و نات اونلي تلفن خونهي ما قطعه و ما انگشتمون رو هم براي وصل کردنش تکون نميديم، بات آلسو موبايلمم شارژش تموم شده و همت نميکنم بزنمش به برق.
اون روز بود من قرار بود برم پيش مربي؟ زنيکه من دو بار رفتم اونجا، هر دو بار هم بحث برنامه گرفتن از مربي شده، نکردن به من بگن کفش و لباس ورزش ببرم. نتيجه اين که من با جين و دمپايي رفتم واستادم رو استپ و سگ دو زدم و اينا. پول بي زبون دادم دست کي...!
هست که من معمولاً با کسي بحث نميکنم؟ بعد فک کن هادي چيا گفته که من اون روز به جيغ جيغ افتادم. تو ماشين احسان نشستيم داريم ميريم خونه، پشت چراغ قرمز جهان کودک چيک تو چيک گشت ارشاد واستاديم که يه دختره رو بلند ميکنن. بعد هادي که به قول خودش اند مرام و وطن پرستيه، ميگه که آره، کار درستي ميکنن و بعضيا واقعاً بد لباس ميپوشن و حقشونه و اينا. من يک کمي ملايم بهاش ميگم که تو گه خوردي، از خودش دفاع ميکنه و به محمد که اخفشگونه سر تکون ميده و حرف منو قبول ميکنه، ميگه: تو اينو قبول ميکني، ولي حاضري خواهر خودت اين ريختي لباس بپوشه؟ محمد باز با حرارت تاييد ميکنه، ميزنم تو سر خودم که مگه خواهر تو آدم نيست و خودش نميتونه بفهمه چه کاري به صلاحشه و چه کاري نيست؟ تو چي هستي که فک ميکني حق داري براش تصميم بگيري؟ (تاييد محمد) بعد برميگرده به من ميگه تو حاضري دختر خودت بره با يه پسر دوست بشه؟ گفتم: من دخترمو (چيچيمو؟!) آزاد ميذارم با دوست پسرش بياد تو خونه هر کاري دلش ميخواد بکنه. (محمد: احسنت!) هادي ميگه يعني تو نميترسي بچهات بزرگ که شد بگه پدر مادرم برام فلان کار رو نکردن و من ازشون بدم مياد؟ (محمد: درست ميگي!) گفتم که من براش تعيين تکليف نميکنم، راهها رو بهاش نشون ميدم، هر کدوموري که خواست، بره. (محمد: اين شد يه حرف حسابي!) اينجاها رسيديم به سپريشن پلِيْس و خيلي متمدنانه دست داديم و خداحافظي کرديم. هادي با اين فلسفه رفت خونه که مامانش براش بره خواستگاري و از پنج سالگي چادر بندازه سر دخترش، منم با اين فلسفه رفتم خونه که بچه بي بچه.
و ما از همين ِ بحث کردن گريزانيم آقاي ميم، بفهم!
اون روز بود من قرار بود برم پيش مربي؟ زنيکه من دو بار رفتم اونجا، هر دو بار هم بحث برنامه گرفتن از مربي شده، نکردن به من بگن کفش و لباس ورزش ببرم. نتيجه اين که من با جين و دمپايي رفتم واستادم رو استپ و سگ دو زدم و اينا. پول بي زبون دادم دست کي...!
هست که من معمولاً با کسي بحث نميکنم؟ بعد فک کن هادي چيا گفته که من اون روز به جيغ جيغ افتادم. تو ماشين احسان نشستيم داريم ميريم خونه، پشت چراغ قرمز جهان کودک چيک تو چيک گشت ارشاد واستاديم که يه دختره رو بلند ميکنن. بعد هادي که به قول خودش اند مرام و وطن پرستيه، ميگه که آره، کار درستي ميکنن و بعضيا واقعاً بد لباس ميپوشن و حقشونه و اينا. من يک کمي ملايم بهاش ميگم که تو گه خوردي، از خودش دفاع ميکنه و به محمد که اخفشگونه سر تکون ميده و حرف منو قبول ميکنه، ميگه: تو اينو قبول ميکني، ولي حاضري خواهر خودت اين ريختي لباس بپوشه؟ محمد باز با حرارت تاييد ميکنه، ميزنم تو سر خودم که مگه خواهر تو آدم نيست و خودش نميتونه بفهمه چه کاري به صلاحشه و چه کاري نيست؟ تو چي هستي که فک ميکني حق داري براش تصميم بگيري؟ (تاييد محمد) بعد برميگرده به من ميگه تو حاضري دختر خودت بره با يه پسر دوست بشه؟ گفتم: من دخترمو (چيچيمو؟!) آزاد ميذارم با دوست پسرش بياد تو خونه هر کاري دلش ميخواد بکنه. (محمد: احسنت!) هادي ميگه يعني تو نميترسي بچهات بزرگ که شد بگه پدر مادرم برام فلان کار رو نکردن و من ازشون بدم مياد؟ (محمد: درست ميگي!) گفتم که من براش تعيين تکليف نميکنم، راهها رو بهاش نشون ميدم، هر کدوموري که خواست، بره. (محمد: اين شد يه حرف حسابي!) اينجاها رسيديم به سپريشن پلِيْس و خيلي متمدنانه دست داديم و خداحافظي کرديم. هادي با اين فلسفه رفت خونه که مامانش براش بره خواستگاري و از پنج سالگي چادر بندازه سر دخترش، منم با اين فلسفه رفتم خونه که بچه بي بچه.
و ما از همين ِ بحث کردن گريزانيم آقاي ميم، بفهم!
3 commentaires:
bebinam man belekhare movafagh misham barey to ye comment bezaram?!!
بهههههههههه بالاخره شد
عزیزم این چه حرفی بود شما زدی
تو ه.ک من هستی حتی اگه تنبونم بیست تا بشه!؟
میدم همه شون کنیزیتو بکنن
خوبه باز اینترنتها دیگه صرفاً کارتی و شارژی نیستن. وگرنه آپ هم نمیتونستی بکنی!
Enregistrer un commentaire