آخر اگر اينجا را فيلتر نکرده بوديد و من يک همچنين بعدازظهري نميآمدم بنشينم اين روبهرو که دلم هواي قديمهام را بکند که نميآمدم اينجا بگويم خيلي کشداريد و مادرتان فلان است که. از خودتان است که بر خودتان است. به خداتان.
mardi, mai 04, 2010
jeudi, avril 08, 2010
صبح از دندهی چپ پا شدم. داشتم خواب ِ خوبی میدیدم بعد از مدتها. یک طور ِ مریل استریپ- استنلی توچیوار ِ خوبی پیر شده بودیم و با هم بودیم و باید بلند میشدم بروم سر ِ کلاس ِ ساعت هفت و نیم صبح. چی داشتم؟ قرآن با دو زنگ گرامر. دیر رسیدم و وسط راه یادم افتاده بود که برای گرامر تمرین ِ حل نکرده دارم و رفتم آخر کلاس نشستم به تمرین حل کردن. به زور تمامشان کردم و رفتم سر ِ کلاس بعدی. گرسنهام بود و توی کیفم یک موز داشتم با یک کیتکت و خوابم میآمد و تمام این هفته را دیر خوابیدم و زود بیدار شدم. کلاس خیلی بد بود، چون معلممان تند تند حرف میزند و من ازش خوشام نمیآد و بچههای کلاس یکجور ِ نچسبی وجود دارند و شوخیهای بیمزه میکنند که آدم یادش نمیرود مجبور است تحملشان کند. موزم را زنگتفریح دوم خوردم و دوباره همین کلاس بود و اولش یک شاگرد دکترا آمد و موضوع تحقیش بررسی مشکل دیکتهی دانشجویان فرانسه بود و یک متن سختی برایمان دیکته گفت که ما اصلاً نمیفهمیدیم کلمههاش چی هستند، وگرنه شاید میتوانستیم بنویسیمش. همین ده دقیقه قبلش هم معلممان گفته بود درستان عقب است و باید هفتهی آینده یک ساعت بیشتر بمانید و این حرفها. بعد من همهاش تو این فکر بودم که یک امروز ولم کنید به کسی کمک نکنم و بچهی بدی باشم و اه که این چقدر مزخرف درس میدهد و کلاس تمام شد آمدم خانه.
بعد یک چیزی هست که من معمولاً بلند نمیگویم. الان برای تاکید روی این است که چرا تاکسی سوار نشدم و با اتوبوس آمدم خانه.
ما خیلی فقیریم. نه خانه داریم، نه ماشین. مایکروفر هم نداریم. پول داشته باشیم هم نمیخریم، چون هزارتا خرج واجبتر هست. غذای بیرون که بخواهیم بخوریم، همین کبابی سر ِ کوچه میرویم و من گرانترین غذایی که تا حالا خورده باشم، بیشتر از پانزده تومان نبوده، آن هم فقط یک بار در عمرم، نایب سهروردی، گه. بعد من سوار اتوبوس شدم که به نوبهی خودم به اقتصاد خانواده کمک کرده باشم. سرم را تکیه دادم به پنجره و آفتاب میزد و باد ِ خوب ِ مو-پریشان-کنی میآمد که از صندلی عقب یکی گفت پنجره را ببند و دختر بغل دستیام زنگ زد به اکرم غیبت ِ خانم موسوی را بکند و زنگ زد به هنگامه غیبت اکرم و خانم موسوی را بکند و هی بلند بلند آدامس جوید و غر زد و شکایت کرد و من رسیدم خانه. علیرضا نیست و چه خوب که نیست که من اینطور وقتها باش بداخلاقی میکنم و بعدش مثل سگ پشیمان میشوم. ناهار ندارم و حال ندارم چیزی درست کنم و گرسنهام و گربه آمده پایین پایم زیر آفتاب دراز کشیده و من هی فکر میکنم پس چی شد آن حال ِ معرکهی خواب ِ صبحام؟ پا شوم آلبالوهای یخزدهام را در بیاورم بخورم برمیگردد یعنی؟
lundi, avril 05, 2010
dimanche, avril 04, 2010
شب بود. آب داغ بود و بغل سينک ايستاده بودم ظرف ميشستم. چهارده فروردين بود. مرخصي گرفته بودم و دانشگاه نرفته بودم و تمام روز لپتاپ به بغل روي تخت دراز کشيده بودم به فيلم ديدن. شام نداشتيم و ناهار ِ فردا حاضر نبود هنوز و کپهي لباسهاي نشسته از قبل ِ عيد تلمبار شده بود و ساعت از يازده گذشته بود و ديگر بايد ميخوابيديم که صبح خواب نمانيم.
چشمهات قرمز بود و هنوز داشتي کار ميکردي. ظرفها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نميآمد بخوابم که اينقدر خسته بودي و چشمهات قرمز بود و تنت را ميخواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.
پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيمبرهنه که خم شدهاي روي من و دستهام پوست کمرت را ميکاوند، توي بهشتام. منام با تو. همين.
يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور بهات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله ميکشد. يک چيزي است که کيفيت بوسههات را بينظير ميکند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.
چشمهات قرمز بود و هنوز داشتي کار ميکردي. ظرفها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نميآمد بخوابم که اينقدر خسته بودي و چشمهات قرمز بود و تنت را ميخواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.
پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيمبرهنه که خم شدهاي روي من و دستهام پوست کمرت را ميکاوند، توي بهشتام. منام با تو. همين.
يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور بهات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله ميکشد. يک چيزي است که کيفيت بوسههات را بينظير ميکند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.
samedi, mars 20, 2010
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
چند ساعت مانده به سال تحویل. دقیقاً نمیدانم چقدر. امسال نرفتم ببینم ساعت چند است. تلویزیون هم نداریم. هفتسین هم نچیدیم. خواب بودم تا حالا که بابام زنگ زد بیدار شدم. چند قلم چیز وسط خانه پهن بود وقتی خوابیدم، پا شدم دیدم نصفشان جمع است. اما جای دندانم هنوز درد میکند. عفونت کرده گمانم. اهمیتی نمیدهم هنوز.
یک سلکشن خندهدار دارم از آهنگهایی تا حالا برای عید خواندهاند. الان صداش کردم گذاشت.
میگفتم، بابام زنگ زده بود. همینجوری. دلش تنگ شده بود انگار. امسال دوتا از بچههاش پیشش نیستند. فکر کن آدم تخم هفتتا بچه پس بیندازد و بعد سر سفرهی هفتسین، همیشه چندتاییشان نباشند.
خیلی حال خوبی دارم با همهی این احوال. نمیدانم چرا. سال گهی بود، بدون اغراق. اتفاق خوب هم توش برام افتاد، تک و توک. بعد چی؟ نمیدانم. دوست دارم بلند شوم لباس ِ خوب بپوشم و مو سشوار بکشم و بروم میوه و آجیل روی میز بچینم برای خودمان دوتا و با هر آهنگی که قابلیتش را داشت، چرخی بزنم. مثل همین که حالا دارد پخش میشود.
mercredi, mars 17, 2010
دين و دل به يک ديدن، باختيم و خرسنديم
گاز پاک کردم، آب گذاشتم جوش بياد که چاي دم کنم. توتي باز بهانه گرفت، الان رفته توي باغچه براي خودش بو ميکشد و خوشحال است. «گربه سياهه» نبود انگار، يا از ديروز صبح ترسيده.
ديروز صبح، اول ِ اين دنداندردي بود که حالا بعد مفصلتر ميگويم. عليرضا داشت ناهارش را ميگذاشت که زودتر برود و من داشتم به تنبلي ِ اول صبح خودم ميرسيدم. دوتا سيگارم را ميکشيدم و قاعدتاً يک چيزي نصب ميکردم روي لپتاپي که شب ِ قبلش خريده بوديم. توتي باز گير داده بود و رفته بود بيرون و من زنجير انداخته بودم در را نيمهباز گذاشته بودم و خودش بعد ِ چند دقيقه بي حرف و حديث برگشته بود- که عجيب بود. هميشه يا با وعدهي بيسکوئيت بايد بياوريش توي خانه، يا بروي به زور از زير ماشين درش بياوري و خودش ميداند که دوست ندارد برگردد تو، هميشه در دورترين نقطهي ممکن براي خودش لم ميدهد و به روي خودش نميآورد که ميشناسدت.
تو که برگشت، در را بستم و پنج دقيقه بعد ديدم دوباره دارد دم ِ در بو ميکشد و لابد دلش ميخواهد برود بيرون. گفتم تا هستم بفرستمش برود ولگرديهاش را بکند و بعد بيايد براي خودش تا شب که برگرديم، توي خانه بپلکد. در را که باز کردم و چه خوب که هنوز زنجير انداخته بود، مثل تير رفت پشت ِ ميز ضبط قايم شد و يکهو يک کلهي سياه از لاي در خودش را کشيد تو. من -راستش را بخواهم بگويم- از آن نيمفسقل گربهي سياه که قبلاً يک بار زده بود پاي چشم بچهام را زخم کرده بود، ترسيدم، در را هل دادم روش و گردنش ماند لاي در، يک کمي تقلا کرد و يک نگاه ِ غمناک ِ بيچارهمنشي به من انداخت که يعني حساب نکرده بودم اينجايي و تو زورت از من بيشتر است و دوباره تقلا کرد و رفت بيرون و ديگر پيداش نشد. يک لکهي سياه ماند روي ديوار، همان جايي که گردنش گير کرده بود. حالا توتي دارد آزادانه براي خودش ميگردد و از درختچهها آويزان ميشود و بو ميکشد و خلاصه خوشحال است. توي دست و پام نيست و من دارم کمکم خانه جمع ميکنم که بروم دوش بگيرم و مسواک بزنم و بروم دندان بکشم.
اين يکي که ريشهاش دارد پدر ِ لثهام را درميآورد، سومي است و يکي ديگر هم از گوشهي چهارم زده بيرون. سر ِ اولي، رفته بودم به دندانپزشک ِ درمانگاه ِ کوچک ِ شرکت نفت بگويم برام بنويسد که بروم عکس بگيرم و بعد تازه پرس و جو کنم ببينم دکتر ِ خوب کي است و کجا بروم، که گفت بنشين و آمپول زد و کشيد و بعدش رفتم سر ِ کار. دومي، همينطور اللهبختکي يک جايي بغل خانه را انتخاب کردم و با عليرضا رفتيم و تا دو روز پدرم درآمده بود از درد. سر ِ اين يکي، ميخواستيم ديروز برويم. ظهر رفتم به رئيسم گفتم زود بروم؟ گفت سه برو. زنگ زدم همان جاي قبلي، گفتند امروز تا چهار بيشتر نيستيم. حساب کردم ديدم به هر حال نميرسم و از دست ِ رئيسم عصباني بودم که حقوق بهام کم داده، نرفتم دوباره بهاش بگويم. هرچند آخر وقت آمد يک کارت -که طبعاً خودم حاضر کرده بودم- با يک تراول خشک ِ تا نخورده و يک کتاب ِ کادو شده -که اول خيال کردم سررسيد است- گذاشت روي ميزم. کلي هم تاکيد کرد که بعد از عيد بيا و در مورد حقوق هم همان اول درست و حسابي حرف ميزنيم. مثلاً ميخواست از دلم دربياورد. چون وقتي داشتم بهاش ميگفتم حقوق کم دادي، قشنگ اين مدلي بودم که چرت گفتي اول که سر ِ حقوق حرف زدي، اما به تخمم. بعد رفتم خانه بغلي، شرکت ِ عليرضااينها. قرار بود من بروم که رئيسش ببيند بهاش غر نزند که چرا زود ميروي. همينطور که نشسته بودم يکهو يادم افتاد ازش بپرسم: سررسيد نميخواهي؟ بستهي کادوشده را باز کردم ديدم مجموعهي کامل اشعار است. از کي؟ قيصر امينپور. داشتم ميمردم از خنده. هزار بار گفتم: قيصر امينپور؟ تف، تف. نه که با خدابيامرز مشکلي داشته باشم ها، ولي خوب. الان نگاه کردم ديدم کلي هم کتاب گرانقيمتي محسوب ميشود براي خودش.
صبح عليرضا زنگ زد که از شرکت بيام خانه، برويم دندان بکش. اين قراري بود که ديشب گذاشتيم با هم. قبلش فکرهام را کرده بودم که خيلي کار دارد و وقتي بيايد انگار من ِ ناخودآگاه هي خودش را براش لوس ميکند. اين بود که بهاش گفتم عصر ميرويم و حالا به طرز ِ ناجوانمردانهاي دارم حاضر ميشوم تنهايي بروم.
samedi, mars 13, 2010
همفيلمبيني

داستان فيلم را گمانم ميشود در دو خط شرح داد: ليلا بعد از ازدواج ميفهمد بچهدار نميشود، به تحريک مادرشوهر، علي را وادار ميکند دوباره ازدواج کند، تاب نميآورد ميرود و بعدتر با يک ديدار مهر ِ دختر ِ علي و همسر دوم به دلش مينشيند و تصميم ميگيرد باز گردد.
فيلم رو که دوباره ميديديم، همهاش از هم ميپرسيديم واقعاً فيلم ِ خوبي نبود يا انتظارات ماست که خيلي بالا رفته؟
ليلا براي دورهي خودش فيلم تاثيرگذاري بود. هنوز هم هست. ولي ضعفهاي بسياري دارد. بدون اغراق ميگويم، آدم انتظار ندارد وقتي ليلا پاي تلفن با فريده حرف ميزند، صداي فريده از بغل ِ دوربين به گوش برسد.
مادر ِ علي، مادر شوهري سنتي است. متمول است و دلش لک ميزند که بچهي تک پسرش را ببيند، طبعاً اين بچه بايد پسر باشد که اسم خاندان باقي بماند. اين است که به محض ِ اين که ميفهمد ليلا بچهدار نميشود، فشارش را شروع ميکند. رشوه ميدهد، تطميع ميکند، گريه ميکند، التماس ميکند، طعنه ميزند. ليلا کم ميآورد. يک جا خودش به خواهر علي ميگويد که «شما خودتون گفتيد مادرجون ارادهاش از فولاده.» ليلا توي خودش نميبيند که جلوي فولاد بايستد. عادت کرده عروس ِ حرفشنوي خوب و مهربان باشد.
ليلا عاشق علي است، اينقدري که آدم حسودياش ميشود. ولي اين عشق از کجا آمده را آدم نميفهمد. يک هو ميرويم چند ماه بعد از عروسي، ميبينيم اين دوتا ميتوانند با هم بخندند، شبها بساط شام و شمعشان برپاست، خانهي محشري دارند و به هم عروسکهاي گنده هديه ميدهند.
ليلا خانوادهي خوبي دارد. مهربانند. اما ليلا منفعل است. انگار از خودش اراده ندارد. باور کرده وظيفهاش اين است که بچه بياورد و چون نميتواند، ناقص است، يکي ديگر بايد بيايد اين وظيفه را برايش انجام بدهد. خودش را تسلي ميدهد که اين امتحان است -عين ِ مارال-، چشمش را ميبندد و زندگيشان را جهنم ميکند.
علي. علي ِ داستان زير ِ سايهي مادر مقتدر و پدر ِ بياراده بار آمده. پدرش عمري توي باغچه نشسته به کتاب خواندن. با مادر مخالفت ميکند، اما حرفش خريدار ندارد. مادر و خاله شمسي نشستند ليلا را به جرم ِ اين که جاي دخترخاله را گرفته چزاندند و پدر و خواهرها به هيچجاشان نبود. علي اين وسط چيکار کرد؟ هيچي. گفت که نميخواهم، اما نه به قدر کافي محکم.
اين شد که ليلا علي را ميفرستاد خواستگاري و توي خيابان منتظر ميشد تا برگردد. وقتي علي بالاخره يکي را پسنديد گوشهي خيابان ايستاد که دزدکي ببيندش و با يک نظر زن ِ جديد ِ شوهرش را پسنديد و خانه را از سر تا پا تميز کرد و روتختي ِ نو انداخت روي تخت و نشست به انتظار که عروس جديد بيايد توي خانه.
چي فکر کرده بود؟ که قرار است بماند پشت ِ در، صداي عشقبازي شوهرش را بشنود؟
بعد اينجاست که کم ميآورد و يادش ميافتد بايد برود پيش خانوادهاي که تقريباً از همهشان دردش را قايم کرده بود. ميرود آنجا مينشيند گوشهي اتاقش و به کسي حرفي نميزند و کسي هم چيزي بهاش نميگويد. حتي بعد از اين که علي بچهاش را از گيتي ميگيرد و بهاش را هم ميدهد هم حاضر نيست برگردد. بعد يکي دو سال ميگذرد و بعد که آقاي مهرجويي مطمئن شد ما فهميديم بدون ِ ليلا به علي چه سخت ميگذرد که غذا ندارد و خانهاش به هم ريخته است و از آن طرف مادر علي هم به قدر کفايت کفاره داد از دختر بودن ِ بچه، ليلا دوباره رضا را ميبيند و دختر را هم، و تصميم ميگيرد برگردد.
حيف که نيم ساعت پيش، بايد ميرفتم جايي، وگرنه ميگفتم که چه سورپرايز خوبي بود که اين فيلم خواهر شوهر ِ بدجنس نداشت و چه خوب بود که وقتي ليلا بالا ميآورد، معجزهاي نشده و باردار نيست. دستتان درد نکند آقاي مهرجويي. مطمئنم که آن موقع حتي بيش از توانتان براي اين فيلم زحمت کشيده بوديد.
mercredi, mars 10, 2010
طبعاً عيدانه، با چاشني ِ بوي بهار و باقي قضايا
عصر داشتم ميآمدم خانه، خسته بودم و گشنه. امروز رئيسم نيامد. قبلتر گفته بود که قرار است خانهشان را کاغذديواري کنند و نميآد. ديروز هم نبود. پريروز هم. صبح آمدم شرکت رفتم سراغ ِ ايراندختهايي که چند روز پيش آورد گذاشت توي کمد. زنش خانهتکانياش را کرده گمانم. خوش به حالش. من که نکردم.
ظهر رفتم دانشگاه. يادم رفته بود مشقم را بنويسم. زيار نفهميد طبعاً. بعد ِ کلاس دوباره برگشتم شرکت و چند صفحهي ديگر خواندم. گودرم را هم صفر کردم و در را قفل کردم و زدم بيرون. هوا زشتتر از ايني که هست نميشود.
موقع برگشتن، نيمهي راه از اين بازارچههاي عيد ديدم. پياده شدم رفتم سرک کشيدم. قصابي توش داشت با شيرينيفروشي و آجيل و لباس ِ عيد. دم ِ در هم که هفتسين بود و ماهيهاي بختبرگشته. رفتم توي آجيلفروشي براي خودمان چهارتومن پستهي کلهقوچي و چهار تومن بادام هندي خريدم با يک بسته لواشک خانگي. حيف که آجيلش خوب نبود. سعي کردم يادم بيايد مغازهاي که د.ب ازش آجيل ِ محشر ميخريد اسمش چي بود. يادم نيامد، ولي حتما توي ويلا بود. بعد دوباره آمدم سر ِ جاي اولم و سوار شدم آمدم سر ِ کوچه. شير خريدم با پنج دانه فلفلدلمهاي رنگي که دلمه درست کنم. حالم خوب بود. هنوز هم هست.
mardi, février 23, 2010
رئيسم ديروز در اتاقش را قفل کرد و دو روز رفت سفر. صبح ديدم پوستم به گه کشيده شده، تصميم گرفتم آرايش نکنم. لنز هم نگذاشتم. مانتوم را هم بار اول بود ميپوشيدم، به اصطلاح کمرکرستي است و تا ظهر نفهميدم سيخ نشستن چه بلايي سر کمرم آمده. يواش يواش دکمههام را باز کردم و چندتا شهروند ِ امروز از آرشيو ِ شرکت برداشتم گذاشتم روي ميز که بخوانم. ورق ميزدم و اسمها همه آشنا بود و هي توي ذهنم صدا ميآمد که اين يکي هفت سال، آن يکي ششصد ميليون. پنج زدم بيرون و سر کوچه يکي از همکلاسيهاي راهنمايي- دبيرستانم را ديدم، بعد ِ پنج- شش سال. بهام گفت هيچ عوض نشدي.
Inscription à :
Articles (Atom)