dimanche, septembre 03, 2006

مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي ع ا ش ق

ما، شريک ِ نداشتن‌ات مي‌شويم، شريک ِ دل‌تنگي، شريک ِ غصه ...

پ.ن: يه اصل اساسي براي خونه‌هاي مجردي اينه که روبالشي‌ها، يا بوي سيگار مي‌دن، يا اسپرم.
اينو ديشب فهميدم.

samedi, septembre 02, 2006

From Nowhere, To Nobody


درد مي‌گيره قلب‌ام يهو بعد ِ اين همه مدت، با يه تک‌نگاه ِ نه خيلي ساده، که براي من نيست، که هيچ وقت براي من نبوده شايد. درد مي‌گيره قلب‌ام محض ِ اون نگاه ِ هميشگي ِ بي‌مبدأ، محض ِاون لبخند ِ بي‌دليل، محض ِ اون نگاه ِ بي‌صاحب.
که تو انگار مي‌دونستي، که تو انگار يه وقتي توي بي‌زماني و يه جايي توي بي‌مکاني، منتظر ايستاده باشي که من بيام بهت بگم و بهت بگم و دوباره بهت بگم.
من پاهامو مي‌بندم که ندوم سمت ِ تو، دستامو مي‌بندم که دراز نکنم طرف‌ات، خيلي وقته دهن باز نمي‌کنم، نکنه يه وقتي صداي من به صدا در بياد که «هنوز ...» ولي تو انگار وايسادي منتظر، منتظر که من بيام به پات بيافتم که ببخشي منو، که من محض ِ بودن‌ام بود که عذر نخواستم و نمي‌خوام، که تو محض ِ بودن‌ات بود که ايستاده بودي و منتظر ايستاده بودي که من بيام بهت بگم و همون‌جوري لبخند مي‌زدي و لبخند مي‌زدي و ... واي از اون لبخندت ...

بدبختی بزرگی است که دیگری را به رغم آن‌که دیگر دوست‌مان نمی‌دارد، همچنان دوست بداریم.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا
خواب مي‌ديدم
تاس مي‌ريزيم
وسط ِ بازي
يک‌هو ديدم حريف‌ام با دو تا تاس بازي مي‌کنه و
تموم مدت
من
با يک تاس
عقب مونده بودم
ترسيده بودم
پ.ن: اما چيزي که مملکت ِ ما رو –به حول و قوه‌ي الهي- شاخص و ممتاز مي‌کنه، کاهش آمار کشته‌شدگان يه سانحه‌ي هوائيه، که از 43، مي‌رسه به 29.

اين مرتيکه، وزير راه، دي‌شب با چه افتخاري مي‌گفت فقط بيست و هشت کشته.
صورت مسئله: حذف شده.
از تارا، تاراي م ن:

برای شما می نویسم که نمی دانم آیا خودتانید؟ یا باز خیالتان را بافتم و کسی جایتان نشست؟
نمی دانم آیا نامتان همین ست که هست؟ یا باز تا بیایم و زبانم بچرخد به آوازتان از یاد می روید؟
برای آن وقت ها می نویسم که من سیاه بخت را که همیشه غمی برای گریستن داشتم بغل می زدید و هزار بار می گفتید: "تارا... تارا... تارا..."
می نویسم تا تکرار شویم... تا بنویسم تا بنویسم تا نوشته باشم... می نویسم تا ببارم تا ببارم تا تمام شده باشم...تا بگویم هر هزار بار نمی دانستم نامم چیست، نمی خواستم بدانم چیست، می خواستم تا این نباشم که هست، تا هستنم شرمنده ی هر هزار بار نیستنم نباشد...
هرگز آنچه داشتم به نداشتنم نچربید... نه حتی آنقدر که دیگر نخواهم تا مرده باشم...
می نویسم تا بدانید تا دانسته باشید که یخ کرده م و هرچه می کنم کسی آفتاب نمی شود...
و این ها همه که نوشته م آیا خودتانید یا باز کسی هلم داد و رتاب شدم به گذشته هایی که به یاد ندارم...؟
هیس! صدایم نکنید! بدشگونم... جغدهای هیز خاکستری کودکی هایم هو می کشند و زنجره ها خاموش... تا صدای روح زنی سیاه پوش چنگ بیاندازد به صورت قمری ها... هزار بار... "تارا... تارا... تارا..."
بیدار که نمی شوم... این همه خواب هایم را برای شما می نویسم که نمی دانم چه در خوابتان می گذرد و آیا کیستید؟
تکرار که نمی شوم... تمام که نمی شوم...
هزار رود سرخ بر جلگه ی سوخته ی جمجمه ام می گذرد...
تا بدانید تا بدانید تا بدانید...
مردی که سرنگش را از مرداب های جلگه پر کرد، من بودم...
و هنوز نمی دانم آیا خودتانید یا خیالتان را می بافم؟ و صدای تان که هزار بار... هزار بار...
من که نبودم... و نامم را هرگز ندانستید... نه شما... نه پدرم... نه تمام اصوات که می خواندند...
نامم را هرگز ندانستم... هرگز نخواستم که بدانم... تا تمام آنچه که نیستم، من باشم...
تا باشم... تا باشم... تا باشد که باشم...
و صدای رود رگ های ساکتم را پر کند...
می نویسم برای شما... که اگر خودتانید... بدانید تا بدانید...

vendredi, septembre 01, 2006



به اصلاح ِ نسل‌ها عقیده داشتم، تا دیروز که امیررضا برگشته به من می‌گه: خاله، برو شوهر کن! می‌پرسم چرا؟ می‌گه: که شوهرت بره سر کار، پول دربیاره، تو بمونی خونه، غذا بپزی!
به‌اش می‌گم: خاله، من الان هم سر کار می‌رم پول در میارم، هم برای خودم غذا درست می‌کنم.
می‌گه: من نمی‌دونم خاله، برو شوهر کن.
عرض می‌کنم که: چشم! منتظر اجازه‌ی شما بودم!

این بچه، این طرز فکر رو از پدرش وام گرفته، وگرنه مادرش هم سر کار می‌ره، هم خونه‌زندگی‌اش به جاست.

jeudi, août 31, 2006

در «مثلِ گاو از خيابان رد شدن»ِ من که شکي نيست، اين را همه ي آن هايي که با من هم گام شده باشند مي دانند. حالا، اين که رد شدن از خيابان چه ربطي به باز و بسته کردنِ دهان دارد، خودم هم مانده ام. که راننده وقتي از کنارم رد مي شود، داد بزند: «دهنت...» و طفلک نرسد به «... را ببند» و گاز بدهد، برود.


من بچه نمي‌خوام.
نمي‌خوام کسي رو بترسونم.
نمي‌خوام کسي محض ِ من شب رو تخت، کز کنه، چشماشو ببنده، تاريکي رو بشماره.
نمي‌خوام کسي محض ِ عصبانيت ِ من، حرف‌هاش رو به‌ام نگه.
نمي‌خوام جاي انگشت‌هام بمونه رو صورت کسي.

من ب چ ه نمي‌خوام.

mercredi, août 30, 2006

خشونت خانگی

اون وحشت از حرکت کردن
اون بی‌پناهی
راست می‌گفتن بچه‌ها
نوشتنی نیست
نوشتنی نیست
ن و ش ت ن ی
ن
ی
س
ت

افکارنامه

ادگار آلن‌پو توي يکي از داستان‌هاي کوتاهش، يه شخصيت داره که –تو مايه‌هاي شرلوک هلمز- فکر دوست‌اش رو مي‌خونه، به اين‌صورت که خط ِ سير ِ افکار رو دنبال مي‌کنه.
دي‌روز، بعد از خريد ِ «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي نيکلاي گوگول، و حتي بعد از خوندن ِ اولين داستان ِ کوتاهش، هي توي بک‌گراند ذهنم چرخ مي‌خورد که اين بابا، گوگول، ديوونه بوده. حالا چرا مني که اطلاعاتم در مورد زندگي ِ گوگول و تقريباً همه‌ي نويسنده‌هاي روس، صفره، اين پيش‌زمينه‌ي ذهني رو بايد داشته باشم؟
خيلي ساده‌اس، کتاب ِ قرن، قبل از «شور زندگي» ِ ايروينگ استون، که زندگي‌نامه‌ي ونسان‌ون‌گوگه، «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي گوگول رو present کرده بود (!) و ون‌گوگ هم يه مدت تو آسايشگاه رواني بستري بوده.
اما اين که من چرا علاقه‌اي به شور ِ زندگي ندارم، برمي‌گرده به اين که از ايروينگ استون، قبلاً زندگي‌نامه‌ي کاميل پيسارو رو خونده‌ام که به قاعده‌ي دو صفحه هم در مورد زندگي ون‌گوگ داشت و همون کفايت مي‌کرد و اصلاً اين که من از ايروينگ استون، پنج شش سال پيش، کتابي خريده‌ام، برمي‌گرده به اين که اولين نامه‌ي عاشقانه‌ي من با يه تيکه از «آن‌ها که دوست مي‌دارند» ِ ايروينگ استون شروع شده بود و ...
!

پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده مردني است

ديگر داشتم شروع مي‌کردم بنويسم وبلاگ را گذاشته‌اند براي درد و مشکلات ِ شخصي ِ آدم، و مشکل ِ من هم اين است که« گشنمه»... که زد و ميز را چيدند براي ناهار.

تا چند روز آينده اگر پرنده‌ي گنده و ناموزوني توي آسمان ديديد، من هستم که در اثر مصرف بيش از اندازه‌ي مرغ و مشتقات آن، بال درآورده‌ام.