dimanche, octobre 14, 2012

سرم جور ِ ناخوش‌آیندی گیج می‌ره و گمونم یکی از گوش‌هام چرک کرده. یا اثر خنکی اول پاییزه و یا -محتمل‌تر- اثر پنجاه‌تا همکار مریض در این دور و اطراف. تمام امروز به این فکر می‌کردم که کاش چند روزی مریض بشم و بی‌دغدغه توی تخت بخوابم با سوپ داغ و آب‌پرتقال از خودم پذیرایی کنم. بعد فکر کردم که بی‌دغدغه؟ هه.

دارو. قحطی دارو آمده و روز به روز راحت‌تر می‌شود که آدم از این زمین بدش بیاید.

گاهی فکر می‌کنم اگر به این زودی سفر نروم، دق می‌کنم. چه لذت ِ کوفتی‌ای دارد سفر توی خودش که آدم را این‌طور اسیر می‌کند؟ یا حتی نه، وقت داشته باشم. وقت داشته باشم غذا درست کنم، کتاب بخوانم، قدم بزنم، و یک کار دم ِ دستی‌ای مثل یک جفت کفش خریدن را این‌قدر عقب نیندازم. پول هم البته بد چیزی نیست. حاضرم یک عالمه داشته باشم.

من چه عطری دارم راستی؟

دو ساعتی است منتظرم بیاید برویم. این‌قدر گذشته که دلم می‌خواهد تمام نشود. از راه نرسد و من همین‌جا، روی همین صندلی، آن‌قدر بنشینم تا ریشه بدهم و سبز بشوم.

mardi, octobre 09, 2012

هر تصوری که از گرِیت گتسبی یا همان گتسبی ِ بزرگ ِ خودمان داشتم، با دیدن تریلر فیلم درب و داغان شد. آخر آدم صورت ِ کون‌میمونی ِ دی‌کاپریو را باید بگذارد جای گتسبی بزرگ؟ واقعاً چی فکر کردی آخه؟ در عوض امان از خانم -به زودی بانو- کری مولیگان. آدم چقدر گوگوری مگوری آخر؟

امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار می‌کند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی می‌نویسم، نه هیچ‌چی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش‌. آن‌قدری که کند پیش می‌رود که دارم سر خودم داد می‌زنم. به چه امیدی زنده‌ام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پخته‌ی ادویه‌زده‌ای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطی‌اش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایه‌ی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بی‌شام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصف‌ناپذیری این روزها ویار غذای تازه می‌کنم. (هر کی فک کرد حامله‌ام، خره!)

خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمی‌دانم. لپ‌تاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمی‌کنم که چه‌قدر یا چه‌جوری. به کامپیوتری‌مان پیغام دادم که لپ‌تاپم خودبه‌خود خاموش می‌شود، جواب داد روشن‌اش کن. این‌قدر نفس‌کشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانه‌هام سنگین‌تر می‌شد و نمی‌فهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپ‌تاپ نزدم، ماکارانی‌ام را پختم و ناهار و شام‌ ِ تنهایی‌ام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیب‌زمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همان‌طوری‌ام. دلم می‌خواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان می‌کردم، اما بدبختی‌ام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمی‌کنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.

با یک آدم‌های دلچسبی دارم معاشرت می‌کنم که بهتر است زودتر قطع‌اش کنم، وگرنه می‌ترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم می‌رویم کله‌پاچه، می‌آیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ به‌دل نمی‌دیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامه‌های دور همی. نمونه‌اش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نم‌نمک دارم نقشه می‌کشم که چه‌طوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم می‌خواهد بروم. پس رفتم. و می‌دانید چی؟ کله‌پاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت می‌شود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوش‌گذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ تره‌بار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!

از خارج برای بچه‌ام اسباب‌بازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقت‌هایی که برای خودش ولو می‌شود روی مبل، کم پیش نمی‌آید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.

آدم‌هایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.

کم‌کم داریم خراب می‌شویم همه‌مان. اپی‌لیدی‌ام زیر پرتاب‌های طاقت‌فرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چای‌ساز روشن نمی‌شد، لباس‌شویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بی‌حس می‌شود و کمردردهای گاه و بی‌گاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همه‌ی جوان‌ها را به‌خیر کند!


lundi, septembre 17, 2012

دلم عین سیر و سرکه می‌جوشد. بعضی چیزها هم دامن می‌زنندش. استرس ِ بیخود ِ هزار چیز بی‌ربط و باربط هوار می‌شوند سرم و می‌شوم اینی که الان هستم. 

آقای صاد یک بار بعد از چهار- پنج ماه همکاری، با افتخار زنگ زد که توی فلان مقاله، فلان خط، فلان کلمه، عوض سین نوشتید شین. طفلی. دلم کباب شد براش که با چه دقتی تا حالا می‌گشته حتماً. 
-شوآف ِ مستتر-

دیشب بلند شدم چمدان ببندم و بالاخره یک جوابی هم برای سوال فلسفی و قدمت‌دار ِ «چی بپوشم؟» پیدا کنم. یک‌هو دیدم اوه، من چقدر لباس دارم که اندازه‌اند و چقدر لباس دارم که گشاد شدند و چه بلوز ِ به‌دلی است این برای این که بپوشم. یک جین مارکدار هم از برادرم بلند کردم و همه‌چی تکمیل شد. الان خیلی برای پارتی و این‌طور برنامه‌های فانی آمادگی دارم. حیف!

دلم لک زده برای آشپزی. بار گذاشتن آش رشته که سهل است، خیلی وقت است حتی دو تا دانه سیب‌زمینی هم سرخ نکرده‌م. کیک پختن و بیسکوییت قالب زدن که بماند. بعضی وقت‌ها هوایی می‌شوم. اما خب، چه کارش می‌شود کرد؟ همیشه یک لیست بلندبالای کارهای ِ نکرده جلوی رویم دارم که واجب‌تر است. 

آخ کاش می‌شد امروز نمی‌رفتم سر کار. باید یک عالمه بخوابم، چمدان ببندم، خرت و پرت‌هام را جمع کنم، موهام را رنگ بزنم، قرص‌هام را بگیرم، بچه را حسابی بغل کنم و به هیچ‌چی فکر نکنم. آخ.

mercredi, septembre 12, 2012

خندیدن یادم رفته. 
عادت سریال دیدن من از وقتی شروع شد که علی‌رضا روزها می‌رفت سر کار و شب‌ها من بی‌خوابی می‌کشیدم. باید یک جوری سر خودم را گرم می‌کردم. بعد از یک مدت -مثلاً از وسط‌های فرندز- شروع کردیم دوتایی آخر شب‌ها سریال دیدن و این عادت مانده. خیلی شب‌ها که دیروقت می‌رسیم خانه، تا یک چیزی بار بگذاریم و سق بزنیم، فرندز، بیگ‌بنگی، چیزی همین‌طوری برای خودش پخش می‌شود. 
پریروزها بود که دیدم خنده‌دارترین جمله‌ها هم نمی‌خندانندم دیگر.نمی‌فهمیدم چرا. به علی‌رضا هم گفتم می‌دانم این‌جایش خنده‌دار است، ولی دیگر خنده‌ام نمی‌آید. دلم هر روز  بیشتر از قبل می‌گیرد.

آخ که چه سخت شده این روزها. بارها و بارها فکر کرده‌ام که اگر توی زندگی‌ام نبود، چطوری طاقت می‌آوردم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور. 

هرچه‌قدر که نزدیک‌تر می‌شود، دلم بیشتر ترک می‌خورد. فکر این که نیست با من، فکر این که آخ اگر یک ماه دیرتر بود، فکر این که... 

mardi, septembre 04, 2012

آدم داغون می‌شه بعد از این همه مدت. هر چی هم که هیچی نگی. هر چی هم که بخندی و به روی خودت نیاری. باز یک همچین شبی هست که تمام زخم‌هات سر باز می‌کند.

lundi, septembre 03, 2012

با این همه شبحی که دور و بر آدم را گرفته، چه‌کار باید کرد؟
من یک جعبه‌ی پاندورا دارم برای خودم که گاهی بازش می‌کنم و این‌طور می‌شوم که حالا هستم.
ساعت چهار صبح از خواب پریدم. خواب دیده بودم موهام خاکستری و سفید شده. حالا که چی؟ نمی‌فهمیدم. این مسئله هیچ‌وقت -چندان- نکته‌ی مهمی در زندگی من به‌شمار نمی‌رفت و الحمدلله رنگ مو و آرایشگاه هم که فت و فراوون پیدا می‌شه. 

من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. 
در حدی که هر صبح به زمین و آسمون فحش می‌دم. 

دلم براش تنگ شده. پونزده روز بیشتر نمونده و تقریباً مشخصه که نمی‌رسه. دلم می‌خواست بیاد. ای که دلم می‌خواست تنها نباشم یه طرف قضیه است، مهم این بود که می‌بود. 

یه بار هم سر کار بودم، هدفون رو گذاشتم روی گوشم که سر و صدا کم بشه. بعد از نیم ساعت دیدم سیمش تو هوا آویزونه. 

نمی‌دونم خانوم هایده تو سر من چیکار میکنن. 

آدم باید چیکار کنه در این مواقع؟ واقعاً باید چیکار کنه؟ اوف.

mercredi, juillet 18, 2012

هفت ساعت است ندیده‌مش و دلتنگی دارد روی شانه‌هام سنگینی می‌کند. گاهی این‌طور می‌شوم. گاهی که مدت‌ها توی آغوشش آرام نمی‌گیرم، گاهی که یادم نمی‌آید آخرین بار کی صدای قلبش را شنیده‌ام.حسرت خیلی کارها باش به دلم می‌ماند؛ کارهای کرده و کارهای نکرده. دلم می‌خواهد یک روز دوتایی روی تخت باشیم، توی آغوش هم. آفتاب به تن‌مان بتابد و ما هیچ عجله‌ای نداشته باشیم برای کاری. باید یک وقتی وقت بشود که یک دل سیر سرم را بگذارم روی سینه‌اش بی دغدغه‌ی چیزی. 



dimanche, janvier 29, 2012

نگارنده به دلیل برخی مسائل، این وبلاگ را تا اطلاع ثانوی به‌روز نخواهد کرد. طبعاً تکیه‌ی این جمله بر روی «این وبلاگ» است. آخر ماها مریض نوشتن‌ایم.