دم ِ عابربانک داشتم پول ميگرفتم که آمد آن بغل ايستاد به مرتب کردن چادرش. پير بود. نه هيکل داشت، نه قيافه. يعني داشت اينها، اما چشمگير نبودند. ميتوانست مادر من باشد. شروع کرد به شکايت از دست ِ چادرش. بهاش که گفتم خوب درش بيار، بُل گرفت که بهام حرف ميزنند و اعصاب ندارم و ميگيرم ميزنمش. بعد برگشت از من پرسيد: شما خودت کسي بهات چيزي نميگويد؟ ناراحت نميشوي؟ -من مانتوي کوتاه ِ ترکم را پوشيده بودم که باد ميزد تا کمرم را هويدا ميکرد. پيش ِ خودم گفتم: «ها. براي اين بود همهاش؟» حالش را گرفتم گذاشتم روي پولم، آمدم خانه.
1 commentaire:
اوکازیون آواز چگور
پکیج موسیقی ماه سپتامبر با حجم کم منتشر شد
http://avazechagoor.blogspot.com/2008/09/blog-post_30.html
Enregistrer un commentaire