mercredi, avril 23, 2008

مي‌گم نمي‌شد کريم امامي اين «گتسبي بزرگ» رو شيرازي ترجمه نکنه؟! البته دستش درد نکنه، کار در مجموع خوبه، ولي يعني چي که وسطش بياد بنويسه: مگه چطو ؟!!!؟
تازه تصور کنيد اون عبارت old sport رو به جاي جوان‌مرد، ترجمه مي‌کرد کاکو! يعني جي گتسبي چپ و راست به نيک مي‌گفت کاکو. خود ِ خنده مي‌شد.

mardi, avril 22, 2008

من نمي‌دونم اين دولت‌مردان و دولت‌زنان چه علاقه‌اي به محو کردن هم‌ديگه از صفحه‌ي گيتي دارن. از ايران و اسرائيل که بگذريم، تازگي‌ها هيلاري کلينتون هم گفته: امريکا قادر است ايران را محو کند.
انگار يه لاک غلط‌گير گرفته‌ان دستشون و دعوا سر ِ اينه که کي، کي رو سفيد کنه. خب وايسن برف بياد خب!
اين مطلب پست اصلي ندارد!
پ.ن: فمينيست‌هاي محترم، سکسي‌نويس‌هاي عزيز، بياييد برويم بميريم! يک بابايي که مزخرف را مضخرف مي‌نويسد و عوالم را اوالم، به ما فحش داده است، ما را پست‌مدرن خوانده، و همين‌طور سينما را، و همين‌طور رضازاده را، و همين‌طور جهنم را، و خدا مي‌داند ديگر چه‌ها را! و البته خوش‌بختانه چيزي ننوشته، که اگرنه آن هم «مضخرف» مي‌شد.
بلي، ما رخت‌خواب‌نويس‌هاي هرزه، نمي‌دانم وقت از کجا مي‌آوريم که هم سوات داريم، هم بدن، هم موي زائدمان را از بين مي‌بريم و لباس ِ دلبر مي‌پوشيم که برويم مردهاي بدبخت را از راه به در کنيم. لااله‌الا‌الله!
تکميليه: اساتيد محترم زبان فارسي بياموزند که اوالم جمع مکسر الم مي‌‌باشد، آلام را از توي ادبيات حذف کنيد بي‌زحمت.
اين را هم بنويسم که ياد بماند. کامنتي که براي حضرت استاد گذاشته بودم در رابطه با «مضخرف»، اپروو نشد، اوالم را هم که اين‌طور توجيه فرمودند. به قول علي‌رضا: ما کجاييم، اينا کجان؟!
پ.ن ِ تکميليه: من نمي‌دونم اليزه از کجاي اين حرف‌ها حرص مي‌خوره! اينا همه‌اش فانه به خدا، با فحش دادن نه نظر کسي عوض مي‌شه، نه کمکي به بهبود وضع مي‌شه، نه هيچ اتفاق خاصي مي‌افته. شما وقتي به عقيده‌ي خودت مطمئني، سرتو بالا بگير، چه موافق ِ جمع باشي، چه مخالف. ولي سر جدت، تا ديکته بلد نيستي، ننويس!

lundi, avril 21, 2008

تايتل: من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که مرده

اصلاً چي شده که توي بعدازظهر ِ به اين قشنگي که صداي جوش‌کاري خانه را برداشته، تو را خواباندم، آمدم پاي تمرين‌هاي Lektion zwei؟ چي‌اش خوب است اصلاً؟ قشنگ‌تر نبود اگر بيرون داشتيم قدم مي‌زديم، يا توي کافي‌شاپي، چيزي، دست‌هاي هم را گرفته بوديم، تو چاي مي‌خوردي، من شير؟

dimanche, avril 20, 2008

تقديم به يلداهه، يا اندر باب مسائل شوهرداري 1

استاد حاجي‌هادي داستان محبوبي داشت که بيش از يک بار سر کلاس تعريف کرد. مضمونش اين‌طوري بود که بعد از سال‌ها ظرف شستن، خسته شده و يک عدد ماشين ظرف‌شويي ابتياع کرده، اما مادام همچنان اصرار دارد او ظرف‌ها را بشويد و اين‌طور استدلال مي‌کند که: عزيزم، تو از ماشين بهتر مي‌شوري!
يک بار سر ِ کلاس بيست و چند نفري، استاد پرسيد کي متاهل است و فقط من بودم. مي‌خواست بداند آيا ساير بانوان محترمه هم اين‌طور از همسرانشان دل‌بري مي‌کنند يا خير. من گفتم بله، اما تفاوتش را ذکر نکرده‌ام. اين الگو را اين‌جا هم ذکر نخواهم کرد، چه، ممکن است اثرش برود. اما به شما بانوان محترمي که از ازدواج مي‌ترسيد، بايد عرض کنم که در هر رابطه‌اي، يک سري کلمات کليدي وجود دارند که گمانم با آزمون و خطا مي‌شود به دستشان آورد، يا کشف‌شان کرد. اين پست، مختصري در باب رفاقت ِ پيش از ازدواج هم هست، زماني که شما وقت داريد رگ ِ خواب طرف را به دست بياوريد. مثلاً داريد وبلاگ آپديت مي‌کنيد و هوس بستني هم کرده‌ايد. هنر مي‌خواهد که چه‌طور اين مسئله را بيان کنيد که چند لحظه بعد، ظرف ِ خوش‌رنگ ِ بستني جلوي شما روي ميز باشد.

vendredi, avril 18, 2008

خانه به هم ريخته. غذاهاي توي يخچال را گرم مي‌کنيم براي ناهار و شام. من روي تخت دراز کشيده‌ام و درس مي‌خوانم، تو پاي کامپيوتر کار مي‌کني. چند روز است غير از «دوستت دارم»هاي معمول و عاشقانه، حرف خاصي به هم نزده‌ايم. حرف ِ ديگري هم لازم نيست. هنوز هست و بيش‌تر از پيش. هنوز نمي‌دانم اين رابطه‌اي که توش، اين‌قدر کم و اين‌قدر زياد از خودم مايه مي‌گذارم، چه‌طور است که اين‌قدر ملايم پيش مي‌رود و روز به روز محکم‌تر مي‌شود.
روز اول که ديدمت، هيچ فکر نمي‌کردم روزي کارمان به اين‌جا برسد. تکيه داده بودم به ديوار ايستگاه مترو، و منتظر بودم بروي که زودتر بروم خانه. ماندي تا شب و من همه‌ي ناراحتي‌ام پيش ِ تو خوابيد.

jeudi, avril 17, 2008

به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر من

خوبي‌اش اين است که هنوز سر ِ نظر ِ سابق‌ام هستم. بدي‌اش هم شايد اين باشد که حرف ِ جديدي براي گفتن ندارم. اين را دوباره مي‌گذارم اين‌جا، که يادم نرود.


يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود. يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه. يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد. چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.
رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.
تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟
هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.
ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟
آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.
اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

چيز ديگري هم اضافه کنم که شايد محصول ِ شناختن ِ علي‌رضا باشد. بعد ِ اين آدم بود که من ياد گرفتم توي رابطه‌ي جنسي هم مي‌شود اورگاسم شد؛ مي‌شود تن ِ خود را دوست داشت؛ مي‌شود قبل از هم‌خوابگي اپيلاسيون نکرد، لوسيون خوش‌بو نزد، و خجالت نکشيد از اين که زباني، قله‌هاي تن تو را فتح کند. براي من خيلي ارزش داشت که بعد ِ اولين هم‌خوابگي، هر کاري توانست کرد که من بعدش توي آغوش‌اش آرام بگيرم و ديگر بعد ِ س.ک.س خيال نکنم سرم کلاه رفته، ديگر روي‌ام را برنگردانم به ديوار و از تماس ِ دستي دور ِ تن‌ام، چندشم بشود، ديگر خودم را به خواب نزنم که برود توي حمام يا دست‌شويي، خودش را تميز کند.
قدر مي‌دانم که اولين‌باري که آمدي خانه‌مان، کاندوم توي جيبت نبود، پسرجان؛ هنوز قدر مي‌دانم.
وگرنه که تا شب ِ پيش از ازدواج، و حتي بعد از آن هم، هيچ‌کس چيزي به من نگفت. مي‌گذارم پاي اين که مامان خيال مي‌کرد من از دوم دبيرستان هر کثافت‌کاري‌‌اي دل‌ام خواسته کرده‌ام، و لابد استاد ِ مسائل جنسي‌ام- و اين از نظر او، هيچ هم تعريف نبود.

mardi, avril 15, 2008

توماس ستیرنس الیوت (Thomas Stearns Elliot) یا تی. اس. الیوت در سال 1888 در ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد. پس از تحصیل در رشته‌های فلسفه، زبان‌های اروپایی و شرقی و نیز ریاضیات در دانشگاه‌ هاروارد و اخذ درجه‌ی دکترای فلسفه از دانشگاه سوربون فرانسه، به مدت سه سال در هاروارد تدریس کرد. سپس به اروپا بازگشت و مقیم انگلستان شد. ابتدا معلم، سپس کارمند بانک و سرانجام مدیر یکی از انتشاراتی‌های مهم انگلستان شد و تا آخر عمر در همان سمت باقی ماند.

من رو بگو که فکر مي‌کردم خودم خيلي آدم بي‌ثباتي‌ام که اول دوست داشتم فلسفه يا علوم سياسي بخونم، بعد عشق روزنامه‌نگاري به سرم زد، آخرش هم از جبر زمانه کامپيوتر خوندم و بعد از چند دوره منشي‌گري رفتم ويراستار شدم و الانم تورليدري مي‌خونم و زبان.


lundi, avril 14, 2008

... دوباره مجلس آرام گرفت. دايي‌جان‌ناپلئون به رفع و رجوع پرداخت:
- بايد ببخشيد خانم، اين زن که ملاحظه فرموديد عقل درستي ندارد. هميشه مزاحم است.
اسدااله ميرزا هم دنبال آن را گرفت:
- پيردختر مانده... بخارات پايين زده بالا، عقلش را خراب کرده است.
مادر آسپيران با ملايمت گفت:
- عيبي نداره آقا، از اين خل ديوانه‌ها توي همه‌ي خانواده‌ها هست.
بعد نگاه خريداري خود را به دوستعلي‌خان دوخت و ادامه داد:
- توي صدتا گل، يک‌دانه خار عيبي ندارد.
دايي‌جان‌ناپلئون، ص 315

dimanche, avril 13, 2008

اسم ده تا وبلاگي را که توي داشبوردم رديف شده، مرور مي‌کنم. هيچ‌جا نيست که بتوانم بروم بنويسم که چه حسي دارم. پناه مي‌برم به دفترچه‌ي جلدْ پارچه‌اي ِ چهارخانه. آن‌جا هم خبري نيست.