dimanche, novembre 21, 2010

صبح با صدای زنگ موبایل ع.ر بیدار شدم، دیدم دماغم هنوز آویزان است و روی دنده‌ی چپم و خوابم هم می‌آید. تصمیم گرفتم نروم دانشگاه. دیروز هم البته وضع بهتری نداشتم، منتها دیروز گرامر داشتم. امروز اگر می‌رفتم، باید به فرانسه دینی می‌خواندم که زیاد لطفی ندارد و تازه یادم هم نرفته که دیروز، پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، سرفه‌هایم شروع شد. این‌طوری بود که خودم را قانع کردم و رفتم دوتا نیمرو برای هر کداممان بار گذاشتم و یک لیوان چای ریختم و این شکلی روزم را شروع کردم.

mardi, novembre 16, 2010

دلم می‌خواست آب‌دهنم را که قورت می‌دادم، گلوم نمی‌سوخت. اما این خودش بحث دیگریست.

یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه می‌کند. آن‌وقت‌ها توی خانواده‌ی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آن‌طوری دلش نلرزد. این‌جوری هم نبودیم که هم‌دیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همین‌جوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمی‌گفت که درست می‌شود و برمی‌گردد و همین حرف‌هایی که این‌جور وقت‌ها به یک بچه‌ی یازده ساله می‌گویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقت‌ها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چه‌‌شکلی می‌شود و آدم چه‌جوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمی‌خواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آن‌جا بودیم؛ ولی این را نمی‌خواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را می‌دیدم، ولی آن‌جا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.

خوبی‌اش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.

samedi, novembre 13, 2010

الان که این را می‌نویسم، داریم یک آهنگ سختی گوش می‌دهیم. این‌قدر سخت که مجبور شدیم برویم لیریکش را پیدا کنیم بفهمیم دقیقاً چی می‌گوید. سلام خانوم میم‌نون. بالاخره پیدا کردیم و فهمیدیم و خیالمان راحت شد. الان داریم جان جان گوش می‌دهیم، لقبی که من خیلی وقت است به توتی داده‌ام.

امروز سر کلاس گرامر یاد دست‌های مامانم افتاده بودم. جریان از این‌جا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دست‌های مامانمه. مثلاً داشتم نمی‌گفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دست‌های مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دست‌های مامانم را می‌بینم یا نه. خیال می‌کردم دست‌های همه‌ی مامان‌ها شبیه هم است و چروک خورده و رگ‌هاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگ‌های سبز ندارد و دلم یک‌هو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.

vendredi, novembre 05, 2010

توی دوره‌ی تورلیدری یه معلم بناهای تاریخی داشتیم که توی فلورانس معماری خونده بود. از کلاسش یه چیزایی در مورد مرمت آثار باستانی و شباهت دو تا گنبد توی ایتالیا و اصفهان یادمه و این که هی با یه لهجه‌ی ایتالیایی بامزه‌ای می‌گفت سنتا ماریا دل فیوره. همون موقع بود که من خودم گفتم قبل از این که بمیرم باید اینجاها رو ببینم.
الان سه سال گذشته.

mardi, novembre 02, 2010

با ذوق و شوق پا شدم حاضر بشوم برم ابرو بردارم و چیتان فیتان بکنم، هر چی گشتم کارت آرایشگاه نبود. روز ِ غیر پنجشنبه آدم می‌تواند سرش را بیندازد پایین و برود، اما حیف. گفتم جایش بیایم بعد از مدت‌ها وبلاگ بنویسم.

امروز پنجشنبه بود و من خیال می‌کردم حالا که اجاره خانه نمی‌دهیم، پولدار هستیم و می‌توانیم یک نفر را بیاوریم خانه را تمیز کند و از این کارها. بعد یادم آمد غیر از خانم ع. کسی را نمی‌شناسم و او یک عادت بدی دارد که از توی سطل زباله چیزهای به زعم خودش هنوز قابل استفاده را درمی‌آورد و می‌گذارد این‌طرف و آن‌طرف خانه. از شرکت‌های خدماتی هم تا حالا خیری ندیده‌ام. یک آگهی هم گذاشتم توی گودر ببینم چی می‌شود، اما چیزی نشد. این است که حالا باید خودم بلند شوم آخرین بقایای رنگ را با کاردک از روی کاشی‌ها پاک کنم. کار هم دارم با خیلی مشق ِ گرامر. حالا ببینم چه می‌شود.

vendredi, octobre 15, 2010

صبح جمعه‌ی خیلی آرامی است. از آن‌ها که از دور اگر نگاهشان کنی، اصلاً به چشم نمی‌آیند، اما تویشان که باشی، خودت می‌فهمی چه دردسری پشتشان خوابیده و چه دل شیری می‌خواهد گذراندنشان.
چند دقیقه‌ای از ده صبح گذشته و علی‌رضا خوابیده. توتی هم؛ کنارش. من این‌ور بساط پهن کرده‌ام، با سیگار مکفی و لیوان چای نشسته‌ام، دستم توی فایلی است که گرفته‌ام برای ویرایش. از این‌جا به بعد ِ داستان، موسیقی کم‌کم تندتر می‌شود و بیننده اگر چشم‌هایش را ریز کند، می‌بیند فایل هنوز به نیمه نرسیده و من باید تا امشب تحویلش بدهم. یک کمی که چشم بگردانید، توی هال بساط ِ روشویی- آینه- قفسه‌ و آویز حمام پهن است که امروز باید ببریم خانه نصب کنیم و لوسترها هستند و پی ِ نجار و آلومینیوم‌کار رفتن مانده و میز کامپیوتر که حتماً باید عوض کنیم و هنوز نمی‌دانیم کِی و اگر رفتیم، باید دوتا صندلی اوپن هم بگیریم و شنبه هم تولد دوستم است و حتماً باید بروم یک چیزی براش بگیرم و بماند که دوتا تولد نه و ده ِ مهر ِ خواهر و دوستم را سر ِ وقتش یادم رفته بود و مشق گرامر دارم.

چهارشنبه داشتم دق می‌کردم. سه روز بود آقای میم هی من را دعوا می‌کرد که چرا کار نمی‌کنم و کار نقاشی هنوز تمام نشده بود و کابینت‌ها را نبرده بودند و با معلم ِ آواشناسی دعوایم شده بود و ما که باید پول رهن را سه‌شنبه می‌دادیم به صاحب‌خانه، بنگاه قرار قراداد را انداخته بود جمعه و سفر آخر هفته داشت به‌هم می‌خورد و اسباب‌کشی افتاده بود وسط هفته و من دیگر جا نداشتم غیبت کنم. در کلاس را به هم کوبیدم و وانمود کردم باد زده، بعد رفتم توی توالت پنج دقیقه توی سر خودم زدم که خفه‌شو و با ریمل ِ ریخته برگشتم کلاس. بعد خوب شدم. الان که جمعه است، نه من کار آقای میم را تمام کرده‌ام، نه نقاش کارش را تمام کرده، نه ماجرای پول رهن درست شده، نه سفر رفتیم، نه کابینت‌ها را برده‌اند، نه اسباب‌کشی افتاده آخر ِ هفته، نه می‌توانم بروم آواشناسی‌ام را حذف کنم و هشت ترمه بشوم، نه مشق‌های گرامرم را نوشته‌ام، نه وقت داریم برویم میز کامپیوتر و صندلی اوپن و کادوی تولد بگیریم. تازه نجاری که گیتی به‌ام معرفی کرده بود و خیالم بابتش راحت بود هم دیشب جوابمان کرد که غرب کار می‌کند و دیگر کسی را بلد نیستیم که بیاید درهای کمددیواری را ریلی کند و خودش را طبقه بزند.

با این حال من سالم و سرحال این‌جا نشسته‌ام و هی یاد ِ گردش موزه‌ی ایران باستانمان هستم با استاد ِ خوبی که توی آن دوره داشتیم و این که دیروز دوباره با مرجان قرار گذاشتیم پول جمع کنیم تابستان بعد برویم فرانسه و این که چه مستراحی داریم ما توی خانه‌ی جدید.

خیال می‌کنم هر از گاهی باید رفت چیزی مثل این روشویی کابینت‌دار خرید که حال آدم را خوب کند، آدم را خارجی کند، که خیال آدم را راحت کند که ته ِ ته ِ همه‌ی بدبختی‌هاش یک چیز خوبی هم هست که بهش چنگ بزند و خودش را سر پا نگه دارد، گیرم این چیز خوب کاسه‌ی مستراح باشد، ظرف ادویه باشد، مجله‌ی مترجم باشد، کتاب ِ خارجی باشد. چه‌می‌دانم، یک چیزی باشد که آدم یادش برود که دور و برش پر شده از دعواهای آقای میم و استاد زبان‌شناسی و بدقولی بنگاه و هی دویدن و دویدن و دویدن و علی‌رضایش که خسته است.
علی‌رضایش که خسته است.

mercredi, octobre 06, 2010

الان که شروع می‌کنم این‌ها را بنویسم، یک آدم خسته‌ای‌ام که یک لیوان قهوه‌ی زیادی شیرین شده جلوی خودش گذاشته و نا ندارد برود کولر را خاموش کند که یخ نزند.

پیش پای شما بناها کارشان تمام شد و سوار ماشین‌شان شدند، رفتند. این‌طور آدم‌هایی هستیم که بنایشان با ماشین می‌آید سر کار. کلی هم چیز یاد گرفتم این دو روز که مدرسه نرفتم و ماندم بالای سر بناها. اولاً که می‌دانم اسم حرفه‌ای سنگ توالت می‌شود توالت زمینی، دوماً که فهمیده‌ام کف‌شور حمام اصلاً چیزی شبیه طی و این‌طور چیزها نیست، بلکه همانی است که من به‌اش می‌گویم راه‌آب. بعد هم در کمال تعجب دیدم با مالیدن سیصد کیلو چسب و کاشی به دیوار، ساختمان اصلاً پایین نمی‌آید. ولی راستش هنوز نفهمیده‌ام چقدر چسب و کاشی لازم است. (نگارنده در این لحظه مشغول خمیازه کشیدن است و چند لحظه‌ای مکث می‌کند.) چی می‌گفتم؟ آها. حرف مهمی نمی‌زدم.

یک چیزی که دلم می‌خواهد به ضرب و زور دگنگ توی سر رئیس‌های علی‌رضا فرو کنم، این است که گاهی وقت‌ها خیلی مهم است مرد توی خانه باشد. این دو روزه هی یاد اوس قاسم می‌افتم. حالا دقیقاً حال ندارم تعریف کنم اوس قاسم از کجا پیدایش شد و جریانش چیست. شاید بعداً گفتم. خلاصه‌اش این است که یک وقتی ما خانه عوض کردیم و اعضای مونث ِ بالای بیست و پنج سال ِ خانواده تصمیم گرفته بودند یک دیوار طبقه‌ی بالا را کلاً بکنند کتاب‌خانه و برای ساختن این کتاب‌خانه، نجاری معتبرتر از شاگرد مبل فروشی ِ سر چهارراه پیدا نکردند. آن موقع با هشتاد تومن می‌شد دو تا کتابخانه‌ی قفسه‌دار ِ در-شیشه‌ای خرید. اوس قاسم این پول را صرف این کرد که چهارتا تیر و تخته به هم بچسباند که زیر بار وزن کتاب‌ها قابلیت ارتجاعی بی‌نظیری از خودشان نشان می‌دادند. این تیر و تخته‌ها بعدها به عنوان یادگاری از اوس قاسم موفق شدند کباب‌های برشته‌ای تحویل جامعه دهند و اسم اوس قاسم به عنوان نمادی در ذهن ما ثبت شد که هر وقت می‌خواهیم حرص اعضای مونث بالای بیست و پنج سال خانواده را دربیاوریم، به کار ببریم.

یادم نیست چی داشتم می‌گفتم که به این‌جا رسیدم. آها، حرف این بود که رئیس‌های علی‌رضا نمی‌فهمند گاهی حضور یک مرد در خانه لازم است و داشتم مثال می‌زدم. حقیقت این است که از خواب دارم می‌میرم و چشم‌هایم را به زور باز نگه داشته‌ام. اصلاً نمی‌فهمم چی دارم می‌نویسم. بدی‌اش این است که صبح بنا بود و شب کابینت‌ساز است با نقاش و باید وقت کنیم برویم روشویی هم بگیریم که فردا که لوله‌کش می‌آید شیرها را نصب کند، آن را هم کار بگذارد. بعدش هم که لابد یک هفته- ده روزی معطل خشک شدن رنگ دیوار و حاضر شدن کابینت‌ها هستیم و -این‌جاهای ماجراست که بابک می‌گوید یا قمر- و بعد هم باز کردن کارتن‌هایی که یک ماه است بسته شده‌اند و توتی هر از گاهی می‌رود توی یکی‌شان می‌شاشد و باید باز کرد، شست، دوباره بست.
فکر این چیزها و این یک ماهی که گذشته را که می‌کنم، اتوماتیک بعدش توی ذهنم می‌آید که «عوضش بعد می‌روید توی خانه‌ی خودتان و بعد همه‌چیز فیلان است و بیسار است.» اولاً که خانه‌ی خودمان نیست و اول و آخرش خانه‌ی خواهرم است، بعد هم که یازده ماه ِ دیگر به یک ماه رمضان نمی‌ارزد اصلاً. آدم باید دوازده ماه سال و هفت روز هفته خوش باشد. یعنی چی که دو هفته است همه‌ی زندگی‌ام را گذاشته‌ام کنار که خانه این را کم دارد و آنش زیاد است؟

بله. من خیلی شاکی‌ هستم.

lundi, octobre 04, 2010

داشتم ظرف می‌شستم که یادم افتاد خیلی وقت است این‌جا چیزی ننوشته‌ام. دو سه تا درفت داشتم که دیدم خیلی هم خوب‌اند، ولی وقتشان گذشته. یکی‌اش حرف ِ خانه خریدن بود و این که آدم وقتی می‌خواهد به یک جایی متعهد بشود، دیگر مثل سابق عیب و ایرادش را به خوبی‌هاش نمی‌بخشد و این که خانه‌ها چه‌قدر شبیه آدم‌هایند. یکی‌اش هم نقل حکایت‌ها و مثل‌های پدرم بود. شاید بعدتر گفتمش.

دیروز بنا آوردیم و راس ساعت دو اولین کلنگ بازسازی خانه را زدند توی دیوار. من نبودم، ولی از قبلش می‌دانستم چه خبر قرار است باشد. نزدیک سه و نیم بود که رسیدم خانه و از سر ِ کوچه دیدم صدای کلنگ زدن می‌آید. خوبی ِ خانه‌ی روبه‌رویی را خریدن همین است. می‌توانستیم با دوربین چشم بیندازیم توی بالکن و ببینیم چه کار دارند می‌کنند. نکردیم البته. هر نیم ساعت یک بار علی‌رضا می‌رفت یک سری بهشان می‌زند و برمی‌گشت خانه. عصر هم رفتیم کاشی برای توالت بخریم.

اگر به من بگویند فیلم طنز محبوبت چیست، خیلی باید فکر کنم تا چیزی به ذهنم برسد. سریال نه، کسی لب تر کند لیستی برایش ردیف می‌کنم از فرندز بگیر برو تا کاپلینگ و بیگ بنگ و بلک‌ادر. علی‌رضا برعکس. حتماً یکی از فیلم‌های مل بروکس را اسم می‌برد. حالا این را می‌خواستم بگویم که این بابا یک فیلمی دارد به اسم سایلنت مووی. یک جایی توی این فیلم، یک مشت سرمایه‌دار ِ بی‌غم جلسه دارند و دوتاشان پا می‌شوند بروند مستراح. روی دیوار مستراحشان، حرفی را نوشته‌اند که هر کس در و دیوارش را ببیند، با آن موافق است: Our toilettes are nicer than many people's home. مستراح خانه‌های ما هم از همان اول عروسی که رفتیم صد تومان دادیم ادوات مستراح، شامل برس توالت شور و جای دستمال کاغذی و حوله و صابون خریدیم، این‌طوری بود. حالا با این کاشی‌ها و ابزاری که رفتیم خریدیم اوضاع بدتر هم شده. فاکتور را که می‌گذارم جلویم، از خجالت نزدیک است آب شوم. کاشی والنتاین سفید زمینه و گل‌دار سفید و گل‌دار مشکی برای دستشویی، کاشی شیفته‌ی سفید و قرمز با حاشیه‌ی چیتان فیتان برای حمام، با سرامیک کف و چسب و توالت زمینی و انواع شیرآلات، سر ِ جمع فلان‌قدر تومان. بعد نه تنها چیزهای فیتانی هستند، یک ریزه‌کاری‌هایی هم دارند که بیا و ببین. مثلاً دسته‌ی شیر مستراح با شیر ظرف‌شویی از یک مدل و به اصطلاح ست است. یکی نیست به من بگوید ننه سگ، تو را چه به این حرف‌ها؟ پدرم این جور مواقع حرف خوبی می‌زند. می‌پرسد سر تا پای خودت این‌قدر می‌ارزد؟! همین حرفش دیشب هی توی گوشم بود که نگذاشت از این روشویی‌های خارجی ِ کابینت‌دار هم بگیریم. ولی وای از این روشویی‌های خارجی کابینت‌دار.

ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم. می‌خواستیم برای کارگرها شام بگیریم که دیدیم جمع کرده‌اند رفته‌اند. رفتیم توی خانه‌ی پر از خورده گچ و گونی‌های پخش و پلا شده و حال‌مان خریدنی بود. هی قربان‌صدقه‌ی خودمان می‌رفتیم که گفتیم در حمام را ببرند توی اتاق خواب و جاش دیوار بکشند و اوپن را خراب کنند که جاش کابینت بگذاریم. بعدش آدی بودی-طور کشف کردیم که یادمان رفته بگوییم پریز حمام را هم جابه‌جا کنند و الان چراغش از توی پذیرایی روشن می‌شود و درش توی توی اتاق خواب است. خیلی از خودمان خندیدیم. یک وضعی.

دو هفته‌ی پیش یادم می‌آید توی گودر یک نتی گذاشته بودم مبنی بر این که باید آخر شهریور به دنیا می‌آمدم. دلیلش این بود که حال و روزی داشتم که توجه می‌‌طلبید و کسی هم دور و برم نبود. از آن موقع همین‌طوری مانده بودم که شد شب جمعه و بعد از مدت‌ها با دوست‌های علی‌رضا معاشرت کردیم و بزرگ‌ترین سورپرایزهای عمرم را کادو گرفتم. یک لباس خیلی خارجی‌طوری بود که به عمرم نداشتم و یک بسته سیگار بود با یک کلاغ ِ پا شکسته و یک بغلی ویسکی جانی واکر که تنها خوری‌اش کردم. چقدر هم چسبید. می‌خواهم بگویم خیلی وقت‌ها لازم می‌شود همین‌طوری بی بهانه به هم توجه کنیم.

آقای افتخاری اگر -به قول معلم شیمی دبیرستان‌مان- یک کار خوب به عمرش کرده باشد، همین خواندن ِ صیاد است، همین صداش است آن‌جایی که می‌گوید: در بند و گرفتار، بر آن سلسله مویم.
طره‌ی روی پیشانی علی‌رضا را عرض می‌کنم. بله.

samedi, septembre 18, 2010

یک فامیل داشتیم که تنش خیلی بو می‌داد. الانش را نمی‌دانم. آن موقع‌ها این فامیل ما خیلی پیش می‌آمد که شب‌ها بیاید خانه‌ی ما دور هم باشیم. گپ مفصل می‌زدیم و خوش هم می‌گذشت. بعد تشک می‌انداختیم می‌خوابید و می‌خوابیدیم.
از آن موقع به بعد بود که تشک‌های پنبه‌ای ِ تازه‌عروس- تازه‌دامادی‌مان بوی گند گرفت. روبالشی‌ها و ملحفه‌ها و پتوها را بعد ِ هر بار استفاده می‌انداختم توی ماشین و خود تشک‌ها را دو روز بردیم بالای پشت بام گذاشتیم آفتاب بخورند. بو نرفت. توی همه‌چیز هم رسوب می‌کرد. هفته‌ی پیش کمد را باز کردم لباس جمع کنم، دیدم تمام لباس‌ها بو گرفته. در ِ لباسشویی هم دو روز پیشش شکسته بود. نصف بیشتر لباس‌های توی کمد را دو روزه آب کشیدم و بردنی‌ها را گذاشتم توی کارتون لای ظرف‌ها، باقی را هم یک گوشه گذاشته‌ایم بدهم به کسی. نمی‌دانم کی ممکن است این حجم عظیم روسری‌ها و کت‌دامن‌های رسمی ِ هیچ‌نپوشیده‌ی من به دردش بخورد.

یک گربه‌ای دارد توی کوچه بی‌وقفه میو میو می‌کند.

پریروز خانه‌ی رویاهایم را دیدم. نه که فکر کنی چیز خاصی بود، نه. خانه‌ی قشنگی بود که جزء به جزءاش به سلیقه‌ی ما دو نفر می‌خورد. خیلی بد بود. خیلی که با قرض و قوله خودمان را خفه کنیم، ته‌اش دست کم پانزده بیست تومان کم داریم. بعد ِ این دیگر برام مهم نیست چی باشد یا کجا باشد. امشب علی‌رضا را فرستادم بیرون، توی مایه‌های این که شب با خانه برمی‌گردی. خودم هم نشسته‌ام هی یاد در و دیوار آن خانه می‌کنم و آه می‌کشم و وسیله می‌چینم توی کارتون.

کاش یک وحی و الهامی به‌ام می‌شد که بدانم تشک پنبه‌ای و بالش پر را چطوری بشورم.

نیم ساعت است هی غر می‌نویسم و پاک می‌کنم. عروسک سنگ صبور. بدی ِ سن بالا همین است. آدم خوب یاد می‌گیرد بریزد توی خودش.

mercredi, août 25, 2010

از آن شب‌هایی است که خیلی شب است. چه‌طور بگویم؟ یک دلتنگی خاصی توی خودش دارد. علی‌رضا زود آمد، اما حالا که رفته بخوابد، می‌بینم هیچ هم آن قدری که دلم می‌خواست با هم نبودیم. حیف. تابستان کش‌دار است و داغ و خلوت. من مایه‌ی کتلت درست کردم و او سرخ کرد و من تلفنی به حرف‌های خواهرم گوش دادم که ویرش گرفته این‌جا خانه بخرد و گمانم یک چیزی هم با هم تماشا کردیم. بیشترش را رفتیم توی سایت‌های معاملات املاک چرخ زدیم. عجیب است که تکنولوژی این‌قدر پیشرفت کرده. آدم از این مملکت انتظار ندارد.
سوم راهنمایی که بودم، پدرم به اصرار خواهرهام خانه را عوض کرد. آن وقت‌ها کسی من را تحویل نمی‌گرفت، اما سر ِ دیدن دو سه‌تا خانه من هم رفتم. عیال‌وار بودیم و پدرم از هفده سالگی توی شرکت نفت کار می‌کرد و پول خوبی داشت. یک خانه‌ی چهارخوابه دیدیم که خوب بود. پدرم بود، مادرم بود با یکی از خواهرهام و من. حیاط داشت و دوستش داشتم. آن وقت‌ها خیال می‌کردم که حتماً شاعر می‌شوم و باغچه و درخت را برای شعر گفتن لازم داشتم. اتاق‌هاش بزرگ بود و خانواده‌ی خوبی توش نشسته بودند. همه‌جا را نگاه کردیم و قبل از این که خوش‌حال و راضی بیاییم بیرون مادرم پرسید: راستی کسی که توی این خانه نمرده؟
مادرم وسواس داشت و مادربزرگ خانواده چند ماه پیش مرده بود و مادرم پایش را توی یک کفش کرد که توی این خانه نمی‌آید. بعد یک خانه‌ی دو طبقه دیدیم و خریدیم. آن موقع هفده میلیون بود.
حالا که فکرش را می‌کنم، اسباب‌کشی‌مان خیلی خنده‌دار بود. آن وقت‌ها حالی‌ام نمی‌شد، اما پدرم خسیس بود. اسباب‌ها را با ماشین می‌برد آن خانه و برای گاز و یخچال و تخت‌ها و قفسه‌ها از شرکت وانت گرفت. مبل‌ها را نبردیم. نو خریدند با قفسه‌های بیشتر و درهای کمدهای دیواری را دادند نجار بسازد. یک چیزگندی از آب درآمد، چون پدرم به بهانه‌ی مواظبت از ماشین و کار بالای سر کارگرها نمی‌آمد که مجبور نشود دست توی جیبش کند و آن‌ها هم که با چهارتا زن و دختر جوان و بی دست و پا طرف بودند، تا توانستند کج ساختند و کلاه گذاشتند. سر ِ یک هفته خانه نصف دیوارهاش گچی بود و یک انباری زشت سیمانی زیر راه‌پله‌اش علم شده بود. گل‌خانه را هم بعدتر مادرم کرد انباری؛ مثل آشپزخانه‌ی طبقه‌ی دوم. پرده‌ها را هم خواهرم یک شبه دوخت. فرداش قراربود برایش از تهران خواستگار بیاید و خانه هنوز درست و حسابی چیده نبود و همه‌مان آن شب تا صبح بیدار بودیم و من وسط کارها آناستازیا نگاه کردم.
خانه پنجره‌های بزرگ داشت با بالکن حسابی. دلم می‌خواست بیدمجنون می‌کاشتیم و عصرها توی بالکن روی صندلی‌های سفید فلزی می‌نشستیم کیک می‌خوردیم با چای و شیر. نکردیم. بالکن هم شد یک انباری دیگر و درش سال تا سال باز نمی‌شد و کسی گرد و خاکش را تمیز نمی‌کرد و همان روزهای اول، پدرم پشت پنجره‌ها میله زد که دزد نیاید و پرده‌ها کلفت بود که از توی خیابان دید نداشته باشد. خواستگاری هم سر مهریه به سرانجام نرسید و سر ِ سال نشده، خانه را مادرم کرد یک شلخته‌دانی ِ حسابی.
دیگر دوستش نداشتم.