نشستهايم روبهروي هم. زيادي فيستوفيسايم. يه چيزي رو داره تعريف ميکنه که من اصلاً دوست ندارم بشنوم. بهاش ميگم: نميخواد بگي اصلاً، ولش کن. ساکت ميشه. يه حرف ديگه ميزنيم. يعني اون يه حرف ديگه ميزنه. من دوست دارم ساکت باشم. بعد، توي يکي از اون سکوتهاي ديگه، خودم رو لوس ميکنم براش: دوستم داري؟ هيچي نميگه و نگام ميکنه. ميگم خيله خب، نميخواد جواب بدي. بعد ازش در مورد يه چيز ديگه ميپرسم تا بيافته به حرف زدن، دو دقيقه بعد، باز خودمو لوس ميکنم: دوستم داري؟ اخم ميکنه: دخترهي لوس، اين هم سواله که تو ميپرسي؟ ميگم: خيله خب، لابد نداري که جواب نميدي ديگه. خندهاش ميگيره و اخم ميکنه و حرف ميزنه، ولي نميگه دوستت دارم.
ساعت دوي صبح از خواب ميپرم، خواب ِ بدي ميديدم و ترسيده بودم و بغض داشته خفهام ميکرد.
ساعت چهار و نيم صبح، هر دومان گيج خواب، پاي تلفن حرف ميزنيم.
ميگه: زندگي
ميگم: جونم
ميگه دوستت دارم
يخ ميکنم، خواب از سرم ميپره.
ميگه: حالا باور کردي چقدر دوستت دارم؟
صدام ميلرزه
ميگم آره
ولي هرکاري ميکنم، محض ِ دلخوشياش هم نميگم: من هم همينطور
گذشت اون وقتي که فکر ميکرديم جواب ِ دوستت دارم، من هم همينطوره.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire