صبح باز يه ربع دير رسيدم کلاس. معلمه شروع کرد به دعوا کردن و تا داشتم فکر ميکردم بعد از کلاس برم بهش بگم صبحا پشت ترافيک رسالت ميمونم و واسه يه مسير ده دقيقهاي، يه ساعت زودتر از خونه ميزنم بيرون، شروع کردن به گفتن اين که ترافيک واسه همه هست و آدم بايد خودشو مچ کنه و اينا. ديدم راست ميگه، ولي خدايي تا فلانم ميسوزه بخوام بازم زودتر راه بيفتم.
الان بايد بدوم برم پيش مربي که برنامه بگيرم، بعدشم بدوم برم امتحان موزه بدم. که خدا قسمت کرده اين امتحاي حاجيهادي رو من يا مريض باشم، يا خبر نداشته باشم درست و حسابي، يا وقت نکنم بخونم.
ميدونين شوهر آهو خانوم موضوعش شبيه چه کتابيه؟ خنده در تاريکي، به جان خودم. فقط هپي اندينگه -که مردهشور اون هپي اندينگش رو ببره.
بدوم. اين چند وقته همهاش داره ديرم ميشه. اين عابر بانک سر آپادانا هم خره. امروز پولمو کم داد، چهاردهتا هزاري عوض دو تومني. شانس آوردم پنجتومني نخواستم ازش!
4 commentaires:
تئاتر طلب صاحاب وبلاگ یا طلب احسان جون 2 ساله از خونشون؟
بله؟
[لبخد]
نمیآی با من آشنا بشی؟
[تعجب]
شما صابخونه میباشید و باهاس که دعوت کنید. نه؟
[آره؟]
kISSES AND MISSES! :d
Enregistrer un commentaire