dimanche, février 10, 2008

کتاب را گرفتم و پولش را دادم. آمدم بروم بيرون، با خجالت گفتم: Danke.
پشت سرم يک چيزي جواب دادم که نفهميدم.
شيفته‌ي آن‌جام که اين‌قدر يک جاي ديگر است.

samedi, février 09, 2008

دارم مي‌بينم توي اقتصاد خانواده، شده‌ام يه مصرف‌کننده‌ي صرف. قربون خودم برم، از وقتي سر کار نمي‌رم هر روز دارم واسه خودم يه سرگرمي جديد مي‌‌تراشم. پنجاه تا کلاس و اينا. آخرشم تازه ناراضي‌ام. از يه طرف هر ريال ِ پول رو با عذاب‌وجدان خرج مي‌کنم، چون خودم واسه‌اش کار نکرده‌ام. (به قول Ross اونجايي که حاضر نشد به Haward پول بده: It's my principle!) از طرف ديگه، واسه خرج کردن هر ريالش کلي توي سر و کول خودم مي‌زنم که آيا ضروريه يا نه، آيا من بدون خرج کردن اين پول هم مي‌تونم به خير و خوشي کنم؟ طبيعتاً واسه خريدن نود درصد کفش و لباس‌هام -مثلاً- به اين سوال مي‌گم آره و از خيرش مي‌گذرم. بعد نتيجه‌اش اين مي‌شه که احساس شلختگي و بدلباسي مي‌کنم و هميشه اعتماد به نفسم توي برخورد با بقيه کمه. از اون ور دارم فکر مي‌کنم من چرا هيچ‌وقت در مورد بابام همچين حسي نداشته‌ام؟ يعني هميشه فکر مي‌کردم «وظيفه»شه. يه بار نشد اين‌جوري که در مورد علي‌رضا فکر مي‌کنم که صبح مي‌ره سر کار، شب مياد خونه کار مي‌کنه، بهش نگاه کنم.
خلاصه که همين. پرينسيپلا به اف رفته‌ان.

jeudi, février 07, 2008

هاه. بالاخره شلوغي ِ اين چند وقت هم تمام شد رفت پي کارش. پنجاه‌تا امتحان دادم و کلي تحقيق هنوز مانده و يک جمع‌آوري ِ ديگر... نه، اين شلوغي دست بردار نيست. تازه رفتم OKF هم مصاحبه دادم و قبول شدم؛ يک باشگاه خوب هم سر ِ کوچه‌اش شناسايي کردم که هيچ بدم نمي‌آد بروم. ان‌شاءالله -به قول حاجي‌هادي: راه کربلا باز بشود- خيلي خيلي جدي دارم برنامه مي‌ريزم تابستان چند وقتي بروم هند. يک سفر پانزده بيست روزه... مي‌روم.
گفتم اين درس‌هاي جذاب تاريخ و هنرهاي سنتي‌مان بالاخره شروع شد؟ اصلاً به عشق همين چيزها بود که من آمدم تورليدري بخوانم. امروز فکر مي‌کردم بايد بروم از رنجبر تشکر کنم که آن روز پاي تلفن من را مجاب کرد بروم.
خيلي خوش‌ام مي‌آيد.

jeudi, janvier 31, 2008

سرما که کلي خورده‌ام، ولي دلم نمياد Candy رو ببينم بس که هيت لجر مرده. :(

lundi, janvier 28, 2008

یعنی من الان می‌میرم واسه یه نخ سیگار. سر ِ صبح دو نخ مارلبورو قرمز علی‌رضا رو کشیده‌ام و حالا دارم آه ِ حسرت می‌کشم. همه‌ی پاکت خالی‌ها رو چک می‌کنم بلکه یه نخ جا مونده باشه که بکشم.
بد دردیه اعتیاد!
من اصولاً نامجو گوش نمی‌دم. دلیلش هم ساده‌اس. وقتی توی مودی باشم که بتونم نامجو گوش کنم، یا بیژنی گوش می‌دم، یا کامکارها. فقط توی یه دوره گوش داده‌ام، اونم یه مدتی بود توی دفتر که حوصله نداشتم فایل ببرم، نامجو گوش می‌دادم، چون می‌خواستم جلوی آقای میم آدم بافرهنگ و باشعوری جلوه کنم که به موسیقی خاص علاقمنده. بعدشم کلاً خیط شدم چون یه بار با یه حالت زننده‌ای گفت نامجو گوش نمی‌دم که من گفتم ای داد بی‌داد، این‌قدر بدش میومد چرا زودتر نگفته بود من یه چیز دیگه گوش بدم.
اصولاً از اونجایی که این‌روزا به شدت سرم شلوغه، مدل وبلاگ‌خونی‌ام اینجوریه که هفته هیچی، بعد میام چارتا پیج باز می‌کنم، از آخر تا اول می‌خونم.
این بود که امروز دنبال اون آهنگه که یلداهه اون پایین پایینا نوشته بود گشتم و بعد یهو هوس کردم همه رو گوش بدم و الان کلی تو هوای اون روزهام. عین خبالم هم نیست که دوازده گذشته و می‌خواستم قبل ِ کلاس پاشم ظرفا رو بشورم.
الان غصه‌مه. نمی‌شد با «یه یار خوشگلی دارم، خوش آب و گلی دارم، همه‌اش منو می‌آزارم، گوش نمی‌ده به من- نه که نمی‌دم» ادعای فرهیختگی‌ام می‌شد؟!

کاش عاشقت بودم...

دبیرستان که می‌رفتم، هیچ فکرش را هم نمی‌کردم که روزی به محتوای آن کتاب تاریخ دویست صفحه‌ای علاقه‌مند بشوم. همه‌ماند همین‌طور بودیم. شب امتحان خواندیم و تمام. تفریحمان هم ادای معلم درآوردن بود که سین‌ها را می‌کشید. گمانم نگه‌اش هم نداشتم. یا نگه داشتن‌اش فقط تا قبل ِ کنکور کشید که همه‌ی کتاب‌های اضافی‌ام را ریختم دور.
حالا همه‌ی تاریخ این سرزمین مرا جذب خودش می‌کند. امتحان که می‌دهم، سر امتحان دیگر غصه نمی‌خورم که حتی یادم باشد این جمله کدام صفحه و کجای صفحه نوشته بود، اما ندانم جمله چی بود. با حاجی‌هادی که می‌رویم موزه، همه‌ی حرف‌هاش را گوش می‌دهم و گوش می‌دهم و خسته نمی‌شوم؛ ادای حرف‌زدن‌اش را درنمی‌آورم، کاری به دیگران ندارم، فقط حواسم را جمع می‌کنم که همه‌اش بمانم کنارش که خوب بشنوم. و تازه انگار همه‌ی این‌ها کافی نباشد، می‌روم توی فرهنگسرای سبز، خودم را غرق می‌کنم و می‌کشم بیرون، با دو تکه سنگی که با مشت‌هام آورده‌ام.
حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانم. می‌دانم داریوش چه‌طور ریش‌هاش را درست می‌کرده، می‌دانم مادها دم‌پای شلوارشان را چه‌طور گره می‌زدند و پارت‌ها آستین‌شان را چه‌طور تا می‌کردند. می‌دانم چی شد که هفت هزار سال پیش بشر شروع کرد به درست کردن ظرف و چه‌طور این کار را کرد اصلاً و چرا روی ظرف‌هایش اول بز کوهی کشید و بعد، شاخ‌هایش را فقط. خیلی می‌دانم، خیلی کم. باز هم می‌خواهم بدانم. این درس و این تاریخ و این زمین دارد مرا می‌کِشد، کاری که تا حالا نکرده بود.

vendredi, janvier 25, 2008

این atonement چرا اینقدر sad بود؟
خیلی غصه شدم.

jeudi, janvier 24, 2008

فکر نکن نمی‌بینم بار زندگی افتاده روی دوش تو. برای همین است لابد که من این روزها شانه‌هام بد درد می‌کنند.

jeudi, janvier 17, 2008

اول. صروات می‌فرستیم، کامپیوترمان درست شد! بنشینیم پای تحقیق دکتر، قالب وبلاگ، ویرایش استاد و پروژه‌ی زبان.

دوم. امتحان فرهنگ و اقوام ایران زمین، نمود ما را. اول که دخل ما را آوردند که گذاشتندش دو روز بعدِ امتحانِ صنعت، بعد که تعطیل شد، هیچ‌کس نبود که جواب تلفن بدهد بگوید افتاده هفته‌ی بعد یا نه، دوشنبه‌اش فهمیدیم که افتاده هفته‌ی بعد، و فرداش یک نمونه سوال‌هایی دادند دستمان بدتر از عربیِ کنکور.

سوم. حاجی‌هادی که می‌گوید برامان برنامه‌ی بازدید از موزه و کاخ گذاشته، می‌افتیم به قر و قمیش بس که خوش‌خوشانمان می‌شود. پنج دقیقه بعدش دو پاره می‌شویم. استاد خیلی زیاد فرموده‌اند که فک و فامیلتان را هیچ وقت با خودتان نبرید تور، و ما خودمان را سبک نمی‌کنیم که بپرسیم، اما چه می‌شد این جگرمان را هم با خودمان می‌بردیم؟

چهارم. خیلی خودمان را تحویل گرفتیم رفتیم خدا تومن دادیم یک جفت کفش دیگر هم برای باشگاه گرفتیم. تا فلانمان دارد جز می‌زند.

پنجم. خدایا شکر، بالاخره فهمیدیم خیابون فاطمی چه خبره!
ششم. این پرسه‌پولیس را آن‌قدر دوست می‌داشتیم، آن‌قدر دوست می‌داشتیم...
هفتم. خوش‌بختیم.