مادربزرگ ِ عليرضا را من از شب ِ عروسي يادم ميآيد که دوتا اشرفي ِ احمدشاهي داد بهمان و بعد که دخترخالهها گرفتند نگاهش کنند و توي دست و پا گم و گور شد و جا ماند، دلگير شده بود.
الان سعيد زنگ زد بگويد ديشب فوت کرده و ما داريم هولهولکي جمع ميکنيم برويم همدان؛ و من از مراسم ترحيم بدم ميآد، چون هيچ رفتارم شايسته نيست. نه ميدانم چي بگويم، نه ميدانم چه کار کنم. به زور يک دست لباس مشکي توي کمدم پيدا کردهام و دارم کولهپشتيام را براي سفر يکروزه ميبندم.
به خير بگذران خدا.
1 commentaire:
وااای که دیگه واقعاً داره چشمام در میاد! از ساعت 12 که این وبلاگو پیدا کردم تا همین الان که ساعت 5 صبحه دارم میخونم و میخونم! از پست آخر به پست اول! حال کردم اساسی! با کتابخونیت و با فیلم خوریت و ... مخصوصاً اون وسط مسطا که فهمیدم سمپادی هم بودی و عرق ملیم هم گل کرد! من از الان مشتری ثابت اینجا شدم! (واای که اگه آقای همسر بفهمه عوض نوشتن مقاله ام داشتم چیکار می کردم...!!!!!!) موفق باشی
Enregistrer un commentaire