mardi, avril 15, 2008

توماس ستیرنس الیوت (Thomas Stearns Elliot) یا تی. اس. الیوت در سال 1888 در ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد. پس از تحصیل در رشته‌های فلسفه، زبان‌های اروپایی و شرقی و نیز ریاضیات در دانشگاه‌ هاروارد و اخذ درجه‌ی دکترای فلسفه از دانشگاه سوربون فرانسه، به مدت سه سال در هاروارد تدریس کرد. سپس به اروپا بازگشت و مقیم انگلستان شد. ابتدا معلم، سپس کارمند بانک و سرانجام مدیر یکی از انتشاراتی‌های مهم انگلستان شد و تا آخر عمر در همان سمت باقی ماند.

من رو بگو که فکر مي‌کردم خودم خيلي آدم بي‌ثباتي‌ام که اول دوست داشتم فلسفه يا علوم سياسي بخونم، بعد عشق روزنامه‌نگاري به سرم زد، آخرش هم از جبر زمانه کامپيوتر خوندم و بعد از چند دوره منشي‌گري رفتم ويراستار شدم و الانم تورليدري مي‌خونم و زبان.


lundi, avril 14, 2008

... دوباره مجلس آرام گرفت. دايي‌جان‌ناپلئون به رفع و رجوع پرداخت:
- بايد ببخشيد خانم، اين زن که ملاحظه فرموديد عقل درستي ندارد. هميشه مزاحم است.
اسدااله ميرزا هم دنبال آن را گرفت:
- پيردختر مانده... بخارات پايين زده بالا، عقلش را خراب کرده است.
مادر آسپيران با ملايمت گفت:
- عيبي نداره آقا، از اين خل ديوانه‌ها توي همه‌ي خانواده‌ها هست.
بعد نگاه خريداري خود را به دوستعلي‌خان دوخت و ادامه داد:
- توي صدتا گل، يک‌دانه خار عيبي ندارد.
دايي‌جان‌ناپلئون، ص 315

dimanche, avril 13, 2008

اسم ده تا وبلاگي را که توي داشبوردم رديف شده، مرور مي‌کنم. هيچ‌جا نيست که بتوانم بروم بنويسم که چه حسي دارم. پناه مي‌برم به دفترچه‌ي جلدْ پارچه‌اي ِ چهارخانه. آن‌جا هم خبري نيست.

samedi, avril 12, 2008

نه که توي داروخونه بودم، و نه اين که اين ميوه‌فروش ِ سر کوچه‌ي ما عادت داره به اين که وقتي ما دو تا در عرض يه روز براي خريد اقلام مشابهي مراجعه مي‌کنيم، بگه: آقاتون اومدن بردن؛ يا حاج‌خانوم پيش پاي شما خريدن؛ هي انتظار داشتم عمومهربونه‌ي داروخونه، وقتي ازش يه بسته کاندوم مي‌خوام، برگرده بگه آقاتون اومدن بردن!
يعني اين دبليو هشتصد و نود، آي، شاه‌کاره. خدايا، مددي!

بعدشم من نه تنها اين لغت رو مي‌تونم از حفظ بگم، بلکه حتي مي‌تونم بنويسمش: die Staatsangehörigkeit

vendredi, avril 11, 2008

The other Boleyn girl

نتيجه‌ي اخلاقي که ما از اين فيلم -مطابق با شريعت ِ خودمان- برداشت مي‌کنيم، اين است که بي‌خود زن و زندگي‌مان را از روي هوس‌بازي آلاخون‌والاخون نکنيم و با مسجد در نيافتيم، که در آينده‌ي مملکت‌مان بي‌شک دخيل خواهد بود.
امام هديه دامت‌برکاتها
ته ِ فيلم گريه کردم.
بغلم کرد.

jeudi, avril 10, 2008

چند وقت بود نرفته بودم کتاب‌فروشي که اين‌قدر عنوان ِ تازه ديدم؟ آن هم توي نشر باغ که يک‌وقتي، آن‌قدر که مي‌رفتيم، همه‌ي عنوان‌هاش را از حفظ بودم، مي‌دانستم چي کجاست و چند تا ازش هست و چه‌طور کتابي است. حالا، بايد چرخي مي‌زدم و نگاهي مي‌کردم تا آشنايي، کم‌کمک رخنه کند توي تنم. طول کشيد، اما ته‌اش دل‌چسب بود. انگار رفاقت ِ کهنه‌اي را از سر گرفته باشي.


خودم مي‌دانم چرا اين‌قدر جبهه‌گيري منفي داشتم به اين کتاب ِ فيروزه جزايري- دوما. فکر مي‌کردم: طرف براي خودش نشسته توي امريکا، نقل و نبات مي‌خورد و از ملت ايران مي‌نويسد و پول درمي‌آورد. وقتي خواندمش، بابت همه‌ي فکرهام خجالت کشيدم. زندگي‌اش خود ِ جنوب بود و پدرش، خود ِ خود ِ شرکت‌نفتي. نکشيده باشيد، نمي‌دانيد چي مي‌گويم، وقتي به قشري از پدرهاي کارمند شرکت‌نفت، مي‌گويم شرکت‌نفتي. اصلاً همه‌ي چيزهايي است که آدم هي از گفتن‌شان خجالت مي‌کشد و فرار مي‌کند و باز هم دنبالش مي‌آيند. از قلم ِ خوب و داستان منسجم که بگذريم، همين پدر و مادرش بودند که باعث شد من اين‌قدر با کتاب خوب ارتباط برقرار کنم؛ همين باشگاه شرکت نفت بود و همين ويلاهاي محمودآباد.
گاف ِ مورد کشف: آخر آدم ِ عاقل مي‌آيد به شرکت نفت مي‌گويد اداره؟ نه، خدايي مي‌آيد مي‌گويد اداره؟ من فرق شرکت و اداره را ده سالم که بود، با کلي توضيح و مثال ياد گرفتم، ندهيد ديگر آقا، ندهيد!

mardi, avril 08, 2008

الف. نم نم ِ باران که مي‌زند، عکس ِ همه‌ي آدم‌هاي روشن‌فکر و متمدن، دلم نمي‌خواهد بروم توي خيابان. عوض ِ بيرون رفتن، دوست دارم روي تخت، زير پتو دراز بکشم و هي کتاب بخوانم. اين شد که امروز هم شرمين جون را پيچانديم، روي اين هفت هشت جلسه‌اي که قبل از عيد پيچانده‌ايم.


ب. منشي آموزشگاه زنگ زده مي‌پرسد: درس ِ افتاده نداري؟ مي‌‌گويم: فکر نمي‌کنم. مي‌پرسد: فکر مي‌کني يا مطمئني؟ مي‌گويم فکر کنم که مطمئنم. مي‌گويد: گفتم که اين بچه‌هاي نيمه‌حضوري از فردا امتحان مي‌دهند، اگر درس افتاده داري، بيا بده.


ج. آزمون جامع ِ راهنمايان گردشگري؟ يک هفته افتاده جلو، من هم اين روزها هيچ ِ هيچ دست و دلم به درس خواندن نمي‌رود!


د. گفته بودم از وقتي از اهواز آمده‌ايم، مامان اين‌ها محض ِ خدا يک بار هم زنگ نزدند حالمان را بپرسند؟! نگفته بودم.

lundi, avril 07, 2008

for a few dollars more

اصلاً اصل ِ ماجرا از آن‌جا شروع شد که رفتيم توي آشپزخانه و گفتيم حالا که تا اين‌جا آمده‌ايم، اين سبد ِ سبزي ناهار را هم جمع و جور کنيم که پلاسيده نشود*. نگاهمان کمي چرخيد و کمي آن‌طرف‌تر از يخچال، رسيد به سينک ظرف‌شويي و آه از نهادمان برآمد که: امروز مگر همه‌اش چندشنبه است؟ اين لامذهب را جمعه خالي کرديم.
ور ِ بورژواي ذهنمان به کمک آمد که: کاري ندارد عزيزم، يک ماشين ظرف‌‌شويي بگيريد، خودتان را راحت کنيد.
اما مگر به همين راحتي است؟ ما مطالعه مي‌کنيم، توي شِر آيتم‌هاي گوگل‌ريدمان، هر نوع اخبار روزانه‌اي به چشم مي‌خورد و حواسمان هست که سال گذشته نرخ تورم، هيفده هيجده درصدي بوده. حساب و کتاب هم حالي‌مان هست. مي‌فهميم که اگر اين خبر را بگذاريم بغل ِ اين کانسپت که حقوق باباي بچه‌ها طي سال گذشته صفر درصد متورم شده، و حقوق اين‌جانب با رشد منفي، در انتها به صفر رسيده، يک چيزهايي اين وسط‌ها متفاوت مي‌شود. حالا همه‌ي اين‌ها به کنار، زوج ِ کارمند ِ بي‌همه‌چيزي را در نظر بياوريد که در طول سال چشم اميدشان به يک لقمه نان ِ اضافي است که آخر ِ سال، بابت عيدي و فلان و بيسار، کف دست‌شان مي‌گذارند و از اين عيد تا آن عيد، هزار جور نقشه برايش مي‌کشند. بعد چه؟ همان موقع به اين نان‌آور خانه برگ ِ تسويه‌حساب بدهند و امضا بگيرند و تمام. آن وقت چه؟ يک‌هو زير پاي آدم خالي مي‌شود. يک‌هو اين نظام سرمايه‌داري با همه‌ي وزنش هوار مي‌شود روي گرده‌ي آدم. خوب معلوم است که چشم سياهي مي‌رود و پا مي‌لغزد. حالا بايد برداشت رفت اين پول را خرج ِ ماشين ظرف‌شويي کرد؟ خرج ِ دندان ِ خراب و مانيتور ِ سوخته و سفر ِ عطينا کرد؟ معلوم است که نه. اين پول را بايد گذاشت کناري که آدم دستش جلوي اين و آن دراز نشود يک وقت. که کار اگر پيدا نشد، شرمنده‌ي پسر صاحب‌خانه نشوي که طبقه‌ي پايين منزل دارد. که نيمه‌شبي دردي اگر آمد سراغت، نترسي که رها کني به اميد ِ هيچ. که توي اين مسير، ده‌تايي لااقل هر روز پيچ و خم ناشناخته مي‌آيد جلوي رويت.
من ولي نمي‌ترسم، تو که دست‌هات توي دست‌هام باشد.
* نه که ما سر ِ کار نمي‌رويم چند وقتي، اين است که هر وقت از کلاسي، جايي برمي‌گرديم، قوت توي تنمان هست که برويم سوپري سر ِ کوچه، يخچال را پر کنيم، وگرنه که قبل‌ترها عمراً که از اين جور چيزهاي خانه‌داري در منزل پيدا مي‌شد و ما قناعت‌مان به همان دست‌پخت بنده بود.