با آقای سکسپارتنر تشریف بردیم گوشهنشینان آلتونا را زیارت بفرماییم. آنجا زهرا رویت شد با احسان. قهوهی نیمگرم ِ تلخ زیاد بهام نچسبید. رفتیم ایستادیم ته ِ صف. دخترهی جلویی قدش بلند بود و پسره توی ردیف دوم، موهای پرپشت فرفری داشت. دخترهای دستچپی، پی ِ بهانه بودند که بلند بلند بخندند و آقای سمت راستی هی با تن و بدن ِ من ور میرفت. طراحی ِ صحنه شاهکار بود. عاشق کمد ِ نیمکتدار ِ اتاق نشیمن شدم که عکس فرانس روش بود، فکر کردم: برا خانهام یکی میخواهم. بازی ِ شهرستانی فوقالعاده بود و بعد از اجرا، دستام میرسید سارتر ِ عزیز ِ دوستداشتنی را میبوسیدم. نمایشنامهاش احیاناً ترجمه و چاپ شده؟
پ.ن: امشب خیال داریم برویم کوری ببینیم. همینجا رسماً اعلام مینمایم که ای سکسپارنتر! ای بوفالو سوار! این حرکات معاشقهنما مال ِ توی سینماست و فیلمهای آبگوشتی! تمرکزم را باز به هم بزنی، ماه در آب را نمیآم همراهت!
mercredi, octobre 11, 2006
ما جنگ نمیکنیم، جنگ ... هرکار بخواهد با ما میکند
lundi, octobre 09, 2006
some old nightmares
برگشته بودم، انگار اگه من نبينمش، اون هم نمیبینه. یه جای کار میلنگید. اون روز بود که بو بردم یه جای کار میلنگه. اومده بود توی اتاق، با جعبهی دستمال کاغذی. نماز میخوند اون اتاق ماماناش، نماز میخوند. لباس تنام بود، ولی پاهاش پیچیده بود دور تنام. اومد توی اتاق با جعبهی دستمال کاغذی. برگشته بودم که نبینماش. جعبه رو گذاشته بود کنارش. ندیدم چقدر ایستاد. برگشته بودم و چشمهام رو روی هم فشار میدادم. اون روز بود که فهمیدم یه جای کار میلنگه. زنگ زده بود بهش که دستمال کاغذی بیاره. گفتم «میخواد بیاد توی اتاق؟» گفت «آره، مگه چه عیب داره؟» هیچی نگفتم و برگشتم که نبینماش. نبینم که میاد تو، که میبینه من لباس تنمه ولی پاهاش حلقه زده دور تنم و تکون میخوره. عقب، جلو، عقب، جلو. بدم میاومد دیگه. بدم میاومد انگار که یه جای کار میلنگید. تن ِ من یعنی واسه بقیه، واسه دیدنشون. کی بود که چشمهامو باز کردم؟ چشمهامو باز کردم و زل زدم توی چشمهاش. لباس تنام نبود. انگار که نبود. دست کشید به گونهام. ترسیدم. لرزیدم. دیده بودمش. در ِ خونه رو باز کرده بود. سلامام رو نشنیده بود. پرسید «سلامت کو؟» بهاش گفتم «نشنیدی». نشنیده بود سلام کردهام. از پشت توری فلزی نشنیده بود سلامام رو. اومده بود توی اتاق. اومده بود و میدید لباس تنم نیست و دراز کشیدهم و چشمهام بسته است. دست کشید به گونهام. باز کردم و دیدمش. یهویی انگار همهچی روشن شد. انگار یکی کلید برقو زده باشه و همهچی از تاریکی جون بگیره. جون بگیره و دست بکشه روی گونهام و چشمهام رو باز کنم ببینم وایساده بالای سرم و لباس تنم نباشه زیر یه لا ملحفه. که باز کنم چشمهامو. که نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و دست ِ آخر بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که صف کشیده باشن در اتاق و منتظر نوبت باشن و یهو اون اومده باشه دست بکشه به گونهام و لباس تنام نباشه و زیر یه لا ملحفه دراز کشیده باشم با چشمهای بسته. که باز بشه چشمهام از لمس دستهای هرزهاش و بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که نوبتی باشه و فرصتی و انتظاری. انگار که منتظر باشه بیاد کنار من ِ بیلباس با چشمهای بسته و دست بکشه روی گونههامو من چشمهامو باز کنم نگاه کنم بهاش که دست میکشه روی گونهام. که بپرسم «نوبت توئه؟» و بپرسه «بدت میاد؟» و من عدل سر ِ همون لحظه خندهام بگیره از حرفهای کلیشهای و عدل همون لحظه بخندم و روزی ده بار، صد بار، هزار بار از خودم بپرسم اگه خندهام نگرفته بود اون لحظه، که فکر کنه بدم نمیاد و بیاد دراز بکشه کنار تن برهنهم و دست بکشه به تنم و غیر ِ همون خنده هم هیچی ته ِ دلم نباشه و هی فکر کنم «این اسمش تجاوزه» و این فکرها هیچی رو عوض نکنه. که عدل سر ِ همون لحظه که دست کشیده بود به گونهام و پرسیده بودم «نوبت توئه؟» خندهام گرفته بود و فکر کرده بود خندهی رضایته و دراز کشیده بود کتار تن ِ برهنهم که زیر ِ یه لا ملحفه بود. دراز کشیده بود و دست میکشید و من خندهام گرفته بود و حتی دستاش که رفت طرف ِ کمر شلوارش، خندهام بند نیومد. که به خودم گفتم «بکش، که این پشت_بند ِ همون ظهریه که دراز کشیده بودی و لباس تنات بود و پاهاش حلقه زده بود دور ِ تنات، که اومد توی اتاق و جعبهی دستمال کاغذی رو سر داد کنار ِ دستاش». پشتبند ِ همون ظهر بود، گیرم با یه آدمی که ندیده بود پاهاش پیچیده دور ِ تن ِ تو، با لباس.
samedi, octobre 07, 2006
فیلم Raise the Red Lantern فوقالعاده بود، در حد «خاک خوب» ِ پرل باک. چین ِ 1920، یه دختر نوزده سالهی دانشجو، بعد ِ شش ماه تحصیل، به خاطر مرگ پدرش مجبور میشه با یه مرد پولدار عروسی کنه و بشه fourth mistress (زن ِ چهارم). باقی ِ فیلم، فصل به فصل ِ یکسال بعد ِ زندگی این زن رو نشون میده، و رابطهای که باخدمتکار، باقی ِ زنها و شوهرش داره. این مرد –که آقای برادر در تحسیناش گفت: «عجب کمری داره!»- توی فیلم توسط همه Master خطاب شده و هیچ وقت صورتش نشون داده نمیشه. بعضی دیالوگها در حد ِ خدان و آخر-عاقبت ِ زن سوم، زن ِ چهارم، و خدمتکار ِ زن ِ چهارم، آدم رو داغون میکنه. موضوع، بیشتر نقد سنتها و رفتارهای اجتماعی ِ محدودکننده و نادرسته و از روی یه رمان ساخته شده به اسم ‘wives and concubines’ نوشتهی ‘Su Tong’.
به شدت ملذوذ گشتیم. دیدن بفرمایید و احیاناً مطالعه.
با «فروزنده جون» رفتیم ددر. فروزنده جون نه مربی ِ مهدکودک ِ منه، نه دوست ِ خانوادگی ِ همسن و سال. تقریباً دوبرابر من سنشه، با دوتا بچه و شوهر. حالا دست ِ تقدیر زده و این شده مربی ِ دورهی عملی ِ بنده و خیلی از اخلاق و رفتار من خوشاش اومده و امروز بعد ِ ساعت کلاس، من و آقای سکسپارتنر رو برداشته برده تجریش که آش بخوریم، دیگه تقصیر من نیست! ربطی هم به بنده نداشت –صد البته- که بندهی خدا رو از نارمک بردیم تجریش و رستورانه امروز اصلاً آش درست نکرده بود! فروزنده جون گفت تا اینجا اومدیم، بریم فرحزاد قلیون بکشیم و چایی بخوریم، که رفتیم کشیدیم و خوردیم و خدا قسمت کرد آشرشتهی داغ هم خوردیم و مقادیر معتنابهی چیز ِ ترش! سر ِ جا پارک کردن که آقای سکسپارتنر پیاده شد، «فروزنده جون» در ِ گوشام گفت به هم میآیید. برگشتنی، یکجا خاموش کرد. کلی سربهسرش گذاشتم و خندیدیم.
خوشگذشت، لازمم بود، مرسی آقای inexistent God!
به شدت ملذوذ گشتیم. دیدن بفرمایید و احیاناً مطالعه.
با «فروزنده جون» رفتیم ددر. فروزنده جون نه مربی ِ مهدکودک ِ منه، نه دوست ِ خانوادگی ِ همسن و سال. تقریباً دوبرابر من سنشه، با دوتا بچه و شوهر. حالا دست ِ تقدیر زده و این شده مربی ِ دورهی عملی ِ بنده و خیلی از اخلاق و رفتار من خوشاش اومده و امروز بعد ِ ساعت کلاس، من و آقای سکسپارتنر رو برداشته برده تجریش که آش بخوریم، دیگه تقصیر من نیست! ربطی هم به بنده نداشت –صد البته- که بندهی خدا رو از نارمک بردیم تجریش و رستورانه امروز اصلاً آش درست نکرده بود! فروزنده جون گفت تا اینجا اومدیم، بریم فرحزاد قلیون بکشیم و چایی بخوریم، که رفتیم کشیدیم و خوردیم و خدا قسمت کرد آشرشتهی داغ هم خوردیم و مقادیر معتنابهی چیز ِ ترش! سر ِ جا پارک کردن که آقای سکسپارتنر پیاده شد، «فروزنده جون» در ِ گوشام گفت به هم میآیید. برگشتنی، یکجا خاموش کرد. کلی سربهسرش گذاشتم و خندیدیم.
خوشگذشت، لازمم بود، مرسی آقای inexistent God!
vendredi, octobre 06, 2006
غرغرنامه
میخوام بگم تو کل این رابطهی پنج-شش نفره، همیشه احساس کردهم که گم و ناپیدام. هنوزم هیچ فرقی نکرده. خیلی شده بخوام حرفهامو بزنم و از این جمع برم بیرون. نزدهام و نرفتهام، که حیفام میاد. فکر کنم حسودیام هم میشه، که بعد از من هم دوباره باشن و دوباره حرف بزنن و بخندن و من نباشم اون گوشه. این اعتماد به نفس من رو هم میگیره. تو بیست و یک سالگی دوباره بچه شدم. ناراحت میشم که انگار حرفهام رو نمیشنون. همیشه بعد ِ خوندن حرفهاشون، حس میکنم انگار من نبودهام، جدی انگار من نبودهم، انگار من نیستم. حرفهاش همهی حس خوبام رو به فاک برد. یعنی نمیدید من ِ به اون گندگی رو؟ نمیشنید حرفهام رو؟ یه بار هم نخندید؟
شاید من نبودم، خواب میدیدم.
پسره هستش. خوشام میاد ازش. دیروز حلقه خریدیم. به عمرم دیوونهبازی به این پربهایی نکرده بودم. بعدش گفت دیگه نمیتونی پشیمون بشی. قشنگ یادمه یکی ته ِ دلم جیغ زد. یه چیزیو یادت باشه بچهجون، ممکنه بعضیا ان ریختی بهش نگاه کنن، ولی من قلاده نمیبینمش.
تاریخشم تعیین کردیم.
بازم جای یه چیزایی رو نمیتونه پر کنه. به شدت گرلفرند لازم دارم، واسه تعریف کردن ِ همهی حرفا و همهی اون کشمکشای درونی. به عمرم اینقدر حس ِ نبودن نداشتهم. میخوام بگم کتابه هم فکر من بود حتی، انگار که نبود.
شاید من نبودم، خواب میدیدم.
پسره هستش. خوشام میاد ازش. دیروز حلقه خریدیم. به عمرم دیوونهبازی به این پربهایی نکرده بودم. بعدش گفت دیگه نمیتونی پشیمون بشی. قشنگ یادمه یکی ته ِ دلم جیغ زد. یه چیزیو یادت باشه بچهجون، ممکنه بعضیا ان ریختی بهش نگاه کنن، ولی من قلاده نمیبینمش.
تاریخشم تعیین کردیم.
بازم جای یه چیزایی رو نمیتونه پر کنه. به شدت گرلفرند لازم دارم، واسه تعریف کردن ِ همهی حرفا و همهی اون کشمکشای درونی. به عمرم اینقدر حس ِ نبودن نداشتهم. میخوام بگم کتابه هم فکر من بود حتی، انگار که نبود.
lundi, octobre 02, 2006
گواهینامه نامه
سرهنگ ِ آئیننامه، روز اول یکی از پسرها را به بهانهی زباندرازی انداخت بیرون، که باقی عبرت بگیریم. خوب هم کرد، تا دقیقهی آخر ِ جلسهی سوم، کسی جرات نمیکرد سر ِ کلاس حرفی بزند، مگر این که خود ِ سرهنگ، مزهای بپراند. –مثل آن دفعهای که یکی از بچهها بهاش گفت بلندتر بگوید و جواب شنید: اگه دو ساعت رو داد بزنم که شب پیرزنه راهام نمیده خونه- کلاس فنی اما وحشتناک بود. مهندسه، جوان بود و مودب، -محض خاطر ِ خوشتیپیاش، روز دوم مانتو کوتاههام را پوشیدم و کلی هم آرایش کردم- همین –قربانش بروم- حجب و حیاش، پدرمان را درآورد. دقیقهای نبود که یکی از پسرها متلکی نندازد یا یا روی صندلیاش، چنان جابهجا نشود که پنج دقیقه صدای جیرجیر نیاید. ماراتن ِ اعصاب ِ وحشتناکی بود که همهمان تا تهاش طاقت آوردیم.
از آنجا که همه میفرمودند مربی آقا بهتر است، داشتم خودم را راضی میکردم به پسره رو بزنم روزی دو ساعت باهام بیاید تمرین، که زهرا یادم انداخت ما فمینیست هستیم! با عزم مصنوعی به دختر منشیه گفتم: همراه ندارم، مربی خانم لطفاً. دیروز، تمام وقت دعا به جان دختره کردم، کلی با این مربیه بهام خوش گذشت و توی سر و کول هم زدیم. آخرش رسماً چیزی میخواست بهام بگوید، میگفت: «هدیه، مامان این کار را بکن» کلی هم ازم تعریف کرد، منتها تا میگفت «دست فرمانت خوب است»، میزدم توی جدول، وقتی هم از کلاج گرفتنام تعریف میکرد، خاموش میکردم. قرار شد آن سه روز ِ آخر، فقط بزند توی سر ِ رانندگیام، تا جلوی افسر ممتحن آبروریزی نکنم.
فرمودهاند آخر ِ این دوره، یک امتحان دارند با کامپیوتر. نشستهام Need for Speed تمرین میکنم، چیز دیگری ممکن است باشد؟!
از آنجا که همه میفرمودند مربی آقا بهتر است، داشتم خودم را راضی میکردم به پسره رو بزنم روزی دو ساعت باهام بیاید تمرین، که زهرا یادم انداخت ما فمینیست هستیم! با عزم مصنوعی به دختر منشیه گفتم: همراه ندارم، مربی خانم لطفاً. دیروز، تمام وقت دعا به جان دختره کردم، کلی با این مربیه بهام خوش گذشت و توی سر و کول هم زدیم. آخرش رسماً چیزی میخواست بهام بگوید، میگفت: «هدیه، مامان این کار را بکن» کلی هم ازم تعریف کرد، منتها تا میگفت «دست فرمانت خوب است»، میزدم توی جدول، وقتی هم از کلاج گرفتنام تعریف میکرد، خاموش میکردم. قرار شد آن سه روز ِ آخر، فقط بزند توی سر ِ رانندگیام، تا جلوی افسر ممتحن آبروریزی نکنم.
فرمودهاند آخر ِ این دوره، یک امتحان دارند با کامپیوتر. نشستهام Need for Speed تمرین میکنم، چیز دیگری ممکن است باشد؟!
jeudi, septembre 28, 2006
کوچولو کز کرده بود یک گوشهی قلبام، نه تکان میخورد، نه حرف میزد؛ محبت دلاش میخواست و نوازش. از من که برنمیآمد، آدم چقدر دستهاش را حلقه کند دور ِ تناش، بلکه کوچولو آرام بگیرد.
شب که شد، توی شلوغی ِ آدمها و صداها و رنگها و طعمها، حالاش خوب شد، بی این که کسی لبهاش را ببوسد و اندامش را فشار دهد. لمس ِ دستهات برا زنگار ِ قلباش کفایت میکند.
lundi, septembre 25, 2006
Can’t take my eyes off of you
سر ِ ناهار، با غذام بازی میکردم و کمکمک تکههای کباب را با چنگال میگذاشتم دهنم، که یکهو از دهنم گذشت که شاید بار ِ آخر باشد که دارم توی این شهر، ناهاری کنار ِ دوستی میخورم.
گیرم که گفت نه، و گفت که بیا. چیزی میماند برای گفتن مگر؟
بله، ما یک کمی لفظ قلم سخن گفتیم و از خودمان خوشمان آمد.
«ده فرمان» ِ کیشلوفسکی: فرمان به فرمان، میخونم و میبینم. فوقالعادهاست.
جلسهی اول باشگاه بود امروز. گفتم که، این روزا فقط دارم تمرین ِ زنانگی میکنم. چه میدونستم خانمهای خونهداری که وقتشون رو با خرید و دوره و اینور اونور رفتن میگذرونن، چه شکلیان! امروز مقادیر معتنابهی آدم ِ این شکلی دیدم و کلی سرزندگیها و دغدغههاشون برام جالب بود.
البته من قرار بود ساعت دوازده، قبل از قرار رویا با تارا پیچونده بشم، برنامهی خودم هم البته این بود که یازده تارا رو ببینم و یازده و پنج دقیقه برگردم برم خونه و برنامهریزی به حدی قوی بود که من حدود چهار تازه رسیدم به این سوپری ِ دم ِ خونه که پنیر و مشکینتاژ بگیرم.
رویا از اون آدمهای فوقالعاده بود. و از اونجا که من دارم توی زنانگی غوطه میخورم، باید بگم تاثیری که روی من گذاشت و برداشتی که بعد از اون –حدود ِ- یک ساعت با هم بودن ازش داشتم، مظهر ِ زنانگی بودناش بود. هیچ دلیل ِ خاصی هم نداره، یعنی با حساب ِ دودوتا چهارتا نمیشه گفت که چرا. دوست داشتم شخصیتاش رو، همین.
و بنده آدم ِ بیشعوری هستم و همچنان به عوض ِ ترجمه و ویرایش پایاننامهام، مشغول مطالعه و فیلم دیدن میباشم. و از تایتل ِ آن بالا معلوم میباشد که بنده مشغول دورهی Closer میباشم. و مشغول میباشم به فکر ِ این که آیا موی کوتاه ِ قرمز ِ ناتالی پورتمنی به من میآید یا نه!
پ.ن: دیدین از وقتی شرکت نمیرم نوشتنام نمیاد؟ گمونم ادامهی اون قلمقفلیه باشه. بلکه هم یه ربطی به این داشته باشه که نود درصد کانتکتام با دنیای خارج، به واسطهی ولگردی با آقای دوست پسره که قابل عرض نیست، هفت درصد باقیاش هم گفت و گو با اعضای محترم خونواده، که بسته به میزان ِ نزدیکی، غیبته و البته که گفتناش معصیت داره، یه نمودار هرمیه. ببینین، مثلاً آقای پدر، حرفهاش در حد احوالپرسیه، خانم مادر، غیبت ِ آقای پدر رو همراه داره، خانم خواهر بزرگ، غیبت ِ آقای پدر و خانم مادر، و همینطور بگیر تا خانم خواهر ِ خیلی کوچک –که بزرگ شده- که ایشان همهی اعضای خانواده رو ساپورت میکنن.
گیرم که گفت نه، و گفت که بیا. چیزی میماند برای گفتن مگر؟
بله، ما یک کمی لفظ قلم سخن گفتیم و از خودمان خوشمان آمد.
«ده فرمان» ِ کیشلوفسکی: فرمان به فرمان، میخونم و میبینم. فوقالعادهاست.
جلسهی اول باشگاه بود امروز. گفتم که، این روزا فقط دارم تمرین ِ زنانگی میکنم. چه میدونستم خانمهای خونهداری که وقتشون رو با خرید و دوره و اینور اونور رفتن میگذرونن، چه شکلیان! امروز مقادیر معتنابهی آدم ِ این شکلی دیدم و کلی سرزندگیها و دغدغههاشون برام جالب بود.
البته من قرار بود ساعت دوازده، قبل از قرار رویا با تارا پیچونده بشم، برنامهی خودم هم البته این بود که یازده تارا رو ببینم و یازده و پنج دقیقه برگردم برم خونه و برنامهریزی به حدی قوی بود که من حدود چهار تازه رسیدم به این سوپری ِ دم ِ خونه که پنیر و مشکینتاژ بگیرم.
رویا از اون آدمهای فوقالعاده بود. و از اونجا که من دارم توی زنانگی غوطه میخورم، باید بگم تاثیری که روی من گذاشت و برداشتی که بعد از اون –حدود ِ- یک ساعت با هم بودن ازش داشتم، مظهر ِ زنانگی بودناش بود. هیچ دلیل ِ خاصی هم نداره، یعنی با حساب ِ دودوتا چهارتا نمیشه گفت که چرا. دوست داشتم شخصیتاش رو، همین.
و بنده آدم ِ بیشعوری هستم و همچنان به عوض ِ ترجمه و ویرایش پایاننامهام، مشغول مطالعه و فیلم دیدن میباشم. و از تایتل ِ آن بالا معلوم میباشد که بنده مشغول دورهی Closer میباشم. و مشغول میباشم به فکر ِ این که آیا موی کوتاه ِ قرمز ِ ناتالی پورتمنی به من میآید یا نه!
پ.ن: دیدین از وقتی شرکت نمیرم نوشتنام نمیاد؟ گمونم ادامهی اون قلمقفلیه باشه. بلکه هم یه ربطی به این داشته باشه که نود درصد کانتکتام با دنیای خارج، به واسطهی ولگردی با آقای دوست پسره که قابل عرض نیست، هفت درصد باقیاش هم گفت و گو با اعضای محترم خونواده، که بسته به میزان ِ نزدیکی، غیبته و البته که گفتناش معصیت داره، یه نمودار هرمیه. ببینین، مثلاً آقای پدر، حرفهاش در حد احوالپرسیه، خانم مادر، غیبت ِ آقای پدر رو همراه داره، خانم خواهر بزرگ، غیبت ِ آقای پدر و خانم مادر، و همینطور بگیر تا خانم خواهر ِ خیلی کوچک –که بزرگ شده- که ایشان همهی اعضای خانواده رو ساپورت میکنن.
samedi, septembre 23, 2006
به من چه مربوط که بيام پاييز را به کسي تبريک بگويم؟ که نه فصل ِ من است، نه با کسي بحثمان ميشود سر ِ آن نيم ساعت ِ آخر، که پاييز شده يا مانده بهاش. تابستان بدجوري برام دوست داشتني بوده و دارد تمام ميشود. تلويزيون که خاموش است و راديو هم که نداريم، سر ِ ظهر بلند شوم بروم بچهها را تماشا کنم که از مدرسه برميگردند، بلکه سر ِ حال بيايم.
از ديشب هي دارم توي سر خودم ميزنم که اين آدم اصلاً ريلايبل هست يا نه.
من آدم دهاتيهام تو چوپان ِ دروغگو، که بس که دروغ شنيد، ديگر اعتماد نکرد.
آقاي پدر ِ محترم، خودتون لطفاً ش ع و ر داشته باشين که ما الان با هوا زندگي نميکنيم و درسته که من تا حساب بانکيام صفر داره، در جواب «کم و کسري تداريد؟» ميگم نه، ولي من يه سال کار کردهم، تو اين يه سال هم عمراً پول ازت نگرفتم، خيلي جاهام بهات لطف کردهم، و اگه الان مامانه دارم باهام دعوا ميکنه که چرا پساندازت فلانقدره و بهمان قدر نيست، لطفاً ش ع و ر داشته باشه بفهمه اين پولا خرج ِ چي شده. يعني چي که نه بهم اجازهي کار کردن ميدي، نه پول؟! مملکتيه والله! اي توي اون اذن ِ پدر!
من اينقدر به پاييزه فحش دادهم، يعني ميترسم ازش. حالا دو حال داره، يا تهاش همهچي ريخته به هم، يا همهچي جمع و جور شده.
اون شعره بود، «همشاگردي سلام»، آخي .. !
ممممم .. و در پايان خيلي عاشقانه عرض کنم که: اي زري! اي رفيقفروش ِ خائن! گور ِ مرگت يعني چه که تلفن خانهتان يا جواب نميدهد يا اشغال است؟ يعني چه که گوشي ِ واماندهات را جواب نميدهي، زنگهام را هم به فلانات حساب نميکني؟! اي زري! اينها همه را مينويسيم پاي حساب ِ رفيق ِ تازهتان، آخر ِ ماه فاکتور ميفرستيم دم ِ منزل. اوکي؟
از ديشب هي دارم توي سر خودم ميزنم که اين آدم اصلاً ريلايبل هست يا نه.
من آدم دهاتيهام تو چوپان ِ دروغگو، که بس که دروغ شنيد، ديگر اعتماد نکرد.
آقاي پدر ِ محترم، خودتون لطفاً ش ع و ر داشته باشين که ما الان با هوا زندگي نميکنيم و درسته که من تا حساب بانکيام صفر داره، در جواب «کم و کسري تداريد؟» ميگم نه، ولي من يه سال کار کردهم، تو اين يه سال هم عمراً پول ازت نگرفتم، خيلي جاهام بهات لطف کردهم، و اگه الان مامانه دارم باهام دعوا ميکنه که چرا پساندازت فلانقدره و بهمان قدر نيست، لطفاً ش ع و ر داشته باشه بفهمه اين پولا خرج ِ چي شده. يعني چي که نه بهم اجازهي کار کردن ميدي، نه پول؟! مملکتيه والله! اي توي اون اذن ِ پدر!
من اينقدر به پاييزه فحش دادهم، يعني ميترسم ازش. حالا دو حال داره، يا تهاش همهچي ريخته به هم، يا همهچي جمع و جور شده.
اون شعره بود، «همشاگردي سلام»، آخي .. !
ممممم .. و در پايان خيلي عاشقانه عرض کنم که: اي زري! اي رفيقفروش ِ خائن! گور ِ مرگت يعني چه که تلفن خانهتان يا جواب نميدهد يا اشغال است؟ يعني چه که گوشي ِ واماندهات را جواب نميدهي، زنگهام را هم به فلانات حساب نميکني؟! اي زري! اينها همه را مينويسيم پاي حساب ِ رفيق ِ تازهتان، آخر ِ ماه فاکتور ميفرستيم دم ِ منزل. اوکي؟
jeudi, septembre 21, 2006
پرت و پلا نامه
دیل گفت: فکر میکنم وقتی بزرگ شدم دلقک بشم.
من و جیم ایستادیم.
- بله آقا، یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچ کاری نمیتونم بکنم، جز این که بهشون بخندم. میرم تو یک سیرک استخدام میشم و تا دلت بخواد میخندم.
جیم جواب داد: عوضی گرفتی دیل. دلقکها محزونند. این مردمند که به آنها میخندند.
- من یک جور دیگه دلقک میشم. میرم وسط صحنهی سیرک میایستم و به مردم میخندم.
لی، هارپر: کشتن مرغ مینا؛ ترجمهی فخرالدین میررمضانی.
نمیدونم تو ذهنام چرا این کتاب رو همهاش با کلبهی عمو تم مقایسه میکنم –هر دو در مورد سیاهپوستان-. این فوقالعاده بود، کلی از خوندناش لذت بردم. کتابی که به وقتاش نوشته بشه، همین میشه خب! کلبهی عمو تم رو رفتهن به این یارو نویسندهاش سفارش دادهن.
اما این سه چهار روز اول بیکاری و دور بودن از تکنولوژی هم بد چسبیده، اینقدر که حتی رغبت نمیکنم بشینم پای کامپیوتر مقالههامو ترجمه کنم. میرم این ور اون ور، ادویه میخرم با میوه و خوار و بار، غذاهایی که دوست دارم درست میکنم، خونه جمع و جوره، دنبال ِ خیلی از کارهای عقبافتادهم رفتهم، دوتا کلاسی که خیلی وقت بود میخواستم برم رو ثبتنام کردم، کتاب میخونم و ناخنهام مرتب و لاکزدهان.
فعلاً حالم خوبه. هفتهی دیگه هم کلاسهام شروع میشه و خیلی لنگ ِ بیکاری نمیمونم. آه ای یقین گمشده و اینا!
مهمتر از همه واسه خودم، پیدا کردن ِ حسام بود. تا حالا اگه خوشحال بودم کنارش، الان میخوام که کنارش خوشحال باشم.
من و جیم ایستادیم.
- بله آقا، یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچ کاری نمیتونم بکنم، جز این که بهشون بخندم. میرم تو یک سیرک استخدام میشم و تا دلت بخواد میخندم.
جیم جواب داد: عوضی گرفتی دیل. دلقکها محزونند. این مردمند که به آنها میخندند.
- من یک جور دیگه دلقک میشم. میرم وسط صحنهی سیرک میایستم و به مردم میخندم.
لی، هارپر: کشتن مرغ مینا؛ ترجمهی فخرالدین میررمضانی.
نمیدونم تو ذهنام چرا این کتاب رو همهاش با کلبهی عمو تم مقایسه میکنم –هر دو در مورد سیاهپوستان-. این فوقالعاده بود، کلی از خوندناش لذت بردم. کتابی که به وقتاش نوشته بشه، همین میشه خب! کلبهی عمو تم رو رفتهن به این یارو نویسندهاش سفارش دادهن.
اما این سه چهار روز اول بیکاری و دور بودن از تکنولوژی هم بد چسبیده، اینقدر که حتی رغبت نمیکنم بشینم پای کامپیوتر مقالههامو ترجمه کنم. میرم این ور اون ور، ادویه میخرم با میوه و خوار و بار، غذاهایی که دوست دارم درست میکنم، خونه جمع و جوره، دنبال ِ خیلی از کارهای عقبافتادهم رفتهم، دوتا کلاسی که خیلی وقت بود میخواستم برم رو ثبتنام کردم، کتاب میخونم و ناخنهام مرتب و لاکزدهان.
فعلاً حالم خوبه. هفتهی دیگه هم کلاسهام شروع میشه و خیلی لنگ ِ بیکاری نمیمونم. آه ای یقین گمشده و اینا!
مهمتر از همه واسه خودم، پیدا کردن ِ حسام بود. تا حالا اگه خوشحال بودم کنارش، الان میخوام که کنارش خوشحال باشم.
Inscription à :
Articles (Atom)