اولينبار، آخرهاي زمستان ِ سال ِ پيش بود. قراري داشتم با دوستي که سفر آمده بود و بار اولي بود که ميديدمش. يکي دو شب مانده به قرار، سبز شد گوشهي لبام. کوچک بود و دوستام کلي بهام دلداري داد که زياد پيدا نيست و نبايد نگران باشم.
دومي را ديروز عصر که برگشتم خانه، محض ِ سوزش ِ روي لبهام پيدا کردم. کوچک بود و زياد به چشم نميآمد. به روي خودم نياوردم. صبح که بيدار شدم، ديدم بزرگ شده، ميسوزد و گوشهي لبم را زشت کرده.
عدل همين امروز که جشن تولدش است و لابد نميتوانم بعد ِ فوت کردن ِ شمعهاش، ببوسماش.
پ.ن: فراموشام کردهاي، نه؟