dimanche, juin 15, 2008

مادربزرگ ِ علي‌رضا را من از شب ِ عروسي يادم مي‌آيد که دوتا اشرفي ِ احمدشاهي داد به‌مان و بعد که دخترخاله‌ها گرفتند نگاهش کنند و توي دست و پا گم و گور شد و جا ماند، دل‌گير شده بود.

الان سعيد زنگ زد بگويد ديشب فوت کرده و ما داريم هول‌هولکي جمع مي‌کنيم برويم همدان؛ و من از مراسم ترحيم بدم مي‌آد، چون هيچ رفتارم شايسته نيست. نه مي‌دانم چي بگويم، نه مي‌دانم چه کار کنم. به زور يک دست لباس مشکي توي کمدم پيدا کرده‌ام و دارم کوله‌پشتي‌ام را براي سفر يک‌روزه مي‌بندم.

به خير بگذران خدا.

1 commentaire:

Anonyme a dit…

وااای که دیگه واقعاً داره چشمام در میاد! از ساعت 12 که این وبلاگو پیدا کردم تا همین الان که ساعت 5 صبحه دارم میخونم و میخونم! از پست آخر به پست اول! حال کردم اساسی! با کتابخونیت و با فیلم خوریت و ... مخصوصاً اون وسط مسطا که فهمیدم سمپادی هم بودی و عرق ملیم هم گل کرد! من از الان مشتری ثابت اینجا شدم! (واای که اگه آقای همسر بفهمه عوض نوشتن مقاله ام داشتم چیکار می کردم...!!!!!!) موفق باشی