jeudi, septembre 11, 2008

از صبح خدا هي دارد ما را مي‌مالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آن‌جا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبلي‌ام- که روي اين کتابه نوشته‌ام و شخصيت‌پردازي‌اش را لجن‌مال کرده‌ام، نمي‌رسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -مي‌خواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نمي‌آد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.

lundi, septembre 08, 2008

خونه تميز کردن مثه شستن ِ کون بچه مي‌مونه. هرچقدر هم تو هر سوراخي انگشت کني، باز يه گوشه‌اي يه تيکه گه مونده.
از بعد ِ امتحان ِ اوکااف خونه‌نشين شده‌ام. يا نم‌نک اين کتاب فرانسوي- افريقاييه رو مي‌خونه‌ام، يا پاي کامپيوتر سيمز بازي مي‌کنم يا پي ِ کاراي گرفتن ِ مدرک از اون يکي دانشگاه پاي تلفن‌ام و حرص مي‌خورم. اين روزا که روزي سه نوبت هم به جون ِ سيمين دعا مي‌کنم که رفت دنبال کارام و لازم نشد خودم برم اهواز. عوض‌اش از پاييز يه دوره‌ي فشرده‌ي سه‌برنامه‌اي ِ چندمنظوره شروع مي‌شه که خودم مونده‌ام چجوري قراره برنامه‌ي دانشگاه و اوکااف و فرانسه رو توي يه هفته‌ي ناقابل جا بدم و وقت واسه باشگاه و قر و فر و به جوجه رسيدن که تو مملکت غريب به‌اش سخت نگذره و شوهر داري و خونه‌داري و ... به‌به، بعد ِ ماه‌ ِ مبارک هم از همدان مهمون داشتيم راستي.
زياده عرضي نيست.

mercredi, septembre 03, 2008

يعني خدا نکند آدم يک وقتي محتاج ِ اين خلق بشود ها! دم ِ غروبي بلند شديم بدو بدو رفتيم عکاسي ِ دم ِ منزل چند عدد عکس ابتياع کنيم، بماند که نيم ساعت دم آينه با اين مقنعه‌ي کوفتي ور مي‌رفتيم که به قاعده بشود و نشد. برق نبود. رفتيم چشم‌پزشکي لنز سفارش بدهيم، نبود. پياده برگشتيم خانه، گفتيم نيم کيلو آش بگيريم سق بزنيم، نبود. لااله‌الاالله.
دو سه روزه همه‌اش دارم فک مي‌کنم دستم مي‌شکست زودتر مي‌رفتم مدارکمو از دانشگاه ِ قبلي مي‌گرفتم که حالا لنگ ِ دو هفته نباشم و ندونم کي برم و کي بيام و چيکار کنم؟ از اين ور هي دارم فک مي‌کنم بدجوري واسه دوباره دانشگاه رفتن و کلاً از اول شروع کردن پير شده‌ام. ربطي هم به سن و سال نداره، همه‌اش بيست و سه سالم بيشتر نيست. حس مي‌کنم هر غلطي که تا حالا بايد مي‌کرده‌ام، کرده‌ام و بسمه.
هرچند يه کسي ته ِ دلم خوشحاله و اشتياق داره و به روي خودش نمياره.
کسي پارتي نداره من هفته‌ي ديگه واسه اهواز بليط بگيرم؟ همينجوري تا آخراي مهر همه يره.

mardi, septembre 02, 2008

کاشکي الان خونه بودم،
پيش ِ جوجه.

dimanche, août 31, 2008

اوج ِ سرسپردگي‌ام بود و مي‌خواستم از در بيايي که از خود به در شوم.
وقتي که وقت‌اش شد، دير شده بود ديگر.
يکي اين بغل هست که دست‌هاش گرم‌اند. اين را مي‌گويم به‌ات که بداني که تنم اگر يخ کند شبي مثل امشب، مي‌آورم مي‌پيچم‌اش در تن ِ تو.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشق‌بازي‌هاي کم‌فاصله‌مان يادم مي‌افتد لابد و آخر ِ شب‌هايي که مي‌آيم برهنه مي‌خزم در آغوش تو و التماست مي‌کنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه مي‌کنم ولي تمامش کم بودي. شب‌ها تن ِ خودم را بغل مي‌زدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.

samedi, août 30, 2008

سر ِ امتحان زبان، يهويي زدم زير ِ خنده.
قاطي اون جمله‌هايي که بايد عوضشون مي‌کرديم و با dass يا wenn مي‌نوشتيم، يکي‌اش اين بود که: تو روزنامه خونده‌ام بريتني اسپرز مي‌خواد زمستون توي ايران کنسرت بذاره.
نه، فک کن، فقط فک کن!
يک. آقا اينا هستن که بيست و چهار ساعت از دست ِ قوم ِ شوهر مي‌نالن، خوب؟ منم از همونام!
جريان مختصر و مفيد از اين قراره که پنج‌شنبه شب و. زنگ زد که کجايين، من اومده‌ام و مي‌خوام بيام خونه‌تون. علي‌رضا با کمال خونسردي پيچوند که ما امشب شام بيرونيم، فردام ناهار بيرونيم، قبلش بايد زنگ مي‌زدي هماهنگ مي‌کردي. و. گفت که کادوي تولد واسه‌ي من خريده و اومده که بده. من کلي دلم قيلي ويلي رفت و هي گفتم طفلي، بده، بگو جمعه ناهار بياد اين‌جا. از سر ِ صبح هم پا شدم جمع و جور و (شب‌ ِ قبلش تا دير فيلم مي‌ديديم و کتاب مي‌خونديم) نم‌نمک بساط ِ ناهار به پا کردن. نيمه‌برهنه داشتم دستشويي مي‌شستم که و. اومد و نرسيدم حمام کنم و ابروهامو بردارم. تا نه ِ شب که رفت، بساط ِ بخور بخور و ورق و حرف و خنده به راه بود، خيلي هم خوش گذشت، ولي نتيجه‌اش اين شد که من الان نشستم، تازه مشقاي زبانم تموم شده، فقط نصف ِ امتحان ِ فردامو خونده‌ام، خوابم مياد، حمام نکرده‌ام و ابروهام هم هنوز پاچه‌ي بزه. آقا به خدا، به پير، به پيغمبر، ما خيليم خوش‌حال مي‌شيم بهمون سر بزنين، ولي سر ِ جدتون خبر بدين، هماهنگ کنين، بپرسين گورمرگتون کاري چيزي نداريد، جايي نيستيد، مهموني قرار نيست بياد خونه‌تون، و قس‌علي‌هذا!

دو. اپراي بوريس گودونوف گذاشته بودم واسته دانلود، دم ِ اي-مول گرم، دو روزه يک و سيصد گرفت.

سه. از اين‌ها که بگذريم، آلماني‌ها يک عدد ملت ِ خر مي‌باشند که به گلودرد مي‌گويند گردن‌درد.