vendredi, novembre 18, 2005

با الهام حرف مي‌زنم، با الهامي که درست نمي‌شناسمش. مي‌گه ميام ايران و مي‌خوام ببينمت. من به فکر مي‌افتم که سفر ِ خودم جور مي‌شه يا نه، و بي‌توجه مي‌گم: اگه اون موقع باشم، حتماً. يک‌هو دعوت‌ام مي‌کنه به نامزدي ِ مسعود. مي‌پرسم با کي؟ مي‌گه با من.
يه موج ِ گرم مي‌دوه توي تنم. موج ِ گرم ِ اين که هنوز عشق هست و زندگي و خيلي چيزاي ديگه. ته ِ دلم مي‌گم: الهام و مسعود .. الهي .. مثه هر دفعه که ته ِ دلم يه موج ِ گرم مي‌دوه.
کلي تبريک مي‌گم به‌اش. مي‌گه بايد حتماً بياي. بعد بازم حرف مي‌زنيم و من دوباره مي‌افتم به تبريک و قربون صدقه رفتن‌ان و يه جوري، انگار که دل‌ام سير نمي‌شه از آرزوي خوش‌بختي. مي‌گه: اولين مهمون مايي. مي‌گم: آخي .. ته ِ دلم موج ِ گرم ديگه داره مي‌سوزوندم. بعد نوشته‌هاشو با يه ديد ِ ديگه مي‌خونم، با ديد ِ عشق ِ دوتا آدمي که مي‌شناسم و توي عشق‌شون غرق مي‌شم و دوباره موج ِ گرم مي‌دوه توي تنم.
انگار شده باشم مثه خاله لورا که با هر خبر نامزدي و عروسي، اشک از چشم‌هاش ميومد.