برنامهي فشردهي مهموني و عروسي و مهموني و پاتختي با سوتي عظيم من جلوي خاله و مامان عليرضا به پايان رسيد. خيلي دوستانه و ريلكس وقتي خاله گفت: «عليرضا رو از طرف من ببوس.» پرسيدم: «كجاشو؟!»
خوب، من ديگر خودم نيستم. شايد هيچ وقت هم خودم نبودهام. از دختر آقاي فلاني، شدهام عروس خانم فلاني.
توي سالن، دست به سينه نشسته بودم پشت ميز، قاطي مادر شوهر و خالهي شوهر و زنعموي شوهر و زندايي شوهر. واي واي واي واي!! خدا نصيب نكند، عروس گل!
شام عروسي هميشه ديدنيترين قسمت ماجراست. ملت چسان فسان كرده، با يك بشقاب حمله ميبرند به ديسهاي غذا و دسر. عينهو نخوردهها.
توي سالن يكي دو تا قر بيشتر نتوانستم بدهم. داشتم ميتركيدم و دلم ميخواست بروم آن وسط سير ِ دلم برقصم. پكر و بيحوصله بودم و بد دلم براي عليرضا لك زده بود و توي دلم كلي فحش به مملكت اسلامي دادم كه نميگذارد من و شوهرم و بقيهي بر و بكس فاميلشان با هم شام بخوريم. حقيقتش من بين فك و فاميل سر و همسر، با پسرهايشان راحتتر كنار ميآيم. آدمهاي بازتري هستند. در حالي كه دخترها تكبعدي، خانهنشين، كسلكننده و لوسند. با حرص سوار ماشين شدم و رفتيم خانهي مادر داماد. ميمردم با ناصر اينها برويم دنبال ماشين عروس و دوپس دوپس راه بيندازيم و جيغ و داد كنيم. بابا نگذاشت و با خانواده رفتيم. با حال خراب رفتيم تو، و رقص نور حالم را جا آورد.
جمع خانوادگي نبود آقا، پارتي بود! يك عالمه جك و جوان توي هم ميرقصيدند. ما كنديم رفتيم قاطيشان. آقاي پدر و خانم مادر آقاي همسر هم ناظر بودند. گمانم آبروي خانواده را برديم، چرا كه لباسمان كمي كه از پالا پايين ميآمد و از پايين بالا، چيزياش نميماند. هرچند خاله بعداً كلي تشكر كرد كه مينا جان را تنها نگذاشتهايم.
ما چجوري رفتيم پاتختي؟ هول هولكي ساعت سه توي دستشوي دفتر آرايش كرديم و موهامان را سشوار كشيديم. پريديم توي آژانس و به يارو گفتيم بجنبد كه ما با كفش اسپرت، آخرين نفري نباشيم كه ميرسد آنجا. چي شد؟ نيم ساعت تنها نشستم كه يكي دو نفر ديگر آمدند. راي ميدهم به شرمندگي اولين نفر رسيدن، بسيار بدتر از آخرين نفر رسيدن ميباشد. آقا ميگويند سه به بعد، بيزحمت زودتر از چهار و نيم تشريف بياوريد، با تشكر.
آقا اين خواهرهاي عروس انگار كه بووووق! من ميمردم بروم آن وسط شلوغكاري كنم كه مجلس يك رنگي به خودش بگيرد، اينها نميآمدند دست من را بگيرند بلند شوم. به خدا اگر عروسي خواهر من بود، يا من يك كمي نزديكتر از زنِ پسرخالهي عروس بودم! مگر مينشستم؟! واه واه واه! قوم شوهر كه نيامده بودند، من يك كمي با خواهر داماد رقصيدم. ماشالله چنان قدي داشت كه من تا نافش هم نبودم، اين از خواهر بزرگه. البته كفشش پاشنهبلند بود، ولي اضافه كنم خواهر كوچيكه صندل بيپاشنه پوشيده بود و باز هم يك سر بدون گردن از خواهر بزرگه بلندتر بود. به قول مامانِ خودم: «قربانش بروم، به يكي آن قد را ميدهد و به ما اين را، نميشد يك كمي از استخوان لنگ و پاچهي اينها را توي گردن ما كار ميگذاشت؟» (اشاره مينمايم كه آن موجود، زرافه ميباشد.)
ضمناً اشاره مينمايم كه من آدم حسود و گهي هستم و كلي عكاس و سالن اين مجلس را با مجلس خودمان مقايسه كردم و حسودي نمودم. نامردم اگر براي سالگرد عقدمان يك پارتي نگيرم. از همهي دوستان و آشنايان استدعا دارم تا شب يلدا پارنتر مارتنر جور كنند بيايند دور هم بزنيم و برقصيم. ضمناً نامردم اگر ضبط را نگذارم روي گروو و سقف طبقه پايينيها را نياورم روي سرشان. بس كه آدمهاي مزخرفياند. اين خط، اين هم نشان!!
dimanche, octobre 21, 2007
dimanche, octobre 07, 2007
- بت ميگم ميترسم.
- عادت ميکني.
- از همين ميترسم. به يه چيزي يا کسي عادت ميکني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قالات ميذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نميمونه.
- عادت ميکني.
- از همين ميترسم. به يه چيزي يا کسي عادت ميکني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قالات ميذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نميمونه.
خداحافظ گاري کوپر
سرمون اومد. هيچ حواست بود؟ سرمون اومد و هنوز و هر روز داره مياد.
پاييزانخواني ميکنم:
من اگر قراري باشد، پاييزانم را تقديم ميکنم به آقاي الف.
هوا توي پنجره گرفته . دست دراز ميکنم، باران ميآيد. گوشهي کاغذي مينويسم: آقاي خدا؛ لمس اولين باران پاييز روي دستهام دريافت شد، تمام.
سه و نيم نشده، توي دستشويي شرکت لباس ورزشم را ميپوشم زير مانتو، ميزنم بيرون؛ طبق ِ هر روز.
تنم را عقب ميکشم. خودم را ميزنم به نديدن و صدام يکهو -نميدانم چرا- غمين ميشود. نم نم باران ميبارد.
پاييزانخواني ميکنم:
داستان ِ ديوانهاي که افسانههاي قديمي را زيادي باور ميکرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند. ديوانه به معشوق گفت: قورباغهها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاهزادهاي باشد که تو را از چشمهاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دستهاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران ميآيد؟
معشوق گفت: نه.
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند. ديوانه به معشوق گفت: قورباغهها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاهزادهاي باشد که تو را از چشمهاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دستهاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران ميآيد؟
معشوق گفت: نه.
هوا توي پنجره گرفته . دست دراز ميکنم، باران ميآيد. گوشهي کاغذي مينويسم: آقاي خدا؛ لمس اولين باران پاييز روي دستهام دريافت شد، تمام.
سه و نيم نشده، توي دستشويي شرکت لباس ورزشم را ميپوشم زير مانتو، ميزنم بيرون؛ طبق ِ هر روز.
تنم را عقب ميکشم. خودم را ميزنم به نديدن و صدام يکهو -نميدانم چرا- غمين ميشود. نم نم باران ميبارد.
samedi, septembre 22, 2007
vendredi, septembre 21, 2007
پراکنده

پاييز، آرام و بيخبر آمده خودش را انداخته گوشهي پيادهروها. لگدمال شده و شکسته. خبري ميدادي رفيق؛ باد ميشدي ميپيچيدي توي تنمان؛ رگبار ميشدي گوشهي خيابان خبسمان ميکردي. بيخبر نميآمدي...
آتش خواست. فندکم جرقه زد. سيگاري گيراند. ديرتر بود که دستهام فهميدند چه کردهاند. ديرتر بود که دستهام فهميدند بايد لرزان شوند.

از وقتي آمدهاند و رفتهاند، از کنارش تکان نميخورم. زرد مليجه ميزنم، جان ِ مريم ميزنم، چهارمضراب سهگاه و دشتي ميزنم، و حيرانم که مگر آدم چقدر ميتواند خودش را با چند تکه چوب و سيم، قسمت کند.
lundi, septembre 17, 2007
موزهي قرآن
گفتيم به اين ماه مبارک بياييم در راستاي عملکرد بر و بچههاي نگهباني موزهي قرآن چيزکي مکتوب کنيم که توفيق دست داد و امروز که موخرهي ماجرا به انجام رسيد، همت مان را جمع کرديم که بياييم عرض کنيم.
موزهي قرآن کجاست؟ تقاطع امامخميني و وليعصر. نگهبانهاش کيها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آنطرفها رد ميشويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوستهاش چيکار ميکردند؟ آنطرف ايستاده بودند ميخنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ ميزدي. فرداش چيکار کردم؟ شمارهي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبانها کيست. چي بهام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفنام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که بهشان بگويي هي، جواب ميدهند: عليک السلام و رحمتالله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم ميخاريد که اينطوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شمارهي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خواندهام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، ميشناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شمارهي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم بهاش بگويم.
من مردهي اين وظيفه شناسي و پيگيريشان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تنشان ميخاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.
پ.ن.1: اين روزها چه ميکنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!
پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!
پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چيچي ميشود؟ پاچه ميگيريم، 110 خبر ميکنيم!
موزهي قرآن کجاست؟ تقاطع امامخميني و وليعصر. نگهبانهاش کيها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آنطرفها رد ميشويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوستهاش چيکار ميکردند؟ آنطرف ايستاده بودند ميخنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ ميزدي. فرداش چيکار کردم؟ شمارهي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبانها کيست. چي بهام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفنام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که بهشان بگويي هي، جواب ميدهند: عليک السلام و رحمتالله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم ميخاريد که اينطوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شمارهي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خواندهام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، ميشناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شمارهي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم بهاش بگويم.
من مردهي اين وظيفه شناسي و پيگيريشان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تنشان ميخاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.
پ.ن.1: اين روزها چه ميکنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!
پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!
پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چيچي ميشود؟ پاچه ميگيريم، 110 خبر ميکنيم!
mercredi, septembre 12, 2007
از ديشب همهاش اعصابم خورده. پولمون رو بالا کشيد، به همين سادگي، به همين خوشمزگي. به عنوان اولين کار برنامهنويسي، حسابي توي ذوقام خورد. بدياش اين بود که طلبکار اومد جلو. اگه ميگفت پول ندارم، يا نميتونم بدم، اينقدر مهم نبود. خ ي ل ي بد بود.
هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.
بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نميشم، چون فکر ميکنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!
البته دلايل ديگه هم داشت.
البته صلهي رحم سنت پسنديدهائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نميشد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!
آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لاالهالاالله!- که قالي مالي نميخواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچهها ميآئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نميخواهيم» من و باباي بچهها را باز ول نميکند و ما ميرويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچهمان ميکند که توي خانهمان جا نميشوند.
لاالهالاالله!
آقاي ميم همصحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر ميدهد؛ طوري که وجودم پر ميشود از شادي ِ دلچسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من ميکردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم ميکرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگيام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جملهاي که سرسري لابهلاي حرفهاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيدهام را به کسي نميگويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. بهام گفت زيباتر شدهايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين ميکنم. از آن آدمهاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.
سيگار از دستم نميافتد. کيبوردهايي که پاشان مينشينم، از خاکستر لابهلاي کليدهاشان، ممتازند.
يادم ميآيد يک بار -خيلي قبلتر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور ميکنه؛ از خودشون و خونوادهشون.» براي من اينطور نشد. نزديکيمان را دوست ميدارم. عاشقانهنويسي را خيلي وقت است گذاشتهام کنار، اما اين بار به تو ميگويم: دوستت دارم همراه لحظههايم...
هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.
بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نميشم، چون فکر ميکنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!
البته دلايل ديگه هم داشت.
البته صلهي رحم سنت پسنديدهائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نميشد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!
آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لاالهالاالله!- که قالي مالي نميخواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچهها ميآئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نميخواهيم» من و باباي بچهها را باز ول نميکند و ما ميرويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچهمان ميکند که توي خانهمان جا نميشوند.
لاالهالاالله!
آقاي ميم همصحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر ميدهد؛ طوري که وجودم پر ميشود از شادي ِ دلچسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من ميکردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم ميکرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگيام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جملهاي که سرسري لابهلاي حرفهاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيدهام را به کسي نميگويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. بهام گفت زيباتر شدهايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين ميکنم. از آن آدمهاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.
سيگار از دستم نميافتد. کيبوردهايي که پاشان مينشينم، از خاکستر لابهلاي کليدهاشان، ممتازند.
يادم ميآيد يک بار -خيلي قبلتر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور ميکنه؛ از خودشون و خونوادهشون.» براي من اينطور نشد. نزديکيمان را دوست ميدارم. عاشقانهنويسي را خيلي وقت است گذاشتهام کنار، اما اين بار به تو ميگويم: دوستت دارم همراه لحظههايم...
samedi, septembre 01, 2007
من موندهام به اين دخترا که اينقدر خوشصحبت و شيرينان. اون از ناهيد که متخصص زدن حرفهاي کنايهآميز و ناراحتکنندهاس، اين هم از مينا که وقتي بهاش ميگم: «اگه کمکي چيزي خواستي، تعارف نکن..» قبل از تموم شدن حرفام، عوض تشکر يا هر تعارف ديگهاي، ميگه: «واي، چرا اين روزا همه ميخوان به من کمک کنن؟» توي دلم ميگم الاغ، براي اين که دو ماه ديگه عروسيته. و از اون شب هي حرصام گرفته واسه عروسي ِ خودم. با تشکر ويژه از خانواده که واقعاً وقت گذاشتن: مامان، که دو روز اومد اينجا، يه صبح رفتيم گاز و يخچال خريديم، عصرش رفتيم واسهي سرويس خواب، فرداش هم که من توي شرکت جون ميکندم، به سليقهي خودش رفت ظرف مرف گرفت. تشکر ويژه از خونوادهي محترم آقاي همسر، با اون سالن شاهکاري که سعيد گرفت و شبيه ناهارخوريهاي بينراهي بود و امکانات موسيقي ِ شاهکارتري که نميدونم کدوم يکيشون فراهم کرد و فک و فاميل خونگرمشون -که توي مايههاي فک و فاميل خونگرم خودمون بودن- و لطف دخترعموها و دخترداييها براي رقصيدن و تشکر خيلي خيلي ويژه از آرايشگاهه که شب حنابندون اون مسخرهبازي رو درآوردن و منو با موهاي خيس ِ تازه حموم گرفته چهل و پنج دقيقه پشت در کاشتن. همچنين تشکر ويژه از خونوادهي محترم خودم که جشن عروسي رو سريع و لازم ميدونستن و نذاشتن ما يه کم وقت داشته باشيم و يه کم پول جمع کنيم و نذاشتن عروسي رو توي تهران و اونجوري که خودمون دوست داريم بگيريم و يکيشون نکردن برن همدان لااقل سالن رو ببينن. همچنين تشکر ويژه از همکاراي شرکت که واقعاً در تمام روزهايي که من اونجا بودم دوستي و محبت خودشون رو نشون دادن و لامصبا نميکردن يه روز اضافهکاري بمونن که من هر شب هر شب تا ساعت هشت شب نمونم شرکت و احياناً همون نه و ده يه وقت نشه که با اعصاب راحت و آروم خونه باشم و احياناً يه وقت يه روزي نشه که من نيم ساعت توي راهپله سر ِ اخلاق و رفتار اينا نزنم زير گريه. و کلاً يه هفته مرخصي بگيرم، از سهشنبه ظهر که وقت آرايشگاه داشتم و مجبور بودم برم تا سهشنبهي بعدش؛ و سر ِ اون دو سه روز مرخصي ِ گرگان رفتنمون کلي منت بکشم و حرف بخورم. و همچنين تشکر خيلي خيلي ويژه از مامانباباهاي دوستهام، که نذارن هيچ کدوم بيان و جشن عروسي ِ من بشه خونوادهي خودم، با دخترداييهام و انبوه آدمهاي که نميشناسم و انگار که رقاص حرفهاي آورده باشن، فقط انتظار داشته باشن «عروس بياد يهکم اينورتر برقصه که ما هم ببينيم».
من البته خيلي خوب ميدونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نميخواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوهاي» و «تو پسر ِ بزرگ خونوادهاي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطرهي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغضام ميگيره که همهچي اونطور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همهي قدرنشناسي ِ کلياش بعد ِ عروسي يهعالمه ازم تشکر کرد و بابام عليرغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر ميزد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همهچي خوب باشه. و عليرضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نميکنه؛ يه جشن ميبينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقهي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرفهاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسرداييام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و ميخوام همهچيام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرفهاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندونام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نميافته که خودمو غرق کنم توي گيجياش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخالهها و دختردايياي عليرضا ساعت دوي نصفهشب از اتاق نميرفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونهي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.
حالا اين دختره قدر نميدونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نميدونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نميدونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نميدونه که حتي واسه خريد نمکدون مامانش باهاش مياد، قدر نميدونه...
من البته خيلي خوب ميدونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نميخواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوهاي» و «تو پسر ِ بزرگ خونوادهاي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطرهي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغضام ميگيره که همهچي اونطور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همهي قدرنشناسي ِ کلياش بعد ِ عروسي يهعالمه ازم تشکر کرد و بابام عليرغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر ميزد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همهچي خوب باشه. و عليرضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نميکنه؛ يه جشن ميبينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقهي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرفهاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسرداييام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و ميخوام همهچيام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرفهاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندونام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نميافته که خودمو غرق کنم توي گيجياش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخالهها و دختردايياي عليرضا ساعت دوي نصفهشب از اتاق نميرفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونهي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.
حالا اين دختره قدر نميدونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نميدونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نميدونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نميدونه که حتي واسه خريد نمکدون مامانش باهاش مياد، قدر نميدونه...
jeudi, août 23, 2007
خيلي احساس دلنشيني است که توي يک خانهي کاملاً تميز، با سينک ِ کاملاً خالي، با خط چشمهاي کاملاً متقارن، آماده باشي که بروي مهماني.
يکي لطفاً چوب جادويش را تکان دهد.
تبصره: بشکن يا گوشواره تکان دادن -مدل نيکولکيدمن ِ بيويچدي- قبول ميشود.
يکي لطفاً چوب جادويش را تکان دهد.
تبصره: بشکن يا گوشواره تکان دادن -مدل نيکولکيدمن ِ بيويچدي- قبول ميشود.
lundi, août 13, 2007
ها تا اين ايميله با پنج مگ attachment داره ميره من يه پستي بزنم خير سرم بعد ِ اين همه مدت. پنجاه و چهار دقيقهاست اون بالا نوشته سندينگ. ارواح باباش مرتيکه جيميل ِ دروغگو! اين تايمينگش يه جوريه که آدم خيال ميکنه يه عالمه آدم ِ سطل به دست تو اون سيما وايسادن بيت به بيت اطلاعات رو دستبهدست ميکنن تا برسه به ايلام دست اون خانومه که سيستم دستش داديم.
دلم ابي ِ قديمي ميخواد با داريوش ِ قديمي با ستار ِ قديمي.
از اين سيگاراي وگ هيچ خوشم نمياد. عين اين دختر سوسولياي تيتيش ميمونن. لاغر و دراز، هيچي هم توشون نيست.
ولي اين مور نعنائيا شاهکارن. فک کنم تا حالا از هيچ رقم سيگاري اينقدر حال نکردهم. با يه نخش کلهپا ميشم. اين يعني هشتتا دانهيل قرمز، دوازدهتا دانهيل نقرهاي، همونقدر زست و يه پاکت وگ.
صداي اساماس مياد. خوابآلود و کورمال کورمال ميرم گوشي رو از لابهلاي دست و پاي بچهها که پاي فرندز بساط ِ بادوم زميني و نخودچي و چيپسودلستر پهن کردهن برميدارم. هشيار ميشم و قربونصدقه ميرم. پرويز اساماس ِ فورواردي فرستاده براي تبريک اين عيده که تعطيله.. من اين بشر رو با شلوار جين و پليور ميپرستيدم.
خدا ميرساند. سعيد بالاخره قفل کيفش رو باز ميکنه و يه کاست ابي ميکشه بيرون. ولو ميشيم چهارنفري پاي شومينهي خاموش؛ حکم بازي ميکنيم.
ميشکنم بي تو و نيستي، به سراغم نميايي که ببيني، بي تو ميميرم و نيستي
تو کجايي؟ تو کجايي که ببيني، ميشکنم بي تو و نيستي ...
من به شدت عاشق و شيفتهي تکتک عناصر اين محيط کارم. از افراد گرفته تا اشياء و حتي سکوت آرامشبخشي که موج ميزنه. قدر ميدونم بعد از جاي قبلي.
هاه. اين «جنگ»ِ ميلوان جيلاس فوقالعاده بود. خيلي وقت بود اينقدر تکون نخورده بودم. بعد ِ تکتک خطوط ِ «استخوانهاي دوستداشتني» شايد. شيفتهي نوشتههائيام که يکهو آدم رو منقلب ميکنن.
اما اين عروسي پسردائي از اون وقايعيه که من هيچي در موردش نميگم، چون خودش تنهايي مثنوي هفتاد من کاغذ ميشه. در وصف ِ اوضاع گمونم ذکر همين مسئله کافي باشه که من دو سه ساعت تلفني با خواهرها غرغر کردم. توضيح اين که تماسهاي معمولاً از شش هفت دقيقه احوالپرسي بيشتر نميشه.
موخره: يک سال ديگر هم گذشت و هيچ گهي نشديم.
پ.ن: يکي از جذابترين موخرههايي که تا حالا در وصف خودم نوشتهام.
تو ديگه برنميگردي، آخر قصه همينه
دلم ابي ِ قديمي ميخواد با داريوش ِ قديمي با ستار ِ قديمي.
از اين سيگاراي وگ هيچ خوشم نمياد. عين اين دختر سوسولياي تيتيش ميمونن. لاغر و دراز، هيچي هم توشون نيست.
ولي اين مور نعنائيا شاهکارن. فک کنم تا حالا از هيچ رقم سيگاري اينقدر حال نکردهم. با يه نخش کلهپا ميشم. اين يعني هشتتا دانهيل قرمز، دوازدهتا دانهيل نقرهاي، همونقدر زست و يه پاکت وگ.
صداي اساماس مياد. خوابآلود و کورمال کورمال ميرم گوشي رو از لابهلاي دست و پاي بچهها که پاي فرندز بساط ِ بادوم زميني و نخودچي و چيپسودلستر پهن کردهن برميدارم. هشيار ميشم و قربونصدقه ميرم. پرويز اساماس ِ فورواردي فرستاده براي تبريک اين عيده که تعطيله.. من اين بشر رو با شلوار جين و پليور ميپرستيدم.
خدا ميرساند. سعيد بالاخره قفل کيفش رو باز ميکنه و يه کاست ابي ميکشه بيرون. ولو ميشيم چهارنفري پاي شومينهي خاموش؛ حکم بازي ميکنيم.
ميشکنم بي تو و نيستي، به سراغم نميايي که ببيني، بي تو ميميرم و نيستي
تو کجايي؟ تو کجايي که ببيني، ميشکنم بي تو و نيستي ...
من به شدت عاشق و شيفتهي تکتک عناصر اين محيط کارم. از افراد گرفته تا اشياء و حتي سکوت آرامشبخشي که موج ميزنه. قدر ميدونم بعد از جاي قبلي.
هاه. اين «جنگ»ِ ميلوان جيلاس فوقالعاده بود. خيلي وقت بود اينقدر تکون نخورده بودم. بعد ِ تکتک خطوط ِ «استخوانهاي دوستداشتني» شايد. شيفتهي نوشتههائيام که يکهو آدم رو منقلب ميکنن.
اما اين عروسي پسردائي از اون وقايعيه که من هيچي در موردش نميگم، چون خودش تنهايي مثنوي هفتاد من کاغذ ميشه. در وصف ِ اوضاع گمونم ذکر همين مسئله کافي باشه که من دو سه ساعت تلفني با خواهرها غرغر کردم. توضيح اين که تماسهاي معمولاً از شش هفت دقيقه احوالپرسي بيشتر نميشه.
موخره: يک سال ديگر هم گذشت و هيچ گهي نشديم.
پ.ن: يکي از جذابترين موخرههايي که تا حالا در وصف خودم نوشتهام.
تو ديگه برنميگردي، آخر قصه همينه
اين خط چند وقت طول کشيده باشد خوب است؟ آن ايميل را من دقيقاً يک هفتهي پيش بود که داشتم ميفرستادم. تلاشم تحسينبرانگيز است.
dimanche, juillet 22, 2007
شبانهي بيست و هشتم
مهماني ِ تنهايي گرفتهام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچهها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژهي مرحومم دستي ميکشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيصام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.
سفر دلم ميخواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟
محيط اونجا رو دوست داشتمش. اون پسره -اونجا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دخترهان، يا پسره- با اون يه عالمه ايدههاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همهي برنامههاش، دوستداشتني بود. ديگه اجرا کنندهي صرف نيستم. ديگه هيچوقت اجرا کنندهي صرف نميشم. ميخوام فکر کنم، نميخوام فکر کرده بشم.
خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نميرود، هيچ رقمه.
حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دلرباست. اين شبهاي دودي را ميگويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟
خيال ميکرديم ماييم که زندگي ميکنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکممان. درد ميکشيم آقا، درد.
استاد رومن گاري ميفرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روحتان را بهاش بفروشيد.
سفر دلم ميخواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟
محيط اونجا رو دوست داشتمش. اون پسره -اونجا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دخترهان، يا پسره- با اون يه عالمه ايدههاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همهي برنامههاش، دوستداشتني بود. ديگه اجرا کنندهي صرف نيستم. ديگه هيچوقت اجرا کنندهي صرف نميشم. ميخوام فکر کنم، نميخوام فکر کرده بشم.
خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نميرود، هيچ رقمه.
حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دلرباست. اين شبهاي دودي را ميگويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟
خيال ميکرديم ماييم که زندگي ميکنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکممان. درد ميکشيم آقا، درد.
استاد رومن گاري ميفرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روحتان را بهاش بفروشيد.
Inscription à :
Articles (Atom)