lundi, novembre 21, 2005


يه دعواي کوچولو باعث مي‌شه بشينم با خودم به حساب ِ دودوتا چهارتا و به اين نتيجه برسم که نه دوست‌اش دارم، نه اون تيپ آدميه که ازش خوشم بياد، اما بودن باهاش برام آروم‌کننده‌اس.

دارم تندتند توي خيابون مي‌رم طرف ِ فلان کتاب‌فروشي که سفارشاي هورمهر و هدا رو بگيرم. زنگ مي‌زنه، مي‌پرسه کجايي؟ مي‌گم توي خيابون و به فلان هدف دارم مي‌رم کتابفروشي. جا مي‌خوره: از من اجازه گرفتي؟ خنده‌ام مي‌گيره و با طعنه مي‌پرسم: بايد اجازه مي‌گرفتم؟ ساکت مي‌شه، بعد مي‌پرسه: کاري نداري؟ انگار که به‌اش برخورده باشه. جواب مي‌دم: نه، انگار که به‌ام برخورده باشه.
خداحافظي مي‌کنه.

توي سرم داره حرف‌هايي مي‌پيچه که هيچ‌وقت به‌اش نمي‌گم: چطور به خودت اجازه مي‌دي از من بپرسي کجام؟ تو اگه به اين اطمينان رسيدي که من راه ِ کج نمي‌رم، حق نداري ازم بپرسي کجام و چيکار مي‌کنم، و اگه به اين باور نرسيدي، بي‌خود کردي که به‌ام علاقه داري و بت‌ات شده‌ام.

نيومده، مي‌خواد صاحب‌خونه‌ي دل‌ام بشه،
نمي‌دونه سند رو به نام ِ کسي ديگه زده‌ان.

يه خاصيت بامزه‌ي من اينه که به سيستم تک‌همسري بيش‌ از حد اعتقاد دارم. يه جور ارزشه برام. واسه همين، تا وقتي که با يکي باشم، طرف ِ کس ديگه‌اي نمي‌رم.

نکته‌ي جالب اينه که به تک‌همسر بودن ِ طرف مقابلم اهميتي نمي‌دم.
يعني فکر مي‌کنم هرکي هر جور که راحته زندگي کنه.
اگه مي‌خواي آدمي رو قبول داشته باشي، بايد همون‌جوري که هست قبول داشته باشي.
شايد اون خودش بخواد به خاطر معيارهاي تو خودش رو تغيير بده،
ولي تو نبايد بخواي عوض‌اش کني.

کيف و کتابا رو مي‌ذارم پايين و با خانواده بلند مي‌شيم شام مي‌ريم بيرون.

دقيقاً بيست‌تا missed call. به‌اش فکر مي‌کنم که شماره رو گرفته و هربار اميدوار بوده من جواب بدم و يه بوق ِ ممتد ِ بريده بريده (!) و يه سکوت و آخرش بوق ِ اشغال. و بيست بار تکرار ِ اميد و نااميدي.
قلبم درد مي‌گيره.

به‌ام مي‌گه: عوض شدي.
دو هفته‌اس من رو مي‌شناسه.
توي دو هفته آدم چند رنگ مي‌شه؟
فردا دقيقاً دو هفته‌اس.
دو هفته بعد از اون جمع ِ چهارنفره‌ي ناهمگون و دو هفته بعد از اون اتفاق و دو هفته بعد از يه عصر ِ رمانتيک.
هاه
رمانتيک
تهوع
درد
بغض ِ بي‌صدا
تسليم
تسليم
تسليم
چقدر اتفاق توي يه بعدازظهر ِ پاييزي ِ کوتاه

کاش اين‌قدر زود شروع نمي‌شد
کاش تو دنباله‌ي اون عصر و اون اتفاق نبودي

ازم پرسيد: چرا قبول کردي؟
من ازش پرسيدم: چيکار مي‌تونستم بکنم؟

امشب که زنگ بزنه،
به‌اش مي‌گم بودن باهاش خوش‌حالم مي‌کنه.