اين روزا پرم از حسهاي مختلف. حس ِ خستگي از کار، بعد از همهي اتفاقهاي مختلف توي شرکت که ذوق و شوق ِ کار کردن رو ازم گرفته، حس ِ حسرت، وقتي که تو چراغات رو روشن و خاموش ميکني که من بدونم هستي و انگار منتظر يه عکسالعمل باشي، حس ِ اندوه، وقتي ميگه باتوام چون از همه نظر تامينم ميکني: تيپ و قيافه و .. لابد اگه قرار بود زنش بشم، آشپزي و خانهداري و .. تکليف ِ من چي ميشه که هيچ کس تامينم نميکنه؟ با اون حس ِ عجيب و غريبي که تازگيا نسبت به پرويز پيدا کردم و اين جريان خواهر زناش که پدر نداره و واسه اين دوتا خواستگاراش زنگ ميزنه با پرويز درد دل ميکنه، با اون حسي که به بچهها دارم و به بودن باهاشون، با اين ترسي که توي خونه حس ميکنم و اين حس ِ از دست دادن يه چيزايي توي زندگي که قابل جبران نيست.
پاک بريدهام.
پاک بريدهام.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire