jeudi, février 21, 2008

وقت گرفت لعنتي، شش ساعت وقت گرفت که تو بعد اين‌طور کردي به‌ام.

بايد بلند شوم، سردستي اپيلاسيوني کنم و ابرويي بردارم و سوهاني به ناخن‌هام بکشم، بس که نرسيدم بروم آرايش‌گاه امروز. شب مهمانيم خانه‌ي د.ب. مهمانيم خانه‌ي د.ب و من سرم درد مي‌کند و بوي سيگار مي‌دهم بيش از هر چيزي. نه مي‌دانم چي بايد بپوشم، نه اصلاً مي‌دانم کي هست يا کي نيست. خدا خدا مي‌کنم فقط که د.ب خودش نباشد اصلاً تا من نبينمش. تصوير دعواي آخرمان هي توي ذهنم مي‌چرخد. بعد از آن دعوا نکرديم ديگر، ولي به‌تر هم نشد هيچ.

بايد بخوابم يک کمي. کم خوابيده‌ام اين چند وقته.

lundi, février 18, 2008

اين جمع‌آوري ِ زبان (هر کاري مي‌کنم نمي‌تونم به‌اش بگم تحقيق) تموم شد بالاخره. يه کار اضافي هم مي‌خواستم واسه‌اش بکنم که مي‌بينم صرف نمي‌کنه؛ اولاً که همه‌اش رو بايد پرينت رنگي بگيرم و اين آخر ِ ماهي يه کم سخته، دوماً هم که اون کار اضافي نصف‌ش جمع شده و اگه بخوام تمومش کنم نمي‌رسم امروز تحويلش بدم. و چون عجله دارم که از سر بازي کنم، خودشيريني و اينا رو مي‌ذارم کنار؛ همون چيزي که خواسته رو مي‌دم دستش، اينه!
حالا اين همه دارم برنامه مي‌چينيم، بزرگ‌ترين مشکلم اينه که امروز اصلاً قوت دارم برم کلاساک يا نه. رس‌کشه امروز و سه تا برنامه دارم که از هشت صبح تا هشت شبه. قابل ذکر که شنبه بعد ِ دو تا برنامه‌ي اول اومدم خونه سه ساعت تخت خوابيدم.
ديشب با رنجبر کلاس داشتيم دوباره. جلسه‌ي دوم تعطيل کرد و با بچه‌ها ورداشتيم رفتيم سينما. اين سينماي ايران خيلي خره. غير از اين که شخصيت‌پردازي نداره، تجزيه تحليل وقايع هم نداره. فک کن تو اين فيلمه يه دختره‌ي تيتيش‌ماماني عاشق يه مرد سبيل‌کلفت جواد مي‌شه، بعد ما که نفهميديم چطوري. يعني کلاً هفتادتا زوج داشت که همين‌جوري با هم مچ شده بودن. خيلي وقت بود نرفته بودم سينما و يادم انداخت بازم نرم!
بدوم بپوشم برم کلاس. الان دير مي‌شه اين خانوم بداخلاقه دعوا مي‌کنه. تازه از اونجا که زبونشو نمي‌فهميم، ممکنه حتي فحش ناموسي هم بده!

dimanche, février 17, 2008

و هنوز هم Wolf3D مجبوب‌ترين بازي منه و نيکولا کوچولو، محبوب‌ترين کتاب.
کودک ِ درون

vendredi, février 15, 2008

و نات اونلي تلفن خونه‌ي ما قطعه و ما انگشتمون رو هم براي وصل کردنش تکون نمي‌ديم، بات آلسو موبايلمم شارژش تموم شده و همت نمي‌کنم بزنمش به برق.

اون روز بود من قرار بود برم پيش مربي؟ زنيکه من دو بار رفتم اون‌جا، هر دو بار هم بحث برنامه گرفتن از مربي شده، نکردن به من بگن کفش و لباس ورزش ببرم. نتيجه اين که من با جين و دمپايي رفتم واستادم رو استپ و سگ دو زدم و اينا. پول بي زبون دادم دست کي...!

هست که من معمولاً با کسي بحث نمي‌کنم؟ بعد فک کن هادي چيا گفته که من اون روز به جيغ جيغ افتادم. تو ماشين احسان نشستيم داريم مي‌ريم خونه، پشت چراغ قرمز جهان کودک چيک تو چيک گشت ارشاد واستاديم که يه دختره رو بلند مي‌کنن. بعد هادي که به قول خودش اند مرام و وطن پرستيه، مي‌گه که آره، کار درستي مي‌کنن و بعضيا واقعاً بد لباس مي‌پوشن و حقشونه و اينا. من يک کمي ملايم به‌اش مي‌گم که تو گه خوردي، از خودش دفاع مي‌کنه و به محمد که اخفش‌گونه سر تکون مي‌ده و حرف منو قبول مي‌کنه، مي‌گه: تو اينو قبول مي‌کني، ولي حاضري خواهر خودت اين ريختي لباس بپوشه؟ محمد باز با حرارت تاييد مي‌کنه، مي‌زنم تو سر خودم که مگه خواهر تو آدم نيست و خودش نمي‌تونه بفهمه چه کاري به صلاحشه و چه کاري نيست؟ تو چي هستي که فک مي‌کني حق داري براش تصميم بگيري؟ (تاييد محمد) بعد برمي‌گرده به من مي‌گه تو حاضري دختر خودت بره با يه پسر دوست بشه؟ گفتم: من دخترمو (چي‌چي‌مو؟!) آزاد مي‌ذارم با دوست پسرش بياد تو خونه هر کاري دلش مي‌خواد بکنه. (محمد: احسنت!) هادي مي‌گه يعني تو نمي‌ترسي بچه‌ات بزرگ که شد بگه پدر مادرم برام فلان کار رو نکردن و من ازشون بدم مياد؟ (محمد: درست مي‌گي!) گفتم که من براش تعيين تکليف نمي‌کنم، راه‌ها رو به‌اش نشون مي‌دم، هر کدوم‌وري که خواست، بره. (محمد: اين شد يه حرف حسابي!) اين‌جاها رسيديم به سپريشن پلِيْس و خيلي متمدنانه دست داديم و خداحافظي کرديم. هادي با اين فلسفه رفت خونه که مامانش براش بره خواستگاري و از پنج سالگي چادر بندازه سر دخترش، منم با اين فلسفه رفتم خونه که بچه بي بچه.
و ما از همين ِ بحث کردن گريزانيم آقاي ميم، بفهم!

mercredi, février 13, 2008

صبح باز يه ربع دير رسيدم کلاس. معلمه شروع کرد به دعوا کردن و تا داشتم فکر مي‌کردم بعد از کلاس برم بهش بگم صبحا پشت ترافيک رسالت مي‌مونم و واسه يه مسير ده دقيقه‌اي، يه ساعت زودتر از خونه مي‌زنم بيرون، شروع کردن به گفتن اين که ترافيک واسه همه هست و آدم بايد خودشو مچ کنه و اينا. ديدم راست مي‌گه، ولي خدايي تا فلانم مي‌سوزه بخوام بازم زودتر راه بيفتم.


الان بايد بدوم برم پيش مربي که برنامه بگيرم، بعدشم بدوم برم امتحان موزه بدم. که خدا قسمت کرده اين امتحاي حاجي‌هادي رو من يا مريض باشم، يا خبر نداشته باشم درست و حسابي، يا وقت نکنم بخونم.


مي‌دونين شوهر آهو خانوم موضوعش شبيه چه کتابيه؟ خنده در تاريکي، به جان خودم. فقط هپي اندينگه -که مرده‌شور اون هپي اندينگش رو ببره.


بدوم. اين چند وقته همه‌اش داره ديرم مي‌شه. اين عابر بانک سر آپادانا هم خره. امروز پولمو کم داد، چهارده‌تا هزاري عوض دو تومني. شانس آوردم پنج‌تومني نخواستم ازش!

mardi, février 12, 2008

من الان خيلي خستمه. اون‌قدر که حال ندارم عکس اين جوجه‌هه رو پيدا کنم بذارم اين‌جا که مامانش صبح نمايشگاه بود، پيش من دوبار هم پي‌پي کرد.
بعد چشم‌هام هم درد مي‌کنه و صفحه‌هه رو دارم يه خط در ميون مي‌بينم يا اصلاً نمي‌بينم. اين جوجه کوچيکه خداست بس که دل‌بر و ماهه. ولي اين سه چهار ماه يه بار بچه‌داري‌ها لازمه‌ي زندگي مشترکه تا يادمون نره که ما از اينا نمي‌خوايم!
واقعاً قشر Parents ِ جامعه رو درک نمي‌‌کنم. فک کن من الان بايد راه مي‌افتادم برم کلاس، در مورد معماري صفويه چيز ياد مي‌گرفتم. بعد اگه يکي از اين جوجه تخسا داشتم چيکار بايد مي‌کردم؟ هر روز نمي‌رفتم کلاس؟ هيچ وقت نمي‌رفتم هيچ جا؟!
يه چيز خوشگلي اون روز ياد گرفتم از اين کتاب گنده‌هه‌ي اسطوره‌شناسي. اين که مي‌گن خدا موجودات رو از گل رس آفريد، يا توي خيلي از فرهنگ‌ها خدا رو يه کوزه‌گر مي‌دونن، واسه اينه که ظرف‌هاي سفالي اولين چيزهايي بودن که بشر «ساخت».
اصولاً تاريخ واسه من خيلي ضد مذهبه. هرچي بيشتر مي‌گذره، من بي دل و دين‌تر مي‌شم.

dimanche, février 10, 2008

اين A Little Princess ِ آلفونسو کوارون بود که من ديده بودم...
هي گفتم اينا چقدر قيافه‌هاشون آشناست، هي گفتم پس چرا يه کلمه حرف ِ اضافه نداره توي داستانش، هي گفتم اين کوارون چقدر جذاب فيلم مي‌سازه، هي گفتم من اين ميس مينچين رو يه جايي ديده‌ام...
نگو همين بوده.
کتاب را گرفتم و پولش را دادم. آمدم بروم بيرون، با خجالت گفتم: Danke.
پشت سرم يک چيزي جواب دادم که نفهميدم.
شيفته‌ي آن‌جام که اين‌قدر يک جاي ديگر است.

samedi, février 09, 2008

دارم مي‌بينم توي اقتصاد خانواده، شده‌ام يه مصرف‌کننده‌ي صرف. قربون خودم برم، از وقتي سر کار نمي‌رم هر روز دارم واسه خودم يه سرگرمي جديد مي‌‌تراشم. پنجاه تا کلاس و اينا. آخرشم تازه ناراضي‌ام. از يه طرف هر ريال ِ پول رو با عذاب‌وجدان خرج مي‌کنم، چون خودم واسه‌اش کار نکرده‌ام. (به قول Ross اونجايي که حاضر نشد به Haward پول بده: It's my principle!) از طرف ديگه، واسه خرج کردن هر ريالش کلي توي سر و کول خودم مي‌زنم که آيا ضروريه يا نه، آيا من بدون خرج کردن اين پول هم مي‌تونم به خير و خوشي کنم؟ طبيعتاً واسه خريدن نود درصد کفش و لباس‌هام -مثلاً- به اين سوال مي‌گم آره و از خيرش مي‌گذرم. بعد نتيجه‌اش اين مي‌شه که احساس شلختگي و بدلباسي مي‌کنم و هميشه اعتماد به نفسم توي برخورد با بقيه کمه. از اون ور دارم فکر مي‌کنم من چرا هيچ‌وقت در مورد بابام همچين حسي نداشته‌ام؟ يعني هميشه فکر مي‌کردم «وظيفه»شه. يه بار نشد اين‌جوري که در مورد علي‌رضا فکر مي‌کنم که صبح مي‌ره سر کار، شب مياد خونه کار مي‌کنه، بهش نگاه کنم.
خلاصه که همين. پرينسيپلا به اف رفته‌ان.

jeudi, février 07, 2008

هاه. بالاخره شلوغي ِ اين چند وقت هم تمام شد رفت پي کارش. پنجاه‌تا امتحان دادم و کلي تحقيق هنوز مانده و يک جمع‌آوري ِ ديگر... نه، اين شلوغي دست بردار نيست. تازه رفتم OKF هم مصاحبه دادم و قبول شدم؛ يک باشگاه خوب هم سر ِ کوچه‌اش شناسايي کردم که هيچ بدم نمي‌آد بروم. ان‌شاءالله -به قول حاجي‌هادي: راه کربلا باز بشود- خيلي خيلي جدي دارم برنامه مي‌ريزم تابستان چند وقتي بروم هند. يک سفر پانزده بيست روزه... مي‌روم.
گفتم اين درس‌هاي جذاب تاريخ و هنرهاي سنتي‌مان بالاخره شروع شد؟ اصلاً به عشق همين چيزها بود که من آمدم تورليدري بخوانم. امروز فکر مي‌کردم بايد بروم از رنجبر تشکر کنم که آن روز پاي تلفن من را مجاب کرد بروم.
خيلي خوش‌ام مي‌آيد.