samedi, février 09, 2008

دارم مي‌بينم توي اقتصاد خانواده، شده‌ام يه مصرف‌کننده‌ي صرف. قربون خودم برم، از وقتي سر کار نمي‌رم هر روز دارم واسه خودم يه سرگرمي جديد مي‌‌تراشم. پنجاه تا کلاس و اينا. آخرشم تازه ناراضي‌ام. از يه طرف هر ريال ِ پول رو با عذاب‌وجدان خرج مي‌کنم، چون خودم واسه‌اش کار نکرده‌ام. (به قول Ross اونجايي که حاضر نشد به Haward پول بده: It's my principle!) از طرف ديگه، واسه خرج کردن هر ريالش کلي توي سر و کول خودم مي‌زنم که آيا ضروريه يا نه، آيا من بدون خرج کردن اين پول هم مي‌تونم به خير و خوشي کنم؟ طبيعتاً واسه خريدن نود درصد کفش و لباس‌هام -مثلاً- به اين سوال مي‌گم آره و از خيرش مي‌گذرم. بعد نتيجه‌اش اين مي‌شه که احساس شلختگي و بدلباسي مي‌کنم و هميشه اعتماد به نفسم توي برخورد با بقيه کمه. از اون ور دارم فکر مي‌کنم من چرا هيچ‌وقت در مورد بابام همچين حسي نداشته‌ام؟ يعني هميشه فکر مي‌کردم «وظيفه»شه. يه بار نشد اين‌جوري که در مورد علي‌رضا فکر مي‌کنم که صبح مي‌ره سر کار، شب مياد خونه کار مي‌کنه، بهش نگاه کنم.
خلاصه که همين. پرينسيپلا به اف رفته‌ان.

Aucun commentaire: