم‌هاش. يک کمي Privacy به هر حال هميشه لازم است. آن جوجه‌ي دوساله‌ي خانه‌مان هم يک وقت‌هايي دل‌اش مي‌خواد تنها باشد که با تمرکز شيشه‌ي خط ِ چشم ِ Dove ِ نازنينم را خالي کند توي کيف ِ صورتي‌ام.
دارم غرغر مي‌کنم؟ راستش اين دقيقاً کاري است که دل‌ام مي‌خواد انجام دهم. اين‌جاي گلويم انگار يک چيزي گير کرده بس که اين چند وقته سکوت کرده‌ام و حرفي نزده‌ام. نه، چرا، حرف زده‌ام. اين روزها از حرف‌هام که آمار بگيري، نيم ِ بيش‌تر، مشتقات fuck است که توي دلم حواله‌ي اين و آن مي‌کنم. ولي تو دست بزن به گلويم، ببين .. انگار يک چيزي گلوله شده آن‌جا. يک چيزي مال ِ داشته‌ها و نداشته‌ها که جاي اين که ذره ذره پايين برود يا لااقل بالا بيايد، همه‌اش گير کرده آن‌جا. يک چيزي راه ِ گلوم را سد کرده بود و نمي‌گذاشت حرف بزنم. ببين، گير کرده‌ام لاي سکوت. گوش کن، حالا هم حتي که جد کرده‌ام بيايم اين‌جا يک کمي حرف بزنم که دل‌ام سبک بشود، باز برام سخت است. شده‌‌ام تصوير انگار. برگشته‌ام به عقب: ويديوي صامت، يک وقت‌هايي زير نويس. اما نه فارسي، نه انگليسي.

دوم شخص ِ مرده. هاه.

به عنوان موخره‌ي سناريوي «عباس آقا»، يک چيزي بگويم و پرونده‌اش را ببنديم ديگر. ديروز به‌ام زنگ مي‌زند براي احوال‌پرسي. اس‌ام‌اس ِ آخرم را يادآوري مي‌کنم که گفته بودم به‌اش اين رابطه دارد اذيت‌ام مي‌کند و ادامه‌اش را نمي‌خواهم. با لجبازي، «شما» خطاب‌اش مي‌کنم و توي رسمي حرف زدن چيزي کم نمي‌گذارم. مي‌گويد: هيچ وقت پرسيدي که من چرا اون موقع، اون‌طور رفتار کردم؟ -من حوصله ندارم موقعيت و رفتارش را توضيح بدهم- من نپرسيده بودم و دليلي هم نداشتم بپرسم. که فلسفه‌ي من اين است که ملت خودشان حرف‌هايي که بخواهند را مي‌گويند و نيازي به پرسيدن نيست و دليلي هم ندارد کسي را با پرسش‌هاي مختلف توي منگنه بگذاريم. گفت: حالا توي يه ديدار ِ حضوري مفصل برات توضيح مي‌دم. جواب دادم که نيازي به ديدار حضوري نيست و من علاقه‌اي ندارم بدانم و موضوع از نظر ِ من تمام شده است. متلکي فرمودند با اين مضمون که: «نو که اومد به بازار ..» بلند نفس کشيدم و جواب دادم که آدم‌هاي زندگي‌ام ربطي به ايشان ندارند.
يادم نمي‌آد چي شد که دوباره بحث ِ رفتار ِ سه هفته پيش‌اش شد و هي اصرار مي‌کرد که دلايلي دارد که من اگر بدانم به‌اش حق مي‌دهم. پرسيدم: «برگشته‌ايد با خانم‌تان؟»
- يه سري مشکلات بود، بايد توضيح بدم، پاي تلفن نمي‌شه.
- سوال ِ من يک جواب بيش‌تر ندارد؛ آره، يا نه.
- خب، آره، اون هم بود، به علاوه مشکلات ديگه ..
و توضيح داد که برگشته‌اند سر ِ خانه زندگي‌شان، اما هنوز با هم مشکل دارند.
با تمسخر به‌اش گفتم که قرار بود از تغييرات مطمئن شود، بعد اين کار را بکند. گفت که فکر مي‌کرد تغييرات اتفاق افتاده‌اند، اما اين‌طور نبود.
به‌اش گفتم نه مي‌خواهم ببينم‌اش، نه علاقه‌اي دارم که اين تماس‌هاي گاه و بي‌گاه تکرار شود. قبول کرد و گفت: شماره‌تو پاک مي‌کنم. خداحافظي کرديم و آرزوي موفقيت و اين‌ها.
ضمن ِ مقادير ِ معتنابهي خنده به «شماره‌تو پاک مي‌کنم»، و ضمن اين که من مشاور خانواده نيستم و دليلي ندارد مرد ِ گنده را راهنمايي کنم که چه‌طور توي زندگي ِ خانوادگي‌اش موفق باشد، اعلام مي‌کنم که دل‌ام براش آتش گرفت که اين‌طور خودش را بدبخت کرد تا صداش غمگين بشود.
و به من ربطي ندارد.

من را مي‌بيني؟ دنبال ِ بيابان مي‌گردم که جيغ بزنم توش. بي‌بهانه، اما بلند. مي‌تواني توي گوش‌هات پنبه بگذاري –مثل هميشه- يا بيايي سفت بغل‌ام کني –مثل ِ هيچ‌وقت-
انتخاب با خودت است، اما من ديگر مي‌شناسم‌ات که بدانم نه فقط دست‌ها، که حضورت را هم آسان دريغ مي‌کني.
ببين، همچين جاهايي است که من از آن مشتقات استفاده مي‌کنم!

mardi, juin 06, 2006



بزرگ‌ترين مشکلي که تا حالا با زنانگي پيدا کرده‌ام،
قطره قطره‌هاي خون است،
به وقت ِ اولين هم‌خوابگي،
روي ملحفه.

اولين قاعدگي‌ام
به وقت ِ يکي از شب‌بيداري‌هام بود؛
هراس ِ تنهايي،
توي تاريکي ِ شب.

تجاوز،
به عنف.
مي‌گويد
يعني که
آمیزش جنسی است که با تهدید یا اعمال زور فیزیکی یا روانی انجام پذیرد.

و من
ديگر
بعد ِ هم‌خوابگي
پشت مي‌کنم به‌اش
رو به ديوار
م ي م ي ر م

حالا اين که
بيايي به‌ام بگويي
که اشتباه مي‌کنم
فايده‌اي ندارد؛
ديگر، فايده‌اي
ن د ا ر د...

پ.ن اول: پريسا يه سري نکات ايمني نوشته،
که براي ِ من مفيد بود.

پ.ن ديُّم: من را زهرا از راه ِ راست ِ گوسفندي دارد منحرف مي‌کند. گفته باشم که سر ِ صراط آمدم جلوش را بگيرم، شاهد بتوانم بياورم.

پ.ن سيُّم: لينک ِ تجاوز را از وبلاگ ِ هديه‌ي لحظه‌ها برداشته‌ام. مقاله‌ي خوبي است.

پ.ن چهارم: اصل ِ بيست و يک ِ قانون ِ اساسي را چه کسي جابه‌جا کرد؟!


به کوچولو گفته بودم برام عروسک ِ بزرگ و کوسن ِ آبي ِ کوچک‌ و چندتا از کتاب‌هام را بفرستد. ضمن ِ اين‌ها، به ابتکار خودش، روفرشي‌هاي عروسکي ِ قهوه‌اي‌ام را هم فرستاده که خيلي دوست‌شان دارم، اما بس که نرم‌اند، جز وقت ِ لم‌دادن روي راحتي و کتاب خواندن و قهوه خوردن، نمي‌شود پوشيدشان.
عروسک را و کوسن را که گذاشتم روي تخت و روفرشي‌ها را آن پايين روي زمين، حس کردم اين‌جا شده شبيه ِ اتاق ِ قبلي‌ام. حس عجيب و لذت‌بخشي بود.

بابا دراز کشيده بود که استراحت کند. من سرم را گذاشته بودم روي پاي مامان، تلويزيون نگاه مي‌کرد و دست‌اش توي موهام بود.
بعدتر، نشستيم به گپ زدن از اين در و آن در. از آقاي کاف و بچه‌هاش و اين که چه‌طور، واسطه‌ي خير بوده در ازدواج مامان و بابا.



کوچولو داشت شيطاني مي‌کرد. عينکي که براش گرفته بودم را گذاشت روي موهاش، ايستاد جلوي من که ازش عکس بگيرم. قيافه‌اش نازنين است، اما سر ِ ده دقيقه، آدم را کفري مي‌کند با شيطنت‌هاش.

دو روز است دارم توي کانون گرم خانواده، از تب مي‌سوزم. آريانا شعر مي‌خواند: «من که به اين قشنگي‌ام، با پر و بال رنگي‌ام … » کوچولو قوقولي‌قوقو را درست نمي‌تواند بگويد. وقتي رسيدند خانه، من خوابيده بودم، از صداش بيدار شدم که داشت حمام مي‌کرد. حوله‌ام را پيچيدم دور ِ تنش، موهام را خشک کردم، ازش پرسيدم: من را که يادت نرفته؟ من کي بودم؟
گفت: آله اَديه، و با خجالت، خنديد و چشم‌هاش را پايين انداخت.

من و د.ب شرط را باختيم. بابا يک بار هم حرفي نزد با اين مضمون که: «اين آهن‌پاره‌ها را چرا خريديد؟»

samedi, juin 03, 2006

اول.
اين پست ِ نرگس، يه چيزي تو مايه‌هاي خدا بود.

دُيُّم.
خانواده دارند تشريف مي‌آورند. ضمن اين که حواسم هست بروم پاکت سيگار و فندک و دفترچه يادداشتم را قايم کنم جايي که عقلشان نرسد، فيلم ديدن را تعطيل کنيم، خانه را آب و جارو کنيم، (اين آخر ِ هفته خانه را زباله برداشته!) يخچال را پر از ميوه کنيم که مامان خيال‌اش راحت بشود که ما خيلي سختي نمي‌کشيم اين‌جا، و ضمن اين که امروز بالاخره قرار گذاشتم دخترم را بروم ببينم که محض ِ مامان تا آخر ِ هفته ديگر نمي‌شد و ضمن ِ اين که عزا گرفته‌ام که عکس‌ها و کانتکت‌هاي روي گوشي را کجا قايم کنم، هيجان‌زده‌ام؛ هيجان‌زده و خوش‌حال. يادم نرفته که بابا در مورد همه‌چيز توي ذوق مي‌زند و مامان با نصيحت‌هاش آدم را به فاک مي‌برد و خواهر ِ نازنين از پر حرفي حوصله سر مي‌برد و بابا ببيند چه‌قدر خريد کرده‌ام واسه خانه، به نظرش کار بي‌خودي مي‌آيد و مامان به‌ام مي‌گويد لحاف واسه چي‌ات بود و خواهر ِ نازنين هي از لباس‌هايي که براي آريانا خريده‌ام تعريف مي‌کند و بابا مي‌گويد نمي‌خواهد دست به ترکيب کمد ديواري بزنيد و مامان هي به‌ام مي‌گويد شال‌ام را محکم‌تر ببندم و ... ولي هيجان‌زده‌ام، محض ِ ديدن‌شان و محض ِ حس کردن ِ خانواده.

سيُّم.
من کارم را دوست ندارم. از بچگي که دوست داشتم نويسنده بشوم تا سه ماه پيش که دل‌ام مي‌خواست دکوراتور بشوم و ديگر دير شده بود تا دو هفته بعدش که مامان به‌ام گفت: «هميشه فکر مي‌کردم خبرنگار ِ خوبي مي‌شوي» تا همين امروز که هيچ اتفاقي نيافتاده، فقط من دلم خواسته با يک کوله پشتي بروم دنيا را بگردم، هيچ وقت نشده لذت ببرم از پشت ِ ميز نشستن و برنامه نوشتن.
بايد يک کاري کنم، فايده ندارد. دير مي‌شود و دير هم شده، ديگر بيست و يک سالم است –ماشالله به جانم کنند!- دارد دير مي‌شود. بايد زودتر شروع کنم.
Ten Things I Hate About You
Metropolis
Just Like Heaven
Fowlty Towers
Casanova
Aeon Flux
اول.
آخر ِ هفته‌ي وحشتناکي بود، خيلي خوب، خيلي بد. پامان را از خانه بيرون نگذاشتيم. فعاليت‌هامان محدود شده بود به خوابيدن، غذا خوردن، و فيلم ديدن. آخر ِ سر، از ديدن ِ صفحه‌ي مانيتور داشت حال‌ام به هم مي‌خورد. تلفن قطع بود، و غير ِ شوخي‌هاي گاه و بي‌گاه حرفي از دهان‌مان در نمي‌آمد.
خيلي خنديديم، خيلي خورديم، خيلي خوابيديم.

دوم.
اين را از فيلم ِ ten things I hate about you کش رفته‌ام. فيلم ِ تين‌ايجري ِ امريکايي که از روي نمايشنامه‌ي «رام کردن ِ زن ِ سرکش» ِ شکسپير ساخته‌اند. چهارمين فيلمي که با بازي ِ Heath Ledger ديده‌ام و بايد اعتراف کنم خيلي کارهاش را دوست دارم.
I hate the way you talk to me, and the way you cut your hair. I hate the way you drive my car. I hate it when you stare. I hate your big dumb combat boots, and the way you read my mind. I hate you so much it makes me sick; it even makes me rhyme. I hate it, I hate the way you're always right. I hate it when you lie. I hate it when you make me laugh, even worse when you make me cry. I hate it that you're not around, and the fact that you didn't call. But mostly I hate the way I don't hate you. Not even close, not even a little bit, not even at all.


اين يکي را هم از فيلم ِ Life of Brian. نديده بودم کسي اين‌طور هوشمندانه بتواند زندگي ِ مسيح را نشان دهد. اصلاً ماجرايش، زندگي ِ پسري است که شب ِ تولد مسيح، توي ِ آخور ِ بغلي دنيا مي‌آيد.
Brian: I'm not the Messiah! Will you please listen? I am not the Messiah, do you understand? Honestly!
Girl: Only the true Messiah denies His divinity.
Brian: What? Well, what sort of chance does that give me? All right! I am the Messiah!
Followers: He is! He is the Messiah!
Brian: Now, fuck off!
[silence]
Arthur: How shall we fuck off, O Lord?

حالا بماند که زندگي و حرف‌ها و فکر مردم آن موقع را چه‌طور نشان داده‌اند. هميشه گفته‌م، کيف مي‌کنم با کارهاي گروه ِ مونتي‌پايتون.

سوم.
حالا اين که سال 1927 چه‌طور فيلمي مثل Metropolis را ساخته‌اند، جاي تعجب دارد. جلوه‌هاي ويژه‌اش براي آن موقع، چيزي است در حد ِ خدا. ذهني که پشت‌اش خوابيده، بماند.

چهارم.
خسته شده‌ام.
پ.ن: روي عکس‌ها کليک کنيد، مي‌رود روي صفحه‌ي مخصوص ِ آن فيلم توي آي‌ام‌دي‌بي.