سخت نبود، فهميدن ِ اين که چرا هرکدوم بيشتر از يک ماه دووم نميآوردن. وقتي ميرسيد به شناختن، تموم ميشد.
يه چيزايي هست که آدم بايد ياد بگيره فراموش کنه.
بايد يه تعادلي ايجاد کرد، اينقدر که هر کس و هر چيز و هر کار، توي يه چهارچوب مشخص قرار بگيره.
من نميتونم بگم ازش خوشم مياد، يا حس ِ خاصي بهاش دارم. ولي تازگيا آدماي زندگيام رو تا وقتي بودنشون برام خوبه، نگه ميدارم.
ميتونست صحنهي قشنگي باشه: من با چشماي بسته دراز کشيده بودم روي تخت، اون پاي پنجره سيگار ميکشيد.
عاشق ِ دنجي ِ باغ خونهشون شدهام و پسرخواهر ِ کوچولو و بانمکش.
تا حالا غش نکرده بودم که کردم! وسط ِ دعوا سريع بلند شدم رفتم دورترين نقطهي ممکن، چشمهام سياهي رفت و پهن ِ زمين شدم، آروم گفت: چندبار گفتم بلافاصله از جات بلند نشو؟ من نشستم، تکيه دادم به ديوار و زدم زير خنده.
هوا سرد ميشه، من لرز ميگيرم، هلن بعد از شيش هفته برميگرده بوشهر و نيني ِ توي دلش رو هم با خودش ميبره، مامان دم ِ در ميايسته به گريه کردن ..
بايد براي رد کردن يا قبول کردن، به يه جايي برسه خب.
سهتايي ميريم بيرون شام ِ حقوق ِ من بالاخره. کلي خوبه. سهتايي با هم. من و هدا وسط ِ شام به اين نتيجه ميرسيم که کلاً يکي دو تا دوست بيشتر نداريم.
بحث خوشگلي ِ گوشي من ميپيچه توي دانشگاه. اول سرور مياد ميگيره، بعد مريم، بعد آزاده! مهدي جان عزيزم تو نميخواي دبليو هشتصد ببيني؟!
پهن ميشم يه گوشه با اين کتاب فيزيکا که بايد بخش ِ موجشون رو بخونم واسهي پروژه، فکر ميکنم: دلم سيگار ميخواد، خيلي وقته نکشيدهام.
به خاطر آدمي که ارزشش رو نداشت، يا نخواست داشته باشه.
يه چيزايي هست که آدم بايد ياد بگيره فراموش کنه.
بايد يه تعادلي ايجاد کرد، اينقدر که هر کس و هر چيز و هر کار، توي يه چهارچوب مشخص قرار بگيره.
من نميتونم بگم ازش خوشم مياد، يا حس ِ خاصي بهاش دارم. ولي تازگيا آدماي زندگيام رو تا وقتي بودنشون برام خوبه، نگه ميدارم.
ميتونست صحنهي قشنگي باشه: من با چشماي بسته دراز کشيده بودم روي تخت، اون پاي پنجره سيگار ميکشيد.
عاشق ِ دنجي ِ باغ خونهشون شدهام و پسرخواهر ِ کوچولو و بانمکش.
تا حالا غش نکرده بودم که کردم! وسط ِ دعوا سريع بلند شدم رفتم دورترين نقطهي ممکن، چشمهام سياهي رفت و پهن ِ زمين شدم، آروم گفت: چندبار گفتم بلافاصله از جات بلند نشو؟ من نشستم، تکيه دادم به ديوار و زدم زير خنده.
هوا سرد ميشه، من لرز ميگيرم، هلن بعد از شيش هفته برميگرده بوشهر و نيني ِ توي دلش رو هم با خودش ميبره، مامان دم ِ در ميايسته به گريه کردن ..
بايد براي رد کردن يا قبول کردن، به يه جايي برسه خب.
سهتايي ميريم بيرون شام ِ حقوق ِ من بالاخره. کلي خوبه. سهتايي با هم. من و هدا وسط ِ شام به اين نتيجه ميرسيم که کلاً يکي دو تا دوست بيشتر نداريم.
بحث خوشگلي ِ گوشي من ميپيچه توي دانشگاه. اول سرور مياد ميگيره، بعد مريم، بعد آزاده! مهدي جان عزيزم تو نميخواي دبليو هشتصد ببيني؟!
پهن ميشم يه گوشه با اين کتاب فيزيکا که بايد بخش ِ موجشون رو بخونم واسهي پروژه، فکر ميکنم: دلم سيگار ميخواد، خيلي وقته نکشيدهام.
به خاطر آدمي که ارزشش رو نداشت، يا نخواست داشته باشه.