samedi, juin 14, 2008

اينه !

سعيد از بچه‌هاي شرکتي است که يک سال و نيم تا يک سال پيش درش کار مي‌کردم. من و سعيد هر دومان فوق‌ديپلم بوديم. او دستيار يکي از سهامداران عمده‌ي شرکت بود و به‌اش مي‌گفتند مهندس، من يکي از منشي‌ها بودم و زيردست ِ همه؛ از مديرعامل بگير تا آبدارچي.
اين يک سال ِ اخير، از آن‌جا که من وقتي از آن‌جا آمدم بيرون، رفتم پيش مسعودي و وقتي رفتم براي تسويه‌حساب، گفتم دارم برنامه‌نويسي مي‌کنم؛ هر وقت هدا مي‌آمد مي‌گفت برگرد برو همان‌جا، با قاطعيت مي‌گفتم نه و کلاهم مي‌افتاد حاضر نبودم برگردم آن‌جا.
سر ِ شب، هدا زنگ زد گفت سعيد گفته کاري برات سراغ دارد، به‌اش نگو بيکاري، اما بگو از شرايط کارت راضي نيستي و
بدت نمي‌آد عوض‌اش کني. کلي پشت سرش به‌اش فحش دادم و هزار بار غر زدم که من نمي‌خواهم ديگر منشي‌گري کنم- هرچند يکي از به‌ترين خاطره‌هاي شغلي من، منشي‌گري دوره‌ي دانشجويي است توي شرکتي که دو تا رئيس داشت و يک کارمند و محيطش خوب ِ خوب بود و با پس‌انداز همان‌جا هم بود که من آمدم اين‌جا خانه مبله کردم و کلي زندگي. (آقاي سکس‌پارتنر مي‌فرمايند: بنويس خرج اين مرتيکه‌ي بيکار رو هم چند ماه دادم، ولي من خرجش را نداده بودم و خودش پس‌انداز داشت و يادش نمي‌آيد.)
به سعيد با اين قصد زنگ زدم که بگويم من از يازده به بعد مي‌توانم بروم سر ِ کار و همين است که هست و نمي‌خواهند نخواهند.
سعيد کلي هندوانه زير بغلم گذاشت و گفت آدم ِ مطمئن و باتجربه و اهل کار مي‌خواهند و با آقاي ر. (آقاي ر. مهندس است و دو سه هفته قبل از اين که من از آن‌جا بيايم بيرون آمده بود و حضورش مصادف بود با غيبت ِ ليلا و از زير کار در رفتن‌هاي فرشته و بهاره، که من را کرده بود آدم خوبه‌ي آن‌جا، و آقاي ر. کم‌رو بود و اين دو تا قورت‌اش مي‌دادند و همه‌ي کارهاش دست ِ من بود و اصلاً اين که سعيد اسم آقاي ر. را آورد، خودش پوئن مثبت بود، آقاي ر. مفهوم ِ مطلق ِ آرامش و درست‌کاري بود تا آن‌جا که من يادم مي‌آيد) ياد شما افتاديم و خلاصه‌اش اين بود که جاي خلوت و تر و تميزي است و خيلي نزديک خانه است و حتي ممکن است با اين دير رفتن من هم موافقت کنند.
اين طوري که سعيد گفت، من زياد بدم نيامد و قرار شد قراري بگذاريم برويم ببينيم و حرف بزنيم. از آن‌جا که اين روزها بيکاري دارد پدرم را درمي‌آورد و شرکت خلوتي است و خودم مي‌توانم آرشيوش را بچينم ويک جورهاي من را ياد کار کردن با پرويز و حاجي مي‌اندازد و آدمي که مناقصه برنده مي‌شود، شرکت مي‌زند، به قول حاجي‌هادي اين کاره نيست و احتمالاً چندماهي بيش‌تر نيست، حتي شايد بروم آنجا و مثل ِ اين بچه‌دبيرستاني فقيرها، اين تابستان يک کمي پول پس‌انداز کنم و کمي درس بخوانم تا دستم به تورليدري بند شود.
به علاوه، من به اين وبلاگ مديونم و تا از خانه نروم بيرون، چيزي ندارم توش بنويسم. اين را به خودم مديونم که زندگي کنم.

1 commentaire:

Maryam a dit…

من دقيقاً احساست رو مي فهمم هديه جان. وقتي كار نيست انگار يه چيزي كمه. به علاوه شروع يك شغل جديد هميشه هيجان انگيز و پر دغدغه هست. منم فبل از اين كار جديدم دقيقاً حس تو رو داشتم و البته خوشبختانه با كار قبليم از زمين تا آسمون فرق مي كنه. و خوشحالم كه قبلي رو رها كردم براي اين كار فعلي. برات آرزوي موفقيت مي كنم.