mardi, février 28, 2006



شب‌ها، اين بالا تنهايي سردم مي‌شود. راه مي‌روم، مي‌دوم، اما آخرش، وقتي خيس ِ عرق مي‌نشينم روي صندلي، باز هم سردم است.

نوستالژي. هاه. تاريخ ِ امروز را يادم باشد که يک‌هو برگشتم به سه ماه ِ پيش. همان‌طور غريبه، همان‌طور شاد.
پاي تلفن، داشتم از بغض مي‌مردم.
جلوي سيامک لبخند زدم، به روي خودم نياوردم.

آدم‌ها يک کمي قاطي شدند!

lundi, février 27, 2006


فرشاد کيف‌اش را انداخت روي صندلي ِ عقب. پاکت‌هايي که بايد مي‌داديم به علي را گذاشت روي صندلي ِ کنار راننده، رفت که بنشيند، در ِ جلو را باز گذاشت. پرويز ايستاده بود دم ِ در، داشت با موبايل‌اش حرف مي‌زد. من، مردد رفتم نشستم جلو. سيامک آمد کمي با فرشاد گپ زد، خنديد، بعد راه افتاديم.

خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگ‌هامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن به‌ام گفته بود که ديگر نمي‌خواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامه‌ي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت مي‌کشيدم باش حرف بزنم.

پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً مي‌شد به‌اش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي مي‌خورد، پرسيد خانه‌تان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعه‌ام را که درمي‌آوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر مي‌شناسم.

سيامک گفت: برسانم‌تان. خيلي خسته بود. به‌اش گفتم: نمي‌خواهد. اين آقا لطف مي‌کنند من را مي‌رسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کت‌اش را بردارد که به‌اش گفتم: شما خسته‌ايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.

کاغذها را مي‌دادم دست‌اش. دست‌اش را چرخاند، يک کمي انگشت‌هاش خورد به انگشت‌هام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب مي‌شود.
خسته بودم.

حاجي جواب ِ تلفن‌اش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبل‌ترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف مي‌کرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را مي‌خواست.
حاجي داشت با عباس حرف مي‌زد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را مي‌خواست.

فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشم‌هام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کي‌بورد.
اوربيت بود.
از همان‌ رنگي که آن روز توي کوه دادي به‌ام.
به درک که يادت نمي‌آد. من خاطره‌هاي لعنتي‌ات هنوز يادم مانده.

بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقت‌هايي که به‌ام مي‌گفتند: «هديه، داري اشتباه مي‌کني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کننده‌اي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نمي‌گذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشم‌ام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه مي‌گشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش مي‌کردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش مي‌کردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه مي‌دانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مي‌نشينم آن‌جا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن مي‌شنوم، هي بغض مي‌کنم، هي دلم پرمي‌کشد براش، هي سعي مي‌کنم به‌اش فکر نکنم و نمي‌توانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورت‌اش را دوست نداشتم، ماشين و گوشي‌اش را مسخره مي‌کردم، با خيلي از عقايدش نمي‌توانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچک‌اش را بدانم،
يکي از همان وقت‌هايي که
دلم نمي‌خواهد بنويسم
آه، نه، چرا. به‌ام گفته بود از صدات انرژي مثبت مي‌گيرم

اه گم‌شو دختر با اين مسخره‌بازي‌هات

ببين من خيلي احمق‌ام
يعني همه‌ي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظه‌ي آخر چه‌طور بغض صدام را مي‌لرزاند و چه‌طور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چه‌طور ته ِ دلم آرام و بي‌صدا التماس‌اش مي‌کردم که بماند که نمي‌شنيد و چه‌طور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشه‌ي تخت و زدم زير گريه و چه‌طور است که حالا عين احمق‌ها
عين احمق‌ها
عين احمق‌ها
تب کرده‌ام به خاطر تمام شدن ِ رابطه‌اي که آن‌قدر نامتعارف بود که خودم بيش‌تر از همه مسخره‌اش مي‌کردم.

هاه
به‌ام مي‌گفت: دوستت دارم‌ات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه مي‌کرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي به‌اش بگويم و بعد ديدم نمي‌خواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش مي‌کنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اين‌ها را مي‌نويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست به‌اش بگويم چه حرفي مي‌خواستم بزنم و نزدم
به‌ش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که مي‌خواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، به‌اش گفتم.
خب من دوست‌اش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدن‌ام جا خوردي، به‌اش نگفتم قيافه‌اش حال‌ام را به هم مي‌زند-
من صداش را دوست داشتم
دوستي‌اش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اين‌قدر بي‌قرارم که حس مي‌کنم چيزي توي زندگي‌ام از دست داده‌ام که مي‌توانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را مي‌دانستم و اين‌طور با بچگي خراب‌اش نمي‌کرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط به‌ات گفتم که اگر قرار است هميشه اين‌طور من را از خودت بي‌خبر بگذاري همين‌جا تمامش کنيم به‌تر است که تو يک‌هو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو مي‌خواهي من حرفي ندارم و من اين‌قدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني مي‌خواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطه‌مان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزش‌اش را نداشت و چه مي‌دانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نمي‌دانست و ..
ولي خودم که ديگر اين‌طور کلاه سرم نمي‌رود.
خودم که مي‌دانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر مي‌کنم چه‌قدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي مي‌خواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نمي‌کنم و اصلاً نمي‌دانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم مي‌پرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نمي‌گشت؟

آرش به‌ات مي‌گم دوسِت دارم ..

dimanche, février 26, 2006

هاه. کور خوانده بودم. من آدم نمي‌شوم. واقعاً نمي‌شوم. اين‌جا را پر کرده‌ام از اين که عباس فلان است و بهمان است و به خودش هم مي‌گويم: تمامش کنيم. تمامش هم مي‌کند و يک عالمه حرف‌هايي مي‌زند که حق‌ام است و بعد .. بعد حالي‌ام مي‌شود که روزهام بدون ِ شنيدن ِ صداش چه‌طور بوده و مي‌افتم به غلط کردن. به خودش هم مي‌گويم که هنوز مي‌خواهم‌اش و او قبول نمي‌کند. شمال رفتن‌اش را هم به‌اش مي‌گويم و عين ِ اين داستان‌هاي آبکي ِ ايراني، معلوم مي‌شود پسردائي‌اش فوت کرده بود و براي تشييع جنازه رفته بوده و حتي جنازه را خودش شسته و مثل برادر بودند و تمام مدت اين‌ها را به من نگفته بود و من خيال مي‌کردم پي ِ خوشي‌هاي ملموس ِ زندگي‌اش من را از ياد برده.
فقط مي‌خواستم بگويم چه ديوانه‌اي هستم و چه آسان از دست دادم‌اش.
دوست‌اش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشم‌هاش خودم را دلداري مي‌دهم که: چشم‌هاش زشت بود، عيبي ندارد!
تا حالا هيچ کس به‌ام حالي نکرده بود که توي سختي‌ها کنارم مي‌ماند.
هيچ کس به‌ام نگفته بود زودتر بيا، که از اين آمدن، بيش‌تر حواس‌اش به من باشد.
هيچ کس نفهميده بود، و هيچ‌کس اين‌طور راحت‌ام نکرده بود از فهميدن‌اش.
فکرم هم نمي‌آمد که براي کسي تعريف کنم، و بخندم، و بعدتر هم بخندم.
هي
به خودم قول دادم ارزان ول‌ات نکنم :)

خيلي رمانس دارم زمزمه مي‌کنم: رحم کن، دست ِ تو پرپر شدنو مي‌فهمه

ضمناً
آن‌هايي که از شعف ِ فکر ِ هرزگي ِ من چشم‌هاشان بدطور مي‌درخشد،
مخاطب ِ من دختر ِ نازنيني است که –نمي‌دانم چرا- دير پيدايش کردم.
پسره را گريه انداختم.
تقصير خودش بود. ديروز بعدازظهر بايد مي‌رفت جايي، صبح آمده‌ام ازش مي‌پرسم: رفتيد فلان‌جا؟ مي‌گويد: ديروز مهندس تا شيش ِ بعدازظهر اين‌جا بود. خيلي بداخلاق مي‌پرسم: خب بعدش؟ يک کمي با خجالت مي‌خندد: بعدش خسته بودم. عصباني مي‌شوم. جوري مي‌گويم «خسته بوديد؟» انگار که گناه کرده باشد. مي‌گويد: خب نهار نخورده بودم، تا نهار درست کردم و .. حرف‌اش را ادامه نمي‌دهد. من دارم تلاش مي‌کنم عصباني بودن‌ام را نشان ندهم، که جيم مي‌شود توي آشپزخانه. يک چاي مي‌آورد، مي‌رود توي حياط –نمي‌دانم چه غلطي مي‌کند- و برمي‌گردد توي آشپزخانه.

وقت‌هايي که سيامک باشد، با آن صداي اعصاب‌خوردکن ِ پاشنه‌هاي کفش‌هاش، توي اتاق‌ها قدم مي‌زند و وقتي کسي مي‌آيد، سرک مي‌کشد ببيند چه خبر است. از اين اخلاق‌اش خيلي بدم مي‌آيد. –يعني کلاً ازش بدم مي‌آيد- آدم ِ تنبل و گشادي است –گشادي از نوع طبيعي!- بي‌اطلاعي‌اش از کارهايي که وظيفه دارد بکند، خب طبيعي است. بيست ساله است، بار اول است که مي‌رود جايي کار کند، و لابد مادر جان‌اش توي خانه خيلي لوس‌اش کرده و از اين کارهايي –که شرط مي‌بندم خيال مي‌کند کارهاي زنانه‌اند- يادش نداده. آشپزي‌اش افتضاح است، خيلي چيزها را نمي‌داند، يک کار را ده بار بايد به‌اش بگويي تا انجام دهد، فرق ِ شيشه‌پاک‌کن و لکه بر را نمي‌فهمد –يک بار با لکه‌بر مي‌خواست شيشه‌هاي ماشين پرويز را تميز کند- اين هم از دنبال ِ کار رفتن‌هاش. فکر کنم حد و حدود خودش را هم درست نمي‌شناسد. وقتي سيامک مي‌آيد توي هال، مي‌نشيند کنار ميز من به حرف زدن –سيامک خيلي حرف مي‌زند- او هم مي‌آيد روي يکي از مبل‌ها مي‌نشيند، گوش مي‌دهد و چهار برابر ِ من ِ مخاطب اظهار نظر مي‌کند –من وقتي سيامک شروع به حرف زدن مي‌کند، کم حرف مي‌زنم که فکر نکند خوش‌ام مي‌آيد- قبل‌ترها، وقتي کسي کاري به‌اش نداشت –عموماً اول صبح- از من مي‌پرسيد: بروم روزنامه بگيرم؟ -تنخواه ِ شرکت دست ِ من است- مي‌رفت روزنامه مي‌گرفت، مي‌آمد مي‌نشست روي مبل ِ روبه‌روي ميز من، شروع مي‌کرد روزنامه خواندن. از وقتي به‌اش گوشزد کردم تا کسي کاري به‌اش ندارد، توي آشپزخانه باشد، يکي يکي روزنامه‌ها را از روي ميز برمي‌دارد، مي‌نشيند توي آشپزخانه، مي‌خواند، مي‌گذارد سر جاش، و يکي ديگر برمي‌دارد. هميشه اولين نفري است که روزنامه‌ها را مي‌خواند و من نمي‌دانم چرا اين‌قدر به‌اش حساس شده‌ام که حتي اين کارش هم عصباني‌ام مي‌کند. آن روز که ديگر رسماً دلم مي‌خواست بزنم توي سرش! پرويز نشسته بود توي هال روزنامه مي‌خواند، آقا آمده‌اند ايستاده‌اند کنار، نگاه برگه‌هاي روزنامه مي‌کنند. انگار سياست ِ دنيا لطمه مي‌خورد اگر ايشان يک روز اول وقت از اخبار مطلع نشوند.

سيامک هم ازش خوش‌اش نمي‌آيد و از دست‌اش کفري مي‌شود. روزي که به ما گفت تا آخر ِ اسفند بيش‌تر اين‌جا نمي‌ماند، محسن خيلي ناراحت گفت: اگه تو بري من ديوونه مي‌شم. –همه را تو خطاب مي‌کند- سيامک با خوش‌حالي خنديد: پسر مگه من ليلي‌ات‌ام که اگه برم ديوونه بشي.

يک‌بار خيلي عصباني‌ام کرد. يکي از دوست‌هاي پرويز آمده بود دم ِ در. محسن ديد قيافه‌اش را نمي‌شناسد، آيفون را برداشت، پرس و جو کرد، به من و سيامک گفت: مي‌گه دوست ِ مهندسه. به‌اش گفتيم در را باز کند که بيايد تو، توي آيفون گفت: «بيا تو» دقيقاً همين‌طوري. تصور کنيد مهندس ِ مملکت باشيد، پسره‌ي مستخدم بيايد به‌تان بگويد: بيا تو. خب زشت است، بي‌ادبي است، حالا هيچ که نباشد، مرد ِ محترمي بود و بايد احترام مي‌گذاشت. حلا خودش را هم خيلي محترم بداند، لااقل احترام ِ بزرگ‌تر بودن‌اش را رعايت مي‌کرد.

آن اول‌ها که آمده بود، يک بار سيامک داشت تعريف مي‌کرد چه کار ِ جالبي انجام داده –يادم نمي‌آيد چه، شايد در مورد سربازي رفتن‌اش بود و کلک‌هايي که مي‌زد.- يادم مي‌آيد، محسن تعجب کرده بود، داشت مي‌خنديد، و با تعجب پرسيد: تو؟
خب سيامک جاي پدرش مي‌تواند باشد، بزرگ‌تر است، به نوعي توي شرکت –اگر زيرمجموعه‌ها را حساب کنيم- رئيس‌اش محسوب مي‌شود، نبايد اين طور «تو» خطاب‌اش کند.

وقتي ديدم توي آشپزخانه بيکار نشسته، صداش کردم، خيلي بداخلاق گفتم اول ِ صبح که کسي نيست و من هم کاري با شما ندارم، مي‌توانيد تشريف ببريد نهار تهيه کنيد که اگر بعدازظهر کاري بود، محض ِ خستگي ِ شما نماند. داشت گريه‌اش مي‌گرفت. با لکنت گفت: يعني الان بروم بالا. با سر اشاره کردم که آره.
خودم مي‌دانم که بداخلاق بودم و آدم بايد شعور ِ رفتار ِ خوب با زيردست‌هاش را داشته باشد. ولي اين فکر از سرم نمي‌رود که ديروز با زبان خوش حالي‌اش کرده بودم برود دنبال ِ آن کار.
تازه دارم مي‌فهمم چه‌طور است که بعضي‌ها از رفتار ِ ملايم ِ آدم مي‌خواهند سوء استفاده کنند. نه، آخر، شما رئيستان به‌تان کاري را محول کند، ساعت شش ِ بعدازظهر آن‌قدر خسته باشيد که تا آخر ِ شب نرويد پي‌اش؟ آن هم –بميرم من- ماشالله چقدر در طول روز کار مي‌کند.

فکر کنم به هيچ عنوان نمي‌توانم با مسئله‌ي اختلاف ِ فرهنگي-طبقاتي کنار بيايم!

حاجي آمد. بروم پي ِ کارهام.

samedi, février 25, 2006

اول.
حاجي آمد. –شانس آوردم که با سوء استفاده از غيبت سيامک، مانتو سفيده‌ام را نپوشيده‌ بودم که اگر مي‌ديد، پدرم را درمي‌آورد!- من چمباتمه زده بودم از کمد ِ پشت صندلي‌ام طلق و شيرازه دربياورم براي پرويز، که صداي نکره‌ي نه چندان آشنايي گفت يالله، و يک شکم گنده از در آمد تو. من را بگو که چقدر تصورش کرده بودم که لاغر و نحيف شده!
تنگ شده بود دل‌ام براش.

دوم.
حضور حاجي تو مايه‌هاي return of the king ِ. به عنوان اولين کار محوله، مي‌فرمايند: يه زنگ بزن به آقاي نون.
عباس موبايلش درست آنتن نمي‌دهد. بار اول، سلام نکرده قطع مي‌شود و بار دوم –لابد روي حساب اين که منم- جواب نمي‌دهد. توي اداره هم نيست. حاجي با موبايل ِ خودش شماره‌اش را مي‌گيرد. مي‌پرسد: کجايي؟ تهراني يا شمال؟
من انقدر از دست ِ عباس کفري مي‌شوم که بعد از قطع شدن تماس‌اش با حاجي، وقتي زنگ مي‌زند شرکت، خشک و بي‌اعتنا وصل مي‌کنم به اتاق حاجي و جواب احوال‌پرسي‌هاش را نمي‌دهم.
لابد رفته بوده ماه عسل بعد از رجوع. شمال ِ بي‌خبر ِ آخر ِ هفته. نکبت.
از آدمايي که با ادعاشون کــون آسمون رو جر مي‌دن که: «هر وقت همديگه رو نخواستيم، منطقي حل‌اش مي‌کنيم» و در عمل، با بي‌اعتنايي‌هاشون وادارت مي‌کنن فک کني يه تيکه آشغال بي‌مصرفي، حال‌ام به هم م ي خ و ر ه

سوم.
آقا توي اين شرکت يه بار نشد ما به دل راحت بريم بشاشيم! تازه رفته بودم توي دستشويي و دکمه‌ي شلوارم رو باز کرده بودم که تلفن زنگ زد. نفرين‌کنان دکمه رو بستم رفتم پي ِ تلفن. آخرش مثانه‌ام آسيب مي‌بينه بس‌که به‌اش فشار مياد.
نخند. نکشيدي که!

چهارم.
حاجي بلند مي‌شود برود. توي همه‌ي اتاق‌ها سرک مي‌کشد ببيند وضع چطور است. از من حال‌ام را مي‌پرسد و من که دارم فکر مي‌کنم: او مريض بوده، حال ِ من را مي‌پرسد، سرسري تشکر مي‌کنم.
مي‌پرسد: گرفته‌اي خانم ِ فلاني.
مي‌خندم که يعني نه.
بعد فکر مي‌کنم اينقدر تابلو بوده؟!

پنجم.
حاجي و پرويز رفتند. حال مي‌کنيد گزارش لحظه به لحظه رو؟!
اون لحظه‌اي که
دستمو گرفت
فشار داد
حالا مي‌دونم،
محض ِ گرفتن ِ چيزي توي دست‌هاش بود
ولي
نمي‌شه
دلتنگي نکنم واسه اون لحظه
واسه لذت و
خواستن‌اش
واسه
گرمي ِ دست‌هاش

خب
اين The Brothers Grimm همين الان تموم شد
خيلي خوب بود
يه Fairy tale به تمام معنا
با يه happy ending
عالي بود
شب‌ام رو شيرين کرد.

اين پسره
هيت لجر
ضمن اين که اين‌جا خيلي خوب
و خيلي متفاوت با بروک‌بک‌ماونتين،
همچنين که توي کازانوا هم يه جور ديگه‌اس
خوش‌ام اومد ازش

اصلاً خوب بود
حالا هرچي هم که من پرت و پلا ببافم
منظورم اينه که
يه Fantasy عالي
که چسبيد
همين

آدم حسرت مي‌خوره که توي همچين شبي
همچين فيلمي
يه دونه بيشتر نيس

vendredi, février 24, 2006

ساعت دوازده و نيم ظهر پنج‌شنبه، تازه سرم کمي خلوت شده بود و نشسته بودم پاي کامپيوتر پرويز که بنويسم مادر خانم ِ پنجاه و شش ساله‌ي سيامک در اثر سکته‌ي مغزي مرده و ما به زور کارها را راه انداختيم که راه بيافتد برود اروميه، و خودش حال‌اش خوب است، اما من هر وقت مجسم مي‌کنم وقتي از در ِ خانه برود تو، خانم‌اش گريه‌کنان مي‌افتد توي بغل‌اش، بغض مي‌گيردم؛ که پرويز از شرکت هدا‌اين‌ها زنگ زد که براي کاري بروم آن‌جا، و گفت مي‌توانم از همان‌جا با خانم مهندس برگردم خانه. ده دقيقه‌اي طول کشيد تا کارها را جمع و جور کردم و راه افتادم. (پسره‌ي آبدارچي که چشم ِ ديدن‌اش را ندارم، يک جوري پرسيد: خانم فلاني ديگه نمي‌آيي که انگار داشتم مي‌رفتم خانه –تو را خدا با اين لحني که حرف مي‌زند، نبايد بزنم توي سرش؟-) توي راه هم ترافيک زياد بود، وقتي رسيدم آن‌جا، دم ِ در که کفش‌هام را مي‌کندم، هدا خنديد به‌ام و گفت پرويز –البته هدا فاميلي‌اش را گفت!- ديگر کم‌کم داشت عصباني مي‌شد. من با خجالت رفتم در ِ اتاق ِ علي و به هر دوشان سلام کردم، پرويز با ديدن من، يکي از آن خنده‌هاي نادر و زشتي نشست روي صورت‌اش که تازگي‌ها دارم عاشق‌شان مي‌شوم. دفعه‌ي قبل، وقتي اين‌طور لبخند زده بود که پي ِ خودکارش مي‌گشت –پرويز هميشه خودکارهاش را گم و گور مي‌کند- و من خودکار را از زير صورت‌وضعيت‌ها کشيدم بيرون و دادم به‌اش. آن دفعه کمي شيطنت هم قاطي لبخندش بود، عين پسري که با شيشه‌ي مربا، گير انداخته باشندش.
خب ديگر بس است، زيادي قربان‌صدقه‌اش رفتم. هرکي نداند خيال مي‌کند چه خبر است!

خبر اين است که من آدم‌هايي که باشان کار مي‌کنم را دوست دارم –جز اين پسره‌ي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش مي‌کنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگي‌ها زياد مي‌شود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دل‌ام برايش تنگ مي‌شود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.

پي ِ يک نفر مي‌گردم که قبل از رفتن باش بروم همه‌ي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهري که توش بزرگ شده‌ام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغ‌معين ديد نزده‌ام.