تنها چيزي که الان منو وادار ميکنه بشينم پاي تحقيق دکتر شيوا، اينه که ساعت يازده صبح آزمون ورودي زبان دارم که ترجمهي چهارتا متن فارسيه به انگليسي، و هنوز کلمههاي تخصصي رو حفظ نکردهام!
vendredi, février 29, 2008
چه همه يهو داره فرصت فرنگ رفتن پيش مياد و پيش مياد. اول از همه که يهو بيخود و بيجهت جد کردم تابستون تنهايي پا شم برم هند و دو سه هفتهاي بگردم اونجا رو خوب. يعني به خودم گفتم که اگه ميخواي هاجيهادي هر سري که سر کلاس ميگه شما اين کاره نيستين، تو رو فاکتور بگيره، بايد ياد بگيري اول از همه گليم خودتو تنهايي بکشي بيرون، گليم بقيه پيشکش.
بعد از اونور يه سفر دستهجمعي با مريم اينا نصفهنيمه برنامهريزي شد واسه ارديبهشت به کجا، ارمنستان. که خوب اينم حساب کرديم، هم ارزونه، هم ديدنيه و به رفتن ميارزه (البته اين آقاهه که بازارگرمي ميکرد ميگفت جاي ديدني داره، وگرنه من ترجيح ميدم اول دو سه هفته برم شيراز و اصفهان رو توريستي -و نه خانوادگي- بگردم.)، از اون ور سفر دستهجمعي هم مزايا و معايب خودشو داره. بدي اين سفر هم اينه که بچهها به قصد تفريح دارن ميرن، نه تجربهي کاري.
ديشبم اين آلمان رفتنه بهم پيشنهاد شد با نيک به نمايشگاه عکاسي، آخر تابستون. طبيعيه که از همه جذابتره، ولي خوب، يه جايي مثه آلمان که اينقدر هزينههاش بالاست، حتماً بايد as a tour guid رفت که پول بليط و هتلتو بدن لااقل!
خلاصه که اينطور. من چرا اون وقتا که خيلي پول داشتم اين فرصتا برام پيش نمياومد؟ خدايي. به هر حال، زندگي مجردي ِ اجارهنشينيه و باباي بچهها که تا بوق سگ کار ميکنه و هزار دردسر!
jeudi, février 28, 2008
در راستاي آن پست اسکاتلندي جناب هرمس
نامههات را يک جايي بايد نگه داشته باشم هنوز. زياد ميرفتم سراغشان- آنقدر که نميداني. از وقتي نگاه ِ عکسهات دست و دلم را نميلرزاند، ديگر نرفتم سراغشان. بتات را شکسته بودم. آدمي ميديدمت، با خون و استخوان، که تماس دستهات را دريغ ميکردي.
mercredi, février 27, 2008
lundi, février 25, 2008
dimanche, février 24, 2008
شرمين جون که من فکر ميکردم شروين جونه و بعد معلوم شد شرمين جونه، مربي اروبيکمه تو اين باشگاه بغل خونه (نه اون باشگاه بغل اوکااف که خودش يه حکايت ديگه است) که اون وقتها هر روز يه ساعت ميرفتم و بعد که به سرم زد برم کلاس تور ليدري، افتاد پنجشنبهها، دو ساعت. چهارشنبه شرمين جون برام اساماس زد که چه نشستي، واسه من صبح روزهاي فرد کلاس گذاشتن، اگه دوست داشتي بيا. (من فکر کردم سند تو اله و جواب ندادم!) از قضا من پنجشنبه صبح قرار بود برم جايي که خودش يه حکايت ديگه است، و عصر هم که خونهي د.ب دعوت بوديم (که اونم خودش يه داستان ديگه است!) و چهارشنبه شب هم که با آقا ريشوئه و آقا خارجيه قرار داشتيم و دير برگشتيم خونه و نتيجتاً دير خوابيده بوديم (تازه من تا دو و نيم بيخوابي زده بود به سرم که حکايت خاصي نداره!) و از اونجا که هفتهي پيش سه جلسه رفته بودم اون باشگاهه بغل اوکااف و دو و ساعت و نيم هر دفعه سگ دو زده بودم، تنبلي کردم و پنجشنبه رو اول گفتم يه ساعت برم و بعد هم کلاً پيچوندم.
امروز صبح ولي با انرژي کامل پا شدم رفتم و حتي از شرمين جون هم زودتر رسيدم (اين کلاس پنجشنبهها چون ساعت سه و نيم بعدازظهر شروع ميشه، من هميشه از خواب ِ ناز پا ميشم و با کلي غرغر، هميشه بعد از شروع کلاس ميرسم!) و يه عالمه چهرهي غريبه ديدم به علاوه يه عالمه چهرهي آشنا و کلي فحش دادم به زمين و زمان که اينقدر شلوغه؛ چون اونجا سالنش بزرگ نيست وشلوغ که ميشه خيلي ضايعاس و بايد بجنبي که بهت جاي خوب برسه. (جاي خوب يعني جايي که اولاً شرمين جون رو ببيني و صداش رو بشنوي، دوماً دور و برت شلوغ نباشه که چوب ِ کسي بره توي چشمت و اينا!) بعد من چون با کسي سلام عليک زياد ندارم، معمولاً يه گوشه وا ميسّم و با ملت قاطي نميشم و هل نميدم برم جلو. داشتم از صجبت خانوما فيض ميبردم که شرمين جون اومد به من گفت: «اساماس من رسيد؟» و من کلي عذاب وجدان گرفتم که جوابشو ندادم. بعد هم همينجوري که اون گوشه موشهها ايستاده بودم، شرمين جون اومد به من گفت که بيا بغل دست خودم واسّا و کلي ملت رو جابهجا کرد که چوب کسي نره توي چشمم. بعد هم اومد توي گوشم و گفت که بلند شمارش بده و حواست باشه که اينا يه عالمه عقدهايان که تازه اومدن و فک ميکنن چه خبره. منم تا تونستم ساپورت کردم و يه خانومه که قبلاً بعدازظهراي شرمين جون رو مياومد، بهم گفت که پنجشنبه صبح اين بچههاي کلاس قبلي کلي غرغر کرده بودن که اينا (يعني ما) اومدن جاي ما رو گرفتن و من هي داشتم فکر ميکردم که بابا، ملت، کي ميخواين بزرگ بشين، مگه اول دبستانه که نيمکت ِ جلو نشستن افتخار باشه. (من خودم کلي از اون خانومه که به خاطر من جابهجا شده بود عذرخواهي کردم و هي حس ميکردم حقشو خوردم، با اين که از بچههاي کلاس شرمين جون بود.) ما عوامل نفوذي کاملاً تلاش نموديم که کسي اخلال نکنه و کلاس به خير و خوشي تموم شد. يه خوبي هم که امروز داشت اين که خانوم اسدي رو ديدم که خانوم مسنه که اونم مربي ايروبيکه، و همينجوري که داشت تعريف ميکرد عکس ميگيره، ظرف سفالي مُنَعْکَسْ (!) تحويل ميده، يه ايدهي باحال به ذهنم رسيد که واسه عيدي مامان و بابا، اون عکس قديمي خوشگلشونو بدم بزنه روي يه بشقاب ديواري.
حکايت اول: اين باشگاهه که بغل اوکاافه رو با مانا پيدا کردم و از اونجا که دقيقاً بعد از ترک ديار کردن کلي وزنم رفته بالا و ديگه هر کاري ميکنم پايين نمياد، تصميم گرفتم يه مدت برم اونجا کاملاً تصنعي چربي اضافهها رو بسوزونم، و بعداً همون اروبيک رو ادامه بدم تا حضرت عزرائيل. اونجا مربياش ايزابل جونه و اينطور که بعد از دو هفته و نيم ديدهام، مثل شرمين جون وارد نيست، خودش صبحها عضله ميسازه و ديروز هم که همهاش توي فکر اين بود که باشگاه سولاريوم آورده و پنجاه بار ذوق کرد و صد و بيست بار از همه پرسيد «مياي سولاريوم؟!» و اصولاً اين سولاريوم چيزيه که من بهش اعتماد ندارم، چون يه بار توي يه فيلمه که دو سال پيش شب چهارشنبه سوري تلويزيون گذاشت و همه توش ميمردن، دو تا دختره توش آتيش گرفتن!
حالا البته اگه کسي دوست داره بره سولاريوم، بگه من آدرس بدم!
حکايت دوم: پنجشنبه بين ساعت نه صبح تا يک بعدازظهر با آقاي الف (من پنجاه بار وسوسه شدهام که اسم آقاي الف رو ببرم و بهاش لينک بدم که ببينين من با چه آدمهاي حسابياي کانتکت دارم!) قرار داشتم که برم جايي و يه فايل هم بود که بايد با خودم ميبردم و شب نکردم بريزم روي فلش، گذاشتم صبح، قبل ِ رفتن. طرفهاي ده- ده و نيم بود که برق ِ منزل تشريف بردند هواخوري و ما هر چه فحش بلد بوديم نثار دولت فخيمه کرديم با اين مملکتداريشان. نيامد نيامد نيامد تا نزديک يک و نيم بعدازظهر که عليرضا جان برگشتند منزل و رويت نمودند که فيوز واحد ما پريده و با يک کليک، برق ِ منزل جان تشريف آوردند و ما فقط با يک کلمه، تمام فحشها را نثار جماعت بساز بفروش و بالاخص، ناظر ساختمان خودمان نموديم. قرار به هم خورد و آقاي الف بسيار بسيار ناراحت شدند.
امروز صبح ولي با انرژي کامل پا شدم رفتم و حتي از شرمين جون هم زودتر رسيدم (اين کلاس پنجشنبهها چون ساعت سه و نيم بعدازظهر شروع ميشه، من هميشه از خواب ِ ناز پا ميشم و با کلي غرغر، هميشه بعد از شروع کلاس ميرسم!) و يه عالمه چهرهي غريبه ديدم به علاوه يه عالمه چهرهي آشنا و کلي فحش دادم به زمين و زمان که اينقدر شلوغه؛ چون اونجا سالنش بزرگ نيست وشلوغ که ميشه خيلي ضايعاس و بايد بجنبي که بهت جاي خوب برسه. (جاي خوب يعني جايي که اولاً شرمين جون رو ببيني و صداش رو بشنوي، دوماً دور و برت شلوغ نباشه که چوب ِ کسي بره توي چشمت و اينا!) بعد من چون با کسي سلام عليک زياد ندارم، معمولاً يه گوشه وا ميسّم و با ملت قاطي نميشم و هل نميدم برم جلو. داشتم از صجبت خانوما فيض ميبردم که شرمين جون اومد به من گفت: «اساماس من رسيد؟» و من کلي عذاب وجدان گرفتم که جوابشو ندادم. بعد هم همينجوري که اون گوشه موشهها ايستاده بودم، شرمين جون اومد به من گفت که بيا بغل دست خودم واسّا و کلي ملت رو جابهجا کرد که چوب کسي نره توي چشمم. بعد هم اومد توي گوشم و گفت که بلند شمارش بده و حواست باشه که اينا يه عالمه عقدهايان که تازه اومدن و فک ميکنن چه خبره. منم تا تونستم ساپورت کردم و يه خانومه که قبلاً بعدازظهراي شرمين جون رو مياومد، بهم گفت که پنجشنبه صبح اين بچههاي کلاس قبلي کلي غرغر کرده بودن که اينا (يعني ما) اومدن جاي ما رو گرفتن و من هي داشتم فکر ميکردم که بابا، ملت، کي ميخواين بزرگ بشين، مگه اول دبستانه که نيمکت ِ جلو نشستن افتخار باشه. (من خودم کلي از اون خانومه که به خاطر من جابهجا شده بود عذرخواهي کردم و هي حس ميکردم حقشو خوردم، با اين که از بچههاي کلاس شرمين جون بود.) ما عوامل نفوذي کاملاً تلاش نموديم که کسي اخلال نکنه و کلاس به خير و خوشي تموم شد. يه خوبي هم که امروز داشت اين که خانوم اسدي رو ديدم که خانوم مسنه که اونم مربي ايروبيکه، و همينجوري که داشت تعريف ميکرد عکس ميگيره، ظرف سفالي مُنَعْکَسْ (!) تحويل ميده، يه ايدهي باحال به ذهنم رسيد که واسه عيدي مامان و بابا، اون عکس قديمي خوشگلشونو بدم بزنه روي يه بشقاب ديواري.
حکايت اول: اين باشگاهه که بغل اوکاافه رو با مانا پيدا کردم و از اونجا که دقيقاً بعد از ترک ديار کردن کلي وزنم رفته بالا و ديگه هر کاري ميکنم پايين نمياد، تصميم گرفتم يه مدت برم اونجا کاملاً تصنعي چربي اضافهها رو بسوزونم، و بعداً همون اروبيک رو ادامه بدم تا حضرت عزرائيل. اونجا مربياش ايزابل جونه و اينطور که بعد از دو هفته و نيم ديدهام، مثل شرمين جون وارد نيست، خودش صبحها عضله ميسازه و ديروز هم که همهاش توي فکر اين بود که باشگاه سولاريوم آورده و پنجاه بار ذوق کرد و صد و بيست بار از همه پرسيد «مياي سولاريوم؟!» و اصولاً اين سولاريوم چيزيه که من بهش اعتماد ندارم، چون يه بار توي يه فيلمه که دو سال پيش شب چهارشنبه سوري تلويزيون گذاشت و همه توش ميمردن، دو تا دختره توش آتيش گرفتن!
حالا البته اگه کسي دوست داره بره سولاريوم، بگه من آدرس بدم!
حکايت دوم: پنجشنبه بين ساعت نه صبح تا يک بعدازظهر با آقاي الف (من پنجاه بار وسوسه شدهام که اسم آقاي الف رو ببرم و بهاش لينک بدم که ببينين من با چه آدمهاي حسابياي کانتکت دارم!) قرار داشتم که برم جايي و يه فايل هم بود که بايد با خودم ميبردم و شب نکردم بريزم روي فلش، گذاشتم صبح، قبل ِ رفتن. طرفهاي ده- ده و نيم بود که برق ِ منزل تشريف بردند هواخوري و ما هر چه فحش بلد بوديم نثار دولت فخيمه کرديم با اين مملکتداريشان. نيامد نيامد نيامد تا نزديک يک و نيم بعدازظهر که عليرضا جان برگشتند منزل و رويت نمودند که فيوز واحد ما پريده و با يک کليک، برق ِ منزل جان تشريف آوردند و ما فقط با يک کلمه، تمام فحشها را نثار جماعت بساز بفروش و بالاخص، ناظر ساختمان خودمان نموديم. قرار به هم خورد و آقاي الف بسيار بسيار ناراحت شدند.
حکايت سوم: خانهي د.ب برخلاف انتظار خيلي خوش گذشت و شام خوبي هم تدارک ديده بودند. ملال خاطرمان آن پسرک ِ تازه داماد بود که نشسته بود بين قوم ِ سر و همسرش، برنامهي معرفي فيلمهاي اسکار را تماشا ميکرد، افاضهي فضل مينمود و قربانصدقهي بازيگرهاي زن ميرفت. حيف ِ همچون دختري...
jeudi, février 21, 2008
وقت گرفت لعنتي، شش ساعت وقت گرفت که تو بعد اينطور کردي بهام.
بايد بلند شوم، سردستي اپيلاسيوني کنم و ابرويي بردارم و سوهاني به ناخنهام بکشم، بس که نرسيدم بروم آرايشگاه امروز. شب مهمانيم خانهي د.ب. مهمانيم خانهي د.ب و من سرم درد ميکند و بوي سيگار ميدهم بيش از هر چيزي. نه ميدانم چي بايد بپوشم، نه اصلاً ميدانم کي هست يا کي نيست. خدا خدا ميکنم فقط که د.ب خودش نباشد اصلاً تا من نبينمش. تصوير دعواي آخرمان هي توي ذهنم ميچرخد. بعد از آن دعوا نکرديم ديگر، ولي بهتر هم نشد هيچ.
بايد بخوابم يک کمي. کم خوابيدهام اين چند وقته.
بايد بلند شوم، سردستي اپيلاسيوني کنم و ابرويي بردارم و سوهاني به ناخنهام بکشم، بس که نرسيدم بروم آرايشگاه امروز. شب مهمانيم خانهي د.ب. مهمانيم خانهي د.ب و من سرم درد ميکند و بوي سيگار ميدهم بيش از هر چيزي. نه ميدانم چي بايد بپوشم، نه اصلاً ميدانم کي هست يا کي نيست. خدا خدا ميکنم فقط که د.ب خودش نباشد اصلاً تا من نبينمش. تصوير دعواي آخرمان هي توي ذهنم ميچرخد. بعد از آن دعوا نکرديم ديگر، ولي بهتر هم نشد هيچ.
بايد بخوابم يک کمي. کم خوابيدهام اين چند وقته.
lundi, février 18, 2008
اين جمعآوري ِ زبان (هر کاري ميکنم نميتونم بهاش بگم تحقيق) تموم شد بالاخره. يه کار اضافي هم ميخواستم واسهاش بکنم که ميبينم صرف نميکنه؛ اولاً که همهاش رو بايد پرينت رنگي بگيرم و اين آخر ِ ماهي يه کم سخته، دوماً هم که اون کار اضافي نصفش جمع شده و اگه بخوام تمومش کنم نميرسم امروز تحويلش بدم. و چون عجله دارم که از سر بازي کنم، خودشيريني و اينا رو ميذارم کنار؛ همون چيزي که خواسته رو ميدم دستش، اينه!
حالا اين همه دارم برنامه ميچينيم، بزرگترين مشکلم اينه که امروز اصلاً قوت دارم برم کلاساک يا نه. رسکشه امروز و سه تا برنامه دارم که از هشت صبح تا هشت شبه. قابل ذکر که شنبه بعد ِ دو تا برنامهي اول اومدم خونه سه ساعت تخت خوابيدم.
ديشب با رنجبر کلاس داشتيم دوباره. جلسهي دوم تعطيل کرد و با بچهها ورداشتيم رفتيم سينما. اين سينماي ايران خيلي خره. غير از اين که شخصيتپردازي نداره، تجزيه تحليل وقايع هم نداره. فک کن تو اين فيلمه يه دخترهي تيتيشماماني عاشق يه مرد سبيلکلفت جواد ميشه، بعد ما که نفهميديم چطوري. يعني کلاً هفتادتا زوج داشت که همينجوري با هم مچ شده بودن. خيلي وقت بود نرفته بودم سينما و يادم انداخت بازم نرم!
بدوم بپوشم برم کلاس. الان دير ميشه اين خانوم بداخلاقه دعوا ميکنه. تازه از اونجا که زبونشو نميفهميم، ممکنه حتي فحش ناموسي هم بده!
vendredi, février 15, 2008
و نات اونلي تلفن خونهي ما قطعه و ما انگشتمون رو هم براي وصل کردنش تکون نميديم، بات آلسو موبايلمم شارژش تموم شده و همت نميکنم بزنمش به برق.
اون روز بود من قرار بود برم پيش مربي؟ زنيکه من دو بار رفتم اونجا، هر دو بار هم بحث برنامه گرفتن از مربي شده، نکردن به من بگن کفش و لباس ورزش ببرم. نتيجه اين که من با جين و دمپايي رفتم واستادم رو استپ و سگ دو زدم و اينا. پول بي زبون دادم دست کي...!
هست که من معمولاً با کسي بحث نميکنم؟ بعد فک کن هادي چيا گفته که من اون روز به جيغ جيغ افتادم. تو ماشين احسان نشستيم داريم ميريم خونه، پشت چراغ قرمز جهان کودک چيک تو چيک گشت ارشاد واستاديم که يه دختره رو بلند ميکنن. بعد هادي که به قول خودش اند مرام و وطن پرستيه، ميگه که آره، کار درستي ميکنن و بعضيا واقعاً بد لباس ميپوشن و حقشونه و اينا. من يک کمي ملايم بهاش ميگم که تو گه خوردي، از خودش دفاع ميکنه و به محمد که اخفشگونه سر تکون ميده و حرف منو قبول ميکنه، ميگه: تو اينو قبول ميکني، ولي حاضري خواهر خودت اين ريختي لباس بپوشه؟ محمد باز با حرارت تاييد ميکنه، ميزنم تو سر خودم که مگه خواهر تو آدم نيست و خودش نميتونه بفهمه چه کاري به صلاحشه و چه کاري نيست؟ تو چي هستي که فک ميکني حق داري براش تصميم بگيري؟ (تاييد محمد) بعد برميگرده به من ميگه تو حاضري دختر خودت بره با يه پسر دوست بشه؟ گفتم: من دخترمو (چيچيمو؟!) آزاد ميذارم با دوست پسرش بياد تو خونه هر کاري دلش ميخواد بکنه. (محمد: احسنت!) هادي ميگه يعني تو نميترسي بچهات بزرگ که شد بگه پدر مادرم برام فلان کار رو نکردن و من ازشون بدم مياد؟ (محمد: درست ميگي!) گفتم که من براش تعيين تکليف نميکنم، راهها رو بهاش نشون ميدم، هر کدوموري که خواست، بره. (محمد: اين شد يه حرف حسابي!) اينجاها رسيديم به سپريشن پلِيْس و خيلي متمدنانه دست داديم و خداحافظي کرديم. هادي با اين فلسفه رفت خونه که مامانش براش بره خواستگاري و از پنج سالگي چادر بندازه سر دخترش، منم با اين فلسفه رفتم خونه که بچه بي بچه.
و ما از همين ِ بحث کردن گريزانيم آقاي ميم، بفهم!
اون روز بود من قرار بود برم پيش مربي؟ زنيکه من دو بار رفتم اونجا، هر دو بار هم بحث برنامه گرفتن از مربي شده، نکردن به من بگن کفش و لباس ورزش ببرم. نتيجه اين که من با جين و دمپايي رفتم واستادم رو استپ و سگ دو زدم و اينا. پول بي زبون دادم دست کي...!
هست که من معمولاً با کسي بحث نميکنم؟ بعد فک کن هادي چيا گفته که من اون روز به جيغ جيغ افتادم. تو ماشين احسان نشستيم داريم ميريم خونه، پشت چراغ قرمز جهان کودک چيک تو چيک گشت ارشاد واستاديم که يه دختره رو بلند ميکنن. بعد هادي که به قول خودش اند مرام و وطن پرستيه، ميگه که آره، کار درستي ميکنن و بعضيا واقعاً بد لباس ميپوشن و حقشونه و اينا. من يک کمي ملايم بهاش ميگم که تو گه خوردي، از خودش دفاع ميکنه و به محمد که اخفشگونه سر تکون ميده و حرف منو قبول ميکنه، ميگه: تو اينو قبول ميکني، ولي حاضري خواهر خودت اين ريختي لباس بپوشه؟ محمد باز با حرارت تاييد ميکنه، ميزنم تو سر خودم که مگه خواهر تو آدم نيست و خودش نميتونه بفهمه چه کاري به صلاحشه و چه کاري نيست؟ تو چي هستي که فک ميکني حق داري براش تصميم بگيري؟ (تاييد محمد) بعد برميگرده به من ميگه تو حاضري دختر خودت بره با يه پسر دوست بشه؟ گفتم: من دخترمو (چيچيمو؟!) آزاد ميذارم با دوست پسرش بياد تو خونه هر کاري دلش ميخواد بکنه. (محمد: احسنت!) هادي ميگه يعني تو نميترسي بچهات بزرگ که شد بگه پدر مادرم برام فلان کار رو نکردن و من ازشون بدم مياد؟ (محمد: درست ميگي!) گفتم که من براش تعيين تکليف نميکنم، راهها رو بهاش نشون ميدم، هر کدوموري که خواست، بره. (محمد: اين شد يه حرف حسابي!) اينجاها رسيديم به سپريشن پلِيْس و خيلي متمدنانه دست داديم و خداحافظي کرديم. هادي با اين فلسفه رفت خونه که مامانش براش بره خواستگاري و از پنج سالگي چادر بندازه سر دخترش، منم با اين فلسفه رفتم خونه که بچه بي بچه.
و ما از همين ِ بحث کردن گريزانيم آقاي ميم، بفهم!
Inscription à :
Articles (Atom)