دل يکي اينجا داره خاکستر ميشه. کمي دير اومدي، اما يک راست رفتي سروقت دل يکي و دست کردي تو سينهاش و دلاش رو آوردي بيرون و انداختي تو آتيش و بعد گذاشتياش سر جاش. واسهي همينه که دل يکي آتيش گرفته و داره خاکستر ميشه. يکي داره تو چشات غرق ميشه. يکي لاي شيارهاي انگشتات داره گم ميشه. يکي داره گر ميگيره. دل يکي آتيش گرفته. کسي يه چيکه آب بريزه روي دلش، شايد خنک شه. ميون اين همه خونه که خفهخون گرفتهن، يه خونه هست که دل يکي داره توش خاکستر ميشه. يکي هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو عرق کنه. يکي ميخواد نيگات کنه، نه، ميخواد بشنفتت. ميخواد بپره تو صدات. يکي ميخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذارتت روي کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نيگات کنه. يکي ميترسه از نزديک تماشات کنه. يکي ميخواد تو چشات شنا کنه. يکي اينجا سردشه. يکي همهاش شده زمستون. يکي بغض گير کرده تو گلوش و داره خفه ميشه. وقتي حرف ميزدي، يکي نه به چيزايي که ميگفتي، که به صدات، به محض صدات گوش ميداد. يکي محو شده بود تو صدات. يکي دلتنگه. توي يکي از همين خونهها، همين نزديکيها، دل يکي آتيش گرفته ...»
lundi, décembre 22, 2008
dimanche, décembre 21, 2008
samedi, décembre 20, 2008

يک سبد گل توي خانه داريم با يک دسته داوودي. انار دان کرده داريم با هندوانه و آشرشته و سبزيپلو و چيزکيک. آجيل هست و شمع و حافظ و من به انتظارت.
عزيز دلم؛
دو سال برق بود و باد بود و رفت. همچين لحظههايي بود که تندتند از عکاسي زديم بيرون سمت ِ محضر و چند دقيقهاي تنها توي حياط، نشستيم روي تاب سپيد و پيوندمان را دوتايي در سکوت جشن گرفتيم. بعدتر بود که توي آينه زل زديم به همديگر. خيلي بعدش بود گمانم که من همان بار اول جوابت را دادم، بدون شک، بدون ترديد.
عزيز دلم؛
ترديد با تو ندارم که تو خوب ِ مني. سالگردمان مبارک.
انا احبک. آيلاويو، ايش ليبهديش، ژو تم، و دوستت دارمهاي ديگه که نميدونم.
vendredi, décembre 19, 2008
mercredi, décembre 17, 2008

بچه که بودم، يک عالمه کارتپستال قديمي داشتيم از زمان مدرسه رفتن خواهرهاي بزرگترم. از همانها که پشتش مينوشتند نمک در نمکدان شوري ندارد، دل من طاقت دوري ندارد؛ و نميدانستند که دارد. يکي از اينها را يادم ميآيد که تصوير سهبعدي بود از منظرهاي زمستاني، که دوتا کوچولو داشتند با سورتمه ميرفتند توي راهي که همهاش برف بود و درخت ِ برفگرفته بود و روشن بود و جادويي بود و رويايي بود. بعد من با همان ذهن ِ هفت هشت سالهي برفنديدهي خودم همهاش آرزو ميکردم کاش من يکي از آن کوچولوها بودم که توي يک همچنين راهي داشت ميرفت و ديگر آرزويي نداشت. از همان موقع بايد جادوي اين مناظر برفي توي من مانده باشد که هر زمستان اينطور مست ميشوم.
mardi, décembre 16, 2008
برف نو
سلام
سلام
بنشين، خوش نشستهاي بر بام
شادي آوردي اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام
اگر بدانيد ما امشب چهطور آمديم خانه. نميدانيد ديگر. ما به وضع بدي توي برف و بيماشيني گير کرديم. راهي هم نبود ها. از ميدان رسالت تا خانه. همينطوري که ساعت نه ِ شب نشسته بوديم توي آن ساندويچي کثيفهي تقريباً خودمان، برف هي تندتر شد و هي تندتر شد. بعد ما از اولش هم قرار گذاشته بوديم نمنمک پياده برويم خانه. بعد مگر ما بيديم که با اين بادها بلرزيم؟ ما يک جفت سرو ِ استواريم که طوفان بهمان سازگار نيست. بعد ما شديم يک جفت آدم برفي. بعد سر ِ راه به همهي مغازهها هم سر زديم و خنديديم. بعد بهمان خوش گذشت. اصلاً من عاشق آدمهاي پيادهام توي برف. آدمهاي سواره خيلي نامهرباناند اينطور وقتها. ولي پيادهها نه. پيادهها همه لرزان و خنداناند. همه سر ميخورند. همه گربهي برفکشيدهاند اصلاً. ولشان کني گل هم دست ِ هم ميدهند. يعني من که اين طورم. اين هوا، هواي من است اين روزها. هواي سپيدي و لرز و آغوش. که انحناي شانهات آرامگاه ِ من است.
lundi, décembre 15, 2008
تقديم به خودم، به مناسبت امروز، با اجراي Cher
I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?
Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down ...
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?
Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down ...
samedi, décembre 13, 2008
Inscription à :
Articles (Atom)