mercredi, novembre 30, 2005
ساعت دهه. من خيلي شيک توي شرکت، لم ميدم روي کاناپهي سهنفره و شيرقهوهي داغ ميخورم و ناتاشا سنت پير گوش ميدم. کسي نيست. ده و نيم بايد راه بيافتم برم دانشگاه که برسم به کلاس ساعت يازده و حدس ميزنم سيامک مثه هفتهي پيش زودتر از يازده و بيست نياد. خيال دارم يه زنگ بزنم به پرويز و اعلام ِ situation کنم و ضمناً بگم که هفتهي پيش يه غيبت ِ گنده خوردم و البته ربطي بهاش نداره که بگم بچهها به دستور استاد لم داده بودن روي صندلي و تمرين ِ relaxation ميکردن و با صداي باز شدن ِ در همه از جا پريدن و زدن زير خنده و داداش سيا ضايع شد. نتيجهي منطقياش اينه که سه حالت داره: يا سيامک زودتر از حاجي و پرويز مياد در رو باز ميکنه، يا پرويز مياد پشت در معطل ميشه تا سيامک بياد، يا حاجي مياد پشت در معطل ميشه تا سيامک بياد، و يه حالت چهارمي هم داره که من ترجيح ميدم حتي تصور نکنم که حاجي و پرويز هر دوشون پشت در معطل بشن .. به قول هدا شايد آدم بشن واسه خودشون کليد بسازن، شايد هم –که محمتلتره- من رو به علت بيمبالاتي در کار شرکت اخراج کنن که من استقبال ميکنم. اين روزا اصولاً دل به کار نميدم و اميدوارم شنيده باشين که دو نفر داشتن ترتيب همديگه رو ميدادن، اولي زير ِ کار به شدت آه و ناله ميکرد و دومي صداش درنمياومد، جوري که اولي بهاش گفت: فلاني، دل به کار نميدي ها .. ! بله، خلاصه يا من رو اخراج ميکنن يا من اين سه چهار تا قلوهسنگي رو که سيامک پيش ِ پاي من انداخته، تلافي ميکنم. خب من برم يه زنگ بزنم به پرويز براي شرح ماجرا. شما هم بچههاي خوبي باشيد و دل به کار بديد.
jeudi, novembre 24, 2005
اين روزا پرم از حسهاي مختلف. حس ِ خستگي از کار، بعد از همهي اتفاقهاي مختلف توي شرکت که ذوق و شوق ِ کار کردن رو ازم گرفته، حس ِ حسرت، وقتي که تو چراغات رو روشن و خاموش ميکني که من بدونم هستي و انگار منتظر يه عکسالعمل باشي، حس ِ اندوه، وقتي ميگه باتوام چون از همه نظر تامينم ميکني: تيپ و قيافه و .. لابد اگه قرار بود زنش بشم، آشپزي و خانهداري و .. تکليف ِ من چي ميشه که هيچ کس تامينم نميکنه؟ با اون حس ِ عجيب و غريبي که تازگيا نسبت به پرويز پيدا کردم و اين جريان خواهر زناش که پدر نداره و واسه اين دوتا خواستگاراش زنگ ميزنه با پرويز درد دل ميکنه، با اون حسي که به بچهها دارم و به بودن باهاشون، با اين ترسي که توي خونه حس ميکنم و اين حس ِ از دست دادن يه چيزايي توي زندگي که قابل جبران نيست.
پاک بريدهام.
پاک بريدهام.
mercredi, novembre 23, 2005
عزم آن دارم كه امشب نيمهمست
پايكوبان، شيشهي دردي به دست
سر به بازار قلندر بر نهم
وز پي ساغر ببازم هر چه هست
تا كي از تزوير باشم رهنماي
تا كي از پندار باشم خودپرست
پردهي پندار ميبايد دريد
توبهي تزوير ميبايد شكست
ميدوني چيه؟ از ديشب دارم فکر ميکنم اينجا چي بنويسم، بعد فقط اينو دلم ميخواد بنويسم که آريانا، وقتي ازش ميپرسن: دوست داري اسم نيني ِ جديد رو چي بذاريم؟ جواب ميده: علي بزرگه! حالا علي کوچيکه کيه توي دل بچهام، خدا ميدونه!
تازه اميررضا هم اسم علي رو پسند کرده.
ميدوني چيه؟ از ديشب دارم فکر ميکنم اينجا چي بنويسم، بعد فقط اينو دلم ميخواد بنويسم که آريانا، وقتي ازش ميپرسن: دوست داري اسم نيني ِ جديد رو چي بذاريم؟ جواب ميده: علي بزرگه! حالا علي کوچيکه کيه توي دل بچهام، خدا ميدونه!
تازه اميررضا هم اسم علي رو پسند کرده.
lundi, novembre 21, 2005
يه دعواي کوچولو باعث ميشه بشينم با خودم به حساب ِ دودوتا چهارتا و به اين نتيجه برسم که نه دوستاش دارم، نه اون تيپ آدميه که ازش خوشم بياد، اما بودن باهاش برام آرومکنندهاس.
دارم تندتند توي خيابون ميرم طرف ِ فلان کتابفروشي که سفارشاي هورمهر و هدا رو بگيرم. زنگ ميزنه، ميپرسه کجايي؟ ميگم توي خيابون و به فلان هدف دارم ميرم کتابفروشي. جا ميخوره: از من اجازه گرفتي؟ خندهام ميگيره و با طعنه ميپرسم: بايد اجازه ميگرفتم؟ ساکت ميشه، بعد ميپرسه: کاري نداري؟ انگار که بهاش برخورده باشه. جواب ميدم: نه، انگار که بهام برخورده باشه.
خداحافظي ميکنه.
توي سرم داره حرفهايي ميپيچه که هيچوقت بهاش نميگم: چطور به خودت اجازه ميدي از من بپرسي کجام؟ تو اگه به اين اطمينان رسيدي که من راه ِ کج نميرم، حق نداري ازم بپرسي کجام و چيکار ميکنم، و اگه به اين باور نرسيدي، بيخود کردي که بهام علاقه داري و بتات شدهام.
نيومده، ميخواد صاحبخونهي دلام بشه،
نميدونه سند رو به نام ِ کسي ديگه زدهان.
يه خاصيت بامزهي من اينه که به سيستم تکهمسري بيش از حد اعتقاد دارم. يه جور ارزشه برام. واسه همين، تا وقتي که با يکي باشم، طرف ِ کس ديگهاي نميرم.
نکتهي جالب اينه که به تکهمسر بودن ِ طرف مقابلم اهميتي نميدم.
يعني فکر ميکنم هرکي هر جور که راحته زندگي کنه.
اگه ميخواي آدمي رو قبول داشته باشي، بايد همونجوري که هست قبول داشته باشي.
شايد اون خودش بخواد به خاطر معيارهاي تو خودش رو تغيير بده،
ولي تو نبايد بخواي عوضاش کني.
کيف و کتابا رو ميذارم پايين و با خانواده بلند ميشيم شام ميريم بيرون.
دقيقاً بيستتا missed call. بهاش فکر ميکنم که شماره رو گرفته و هربار اميدوار بوده من جواب بدم و يه بوق ِ ممتد ِ بريده بريده (!) و يه سکوت و آخرش بوق ِ اشغال. و بيست بار تکرار ِ اميد و نااميدي.
قلبم درد ميگيره.
بهام ميگه: عوض شدي.
دو هفتهاس من رو ميشناسه.
توي دو هفته آدم چند رنگ ميشه؟
فردا دقيقاً دو هفتهاس.
دو هفته بعد از اون جمع ِ چهارنفرهي ناهمگون و دو هفته بعد از اون اتفاق و دو هفته بعد از يه عصر ِ رمانتيک.
هاه
رمانتيک
تهوع
درد
بغض ِ بيصدا
تسليم
تسليم
تسليم
چقدر اتفاق توي يه بعدازظهر ِ پاييزي ِ کوتاه
کاش اينقدر زود شروع نميشد
کاش تو دنبالهي اون عصر و اون اتفاق نبودي
ازم پرسيد: چرا قبول کردي؟
من ازش پرسيدم: چيکار ميتونستم بکنم؟
امشب که زنگ بزنه،
بهاش ميگم بودن باهاش خوشحالم ميکنه.
dimanche, novembre 20, 2005
حالا هرکس يادش افتاد صاحبخانه کي بود، بهاش بگويد اين بطري خالي شده، يکي ديگر بياورد...
معرکه نيست؟
پرينتر سوزني ِ کارخونه رو از تعمير ميارن دفتر که من تست کنم. کلي باهاش ور ميرم و کيف ميکنم. به سيامک ميگم: اين مال يه نسل قبل از ماست. ياد ِ ادارهي هيلا ميافتم و هديه کوچولو که جرات نميکرد به چيزي دست بزنه. کلي خنده ميشم و کلي حس خوب.
کلاس ذخيره رو ميپيچونم، با راضيه ميريم خريد. يه پليور ميخرم واسه مامان محض ِ حقوق و اين حرفا، با يه چيزايي که خودم لازم دارم. اونم خوبه، هواي خوب و تازگي جمع ِ دوتايي من و راضيه که خوب ِ خوبه.
ميپرسه: کجايي؟ کي ميري خونه؟ واسهاش توضيح ميدم، ميگه لازم نکرده بري بازار، برو خونه، فردا با هم ميريم! ميگم: جان؟ دوباره ميگه. منم ميگم باشه عزيزم.
چرا رابطههاي من همه دو هفتهاي ميرسن به يه رابطهي عشقولانهي رمانس ِ مسخرهي تهوعآور؟ نکنه عيبي توي من وجود داره؟ طرف زود ِ زود با دوستت دارم و خاطرت رو ميخوام و اينا شروع ميکنه بدون ِ اين که من رو بشناسه يا درست و حسابي حرف زده باشيم، بعد همديگه رو ميشناسيم ميبينيم از هم خوشمون نمياد!
من بوي رمانس ميدم؟!
نشستهايم روبهروي هم. زيادي فيستوفيسايم. يه چيزي رو داره تعريف ميکنه که من اصلاً دوست ندارم بشنوم. بهاش ميگم: نميخواد بگي اصلاً، ولش کن. ساکت ميشه. يه حرف ديگه ميزنيم. يعني اون يه حرف ديگه ميزنه. من دوست دارم ساکت باشم. بعد، توي يکي از اون سکوتهاي ديگه، خودم رو لوس ميکنم براش: دوستم داري؟ هيچي نميگه و نگام ميکنه. ميگم خيله خب، نميخواد جواب بدي. بعد ازش در مورد يه چيز ديگه ميپرسم تا بيافته به حرف زدن، دو دقيقه بعد، باز خودمو لوس ميکنم: دوستم داري؟ اخم ميکنه: دخترهي لوس، اين هم سواله که تو ميپرسي؟ ميگم: خيله خب، لابد نداري که جواب نميدي ديگه. خندهاش ميگيره و اخم ميکنه و حرف ميزنه، ولي نميگه دوستت دارم.
ساعت دوي صبح از خواب ميپرم، خواب ِ بدي ميديدم و ترسيده بودم و بغض داشته خفهام ميکرد.
ساعت چهار و نيم صبح، هر دومان گيج خواب، پاي تلفن حرف ميزنيم.
ميگه: زندگي
ميگم: جونم
ميگه دوستت دارم
يخ ميکنم، خواب از سرم ميپره.
ميگه: حالا باور کردي چقدر دوستت دارم؟
صدام ميلرزه
ميگم آره
ولي هرکاري ميکنم، محض ِ دلخوشياش هم نميگم: من هم همينطور
گذشت اون وقتي که فکر ميکرديم جواب ِ دوستت دارم، من هم همينطوره.
افسرده ميرم سر قرار: جلوي بانک ملت.
حاجي پنج دقيقه قبل از اين که از دفتر بيايم بيرون، زنگ زده بود به آقاي نون. سلام، احوالپرسي، بعد: خانوادهي محترم خوب هستند؟ بعد: کوچولوهاتون خوب هستند؟
اين يعني که آقاي نون زن داره و زنش با لفظ خانواده مورد خطاب قرار ميگيره (خوب که حاجي نپرسيد: منزل خوب هستند؟!) و تازه کوچولو هم دارند!
اه. اين هم شد شانس که ما نداريم؟!
دلم ميخواد براش تعريف کنم،
ولي احتمالاً سرم رو ميکنه ميفرسته براي خانواده.
که: حالا اين يعني چه که براي صداي مردي از خودت عشق در کردي؟!
البته با چماق ِ مربوطه!
حاجي پنج دقيقه قبل از اين که از دفتر بيايم بيرون، زنگ زده بود به آقاي نون. سلام، احوالپرسي، بعد: خانوادهي محترم خوب هستند؟ بعد: کوچولوهاتون خوب هستند؟
اين يعني که آقاي نون زن داره و زنش با لفظ خانواده مورد خطاب قرار ميگيره (خوب که حاجي نپرسيد: منزل خوب هستند؟!) و تازه کوچولو هم دارند!
اه. اين هم شد شانس که ما نداريم؟!
دلم ميخواد براش تعريف کنم،
ولي احتمالاً سرم رو ميکنه ميفرسته براي خانواده.
که: حالا اين يعني چه که براي صداي مردي از خودت عشق در کردي؟!
البته با چماق ِ مربوطه!
vendredi, novembre 18, 2005
سخت نبود، فهميدن ِ اين که چرا هرکدوم بيشتر از يک ماه دووم نميآوردن. وقتي ميرسيد به شناختن، تموم ميشد.
يه چيزايي هست که آدم بايد ياد بگيره فراموش کنه.
بايد يه تعادلي ايجاد کرد، اينقدر که هر کس و هر چيز و هر کار، توي يه چهارچوب مشخص قرار بگيره.
من نميتونم بگم ازش خوشم مياد، يا حس ِ خاصي بهاش دارم. ولي تازگيا آدماي زندگيام رو تا وقتي بودنشون برام خوبه، نگه ميدارم.
ميتونست صحنهي قشنگي باشه: من با چشماي بسته دراز کشيده بودم روي تخت، اون پاي پنجره سيگار ميکشيد.
عاشق ِ دنجي ِ باغ خونهشون شدهام و پسرخواهر ِ کوچولو و بانمکش.
تا حالا غش نکرده بودم که کردم! وسط ِ دعوا سريع بلند شدم رفتم دورترين نقطهي ممکن، چشمهام سياهي رفت و پهن ِ زمين شدم، آروم گفت: چندبار گفتم بلافاصله از جات بلند نشو؟ من نشستم، تکيه دادم به ديوار و زدم زير خنده.
هوا سرد ميشه، من لرز ميگيرم، هلن بعد از شيش هفته برميگرده بوشهر و نيني ِ توي دلش رو هم با خودش ميبره، مامان دم ِ در ميايسته به گريه کردن ..
بايد براي رد کردن يا قبول کردن، به يه جايي برسه خب.
سهتايي ميريم بيرون شام ِ حقوق ِ من بالاخره. کلي خوبه. سهتايي با هم. من و هدا وسط ِ شام به اين نتيجه ميرسيم که کلاً يکي دو تا دوست بيشتر نداريم.
بحث خوشگلي ِ گوشي من ميپيچه توي دانشگاه. اول سرور مياد ميگيره، بعد مريم، بعد آزاده! مهدي جان عزيزم تو نميخواي دبليو هشتصد ببيني؟!
پهن ميشم يه گوشه با اين کتاب فيزيکا که بايد بخش ِ موجشون رو بخونم واسهي پروژه، فکر ميکنم: دلم سيگار ميخواد، خيلي وقته نکشيدهام.
به خاطر آدمي که ارزشش رو نداشت، يا نخواست داشته باشه.
يه چيزايي هست که آدم بايد ياد بگيره فراموش کنه.
بايد يه تعادلي ايجاد کرد، اينقدر که هر کس و هر چيز و هر کار، توي يه چهارچوب مشخص قرار بگيره.
من نميتونم بگم ازش خوشم مياد، يا حس ِ خاصي بهاش دارم. ولي تازگيا آدماي زندگيام رو تا وقتي بودنشون برام خوبه، نگه ميدارم.
ميتونست صحنهي قشنگي باشه: من با چشماي بسته دراز کشيده بودم روي تخت، اون پاي پنجره سيگار ميکشيد.
عاشق ِ دنجي ِ باغ خونهشون شدهام و پسرخواهر ِ کوچولو و بانمکش.
تا حالا غش نکرده بودم که کردم! وسط ِ دعوا سريع بلند شدم رفتم دورترين نقطهي ممکن، چشمهام سياهي رفت و پهن ِ زمين شدم، آروم گفت: چندبار گفتم بلافاصله از جات بلند نشو؟ من نشستم، تکيه دادم به ديوار و زدم زير خنده.
هوا سرد ميشه، من لرز ميگيرم، هلن بعد از شيش هفته برميگرده بوشهر و نيني ِ توي دلش رو هم با خودش ميبره، مامان دم ِ در ميايسته به گريه کردن ..
بايد براي رد کردن يا قبول کردن، به يه جايي برسه خب.
سهتايي ميريم بيرون شام ِ حقوق ِ من بالاخره. کلي خوبه. سهتايي با هم. من و هدا وسط ِ شام به اين نتيجه ميرسيم که کلاً يکي دو تا دوست بيشتر نداريم.
بحث خوشگلي ِ گوشي من ميپيچه توي دانشگاه. اول سرور مياد ميگيره، بعد مريم، بعد آزاده! مهدي جان عزيزم تو نميخواي دبليو هشتصد ببيني؟!
پهن ميشم يه گوشه با اين کتاب فيزيکا که بايد بخش ِ موجشون رو بخونم واسهي پروژه، فکر ميکنم: دلم سيگار ميخواد، خيلي وقته نکشيدهام.
به خاطر آدمي که ارزشش رو نداشت، يا نخواست داشته باشه.
با الهام حرف ميزنم، با الهامي که درست نميشناسمش. ميگه ميام ايران و ميخوام ببينمت. من به فکر ميافتم که سفر ِ خودم جور ميشه يا نه، و بيتوجه ميگم: اگه اون موقع باشم، حتماً. يکهو دعوتام ميکنه به نامزدي ِ مسعود. ميپرسم با کي؟ ميگه با من.
يه موج ِ گرم ميدوه توي تنم. موج ِ گرم ِ اين که هنوز عشق هست و زندگي و خيلي چيزاي ديگه. ته ِ دلم ميگم: الهام و مسعود .. الهي .. مثه هر دفعه که ته ِ دلم يه موج ِ گرم ميدوه.
کلي تبريک ميگم بهاش. ميگه بايد حتماً بياي. بعد بازم حرف ميزنيم و من دوباره ميافتم به تبريک و قربون صدقه رفتنان و يه جوري، انگار که دلام سير نميشه از آرزوي خوشبختي. ميگه: اولين مهمون مايي. ميگم: آخي .. ته ِ دلم موج ِ گرم ديگه داره ميسوزوندم. بعد نوشتههاشو با يه ديد ِ ديگه ميخونم، با ديد ِ عشق ِ دوتا آدمي که ميشناسم و توي عشقشون غرق ميشم و دوباره موج ِ گرم ميدوه توي تنم.
انگار شده باشم مثه خاله لورا که با هر خبر نامزدي و عروسي، اشک از چشمهاش ميومد.
يه موج ِ گرم ميدوه توي تنم. موج ِ گرم ِ اين که هنوز عشق هست و زندگي و خيلي چيزاي ديگه. ته ِ دلم ميگم: الهام و مسعود .. الهي .. مثه هر دفعه که ته ِ دلم يه موج ِ گرم ميدوه.
کلي تبريک ميگم بهاش. ميگه بايد حتماً بياي. بعد بازم حرف ميزنيم و من دوباره ميافتم به تبريک و قربون صدقه رفتنان و يه جوري، انگار که دلام سير نميشه از آرزوي خوشبختي. ميگه: اولين مهمون مايي. ميگم: آخي .. ته ِ دلم موج ِ گرم ديگه داره ميسوزوندم. بعد نوشتههاشو با يه ديد ِ ديگه ميخونم، با ديد ِ عشق ِ دوتا آدمي که ميشناسم و توي عشقشون غرق ميشم و دوباره موج ِ گرم ميدوه توي تنم.
انگار شده باشم مثه خاله لورا که با هر خبر نامزدي و عروسي، اشک از چشمهاش ميومد.
jeudi, novembre 17, 2005
Inscription à :
Articles (Atom)