dimanche, novembre 20, 2005


حالا هرکس يادش افتاد صاحب‌خانه کي بود، به‌اش بگويد اين بطري خالي شده، يکي ديگر بياورد...

معرکه نيست؟

پرينتر سوزني ِ کارخونه رو از تعمير ميارن دفتر که من تست کنم. کلي باهاش ور مي‌رم و کيف مي‌کنم. به سيامک مي‌گم: اين مال يه نسل قبل از ماست. ياد ِ اداره‌ي هيلا مي‌افتم و هديه کوچولو که جرات نمي‌کرد به چيزي دست بزنه. کلي خنده مي‌شم و کلي حس خوب.

کلاس ذخيره رو مي‌پيچونم، با راضيه مي‌ريم خريد. يه پليور مي‌خرم واسه مامان محض ِ حقوق و اين حرفا، با يه چيزايي که خودم لازم دارم. اونم خوبه، هواي خوب و تازگي جمع ِ دوتايي من و راضيه که خوب ِ خوبه.

مي‌پرسه: کجايي؟ کي مي‌ري خونه؟ واسه‌اش توضيح مي‌دم، مي‌گه لازم نکرده بري بازار، برو خونه، فردا با هم مي‌ريم! مي‌گم: جان؟ دوباره مي‌گه. منم مي‌گم باشه عزيزم.

چرا رابطه‌هاي من همه دو هفته‌اي مي‌رسن به يه رابطه‌ي عشقولانه‌ي رمانس ِ مسخره‌ي تهوع‌آور؟ نکنه عيبي توي من وجود داره؟ طرف زود ِ زود با دوستت دارم و خاطرت رو مي‌خوام و اينا شروع مي‌کنه بدون ِ اين که من رو بشناسه يا درست و حسابي حرف زده باشيم، بعد همديگه رو مي‌شناسيم مي‌بينيم از هم خوشمون نمياد!
من بوي رمانس مي‌دم؟!