dimanche, décembre 25, 2005

از زور ِ بي‌کاري و بي‌خوابي، نشسته‌ام پاي ترجمه‌ي سيستم عامل. توي خط اول گير مي‌کنم واسه يه عبارت ِ گوش‌نواز به جاي device driver.
خ
س
ت
ه

ا
م
اون يه خط خالي هم، جاي نيم‌فاصله‌ي عزيز دوست داشتني.

دردسر بيسکوييت خريدن واسه شرکت

پرويز داره اَکسل ياد مي‌گيره،
از من

حاجي، فردا پس فردا عمل پيوند کليه دارد. امروز هي خواستم بمانم باش خداحافظي کنم، رغبت نکردم. راستش از اين‌جور خداحافظي‌ها هيچ خوش‌ام نمي‌آيد. مثلاً چه بگويم؟ ان‌شاءالله خدا شفايتان بدهد که مگر به دعاي گربه‌ي باران مي‌آيد، و به زودي ِ زود منتظرتان هستيم، که لااقل تا سه ماه ِ ديگر نمي‌بينم‌اش.
امتحان را بهانه کردم، آمدم خانه. گذاشتم آخري تصويري که ازش توي ذهنم مي‌ماند، لبخندش باشد، آخر ِ وقت ِ پنج‌شنبه، که گفت خانم فلاني، با اجازه؛ و رفت.

آقاي نون، اسمش هوشنگ نيست، عباس است.
خيال دارم در مورد حال ِ حاجي، زنگ بزنم ازش پرس‌وجو کنم!
مي‌گه: اينا همه خيال مي‌کنن من عاشق شده‌ام، نمي‌دونن من عاشق شده‌ام.
ريسه مي‌رم، کلمه‌ها رو پس و پيش مي‌کنم تا يه متن ِ عاشقانه‌ي جون دار از توش دربيارم و وسط ِ جمله‌بندي و تو ذات ِ خوش‌بختي ِ مني و اين‌ها، کم‌کم کم مي‌آورم.
عشق چيزي نيست که به زور بچپاني توي کله‌ي کسي يا بخواهي باش کسي را بگذاري سر کار!

آخ يادم رفته بود از آن روز بنويسم که دل‌ام نرگس را خواست و نشد، يعني دانشگاه نگذاشت. کم ِ کم، عاشق ِ اين دخترک‌ام با همه‌ي نفرت ِ درونش و با همه‌ي آرامشي که توي صداش موج مي‌زند.

زنگ مي‌زند: فرصت ِ دوباره.
به‌اش مي‌گويم: بيا امتحان کنيم. چند روزي به‌اش فرصت مي‌دهم، تا به قول خودش، تغيير کند، همان چيزي بشود که من مي‌خواهم.
وقتي ببينم‌ام، درس اول را به‌اش مي‌دهم.
درس اول: آدم ِ رمانس، دست ِ خالي از دو هفته سفر برنمي‌گردد.

دلم قرمه‌سبزي ِ امروز مامان را خواسته.
نه خب، چرا بي‌خود حرف مي‌زنم، گرسنه‌ام شده، به يک لقمه کالباس هم راضي‌ام!

زنگ مي‌زنه، از صداش ذوق مي‌کنم. مکالمه‌مون اين شکليه:
- سلام، حال شما؟
- مرسي، تو خوبي؟

بقيه‌اش يادم نيست.
يعني مهم هم نيست.

توي حمام، يک‌هو ياد ِ دست‌هات افتادم.

توي آغوش ِ اين و آن، پي ِ گرمي ِ دست‌هاي تو مي‌گردم.

بغل‌خواب ِ مفت.

نمي‌خواد از دست بده لابد.

هاي خدا، آدم‌هات دل‌ام را کشته‌اند

دلم براي تو، براي دست‌هاي تو، براي صداي تو تنگ شده، که همين بود سهم من از نداشتن‌ات.

vendredi, décembre 23, 2005

به بارون‌هاي دو نفره فکر مي‌کنم
به تنها باروني که زيرش، دو نفر بوديم
به اين که خجالت مي‌کشيدم برم زير چتري که توي دست‌اش گرفته بود..
بارون مياد.
نم‌نم بارون.

پرويز سرشو خم کرد، گفت: عيب نداره من برم، و خنديد.
دوست‌اش مي‌دارم.

الان از اون هواهاي رمانس دونفره‌اس
از اونا که
دلم مي‌خواد با نيما قسمت‌اش کنم.

اين آدم جديده که اومده توي زندگي‌ام
اونقدر دوست‌داشتنيه
که پر مي‌کندم از حس خوش‌بختي.
از يه سني، يا يه دوره‌اي، گذشته‌ام، بدون اين که هيچ وقت به‌اش رسيده باشم.
يه حسرت ِ کور مي‌‌اندازه به دلم
شب ِ يلدا، دو سه ساعتي توي دانشگاه بوديم. قبل از کلاس پايگاه، در کمال روداري، بعد از سه بار جواب منفي ِ قاطعانه، زنگ مي‌زنم به‌اش و انگار نه انگار که تا حالا به‌اش مي‌گفتم شما و شناسه‌ي جمع به کار مي‌بردم، خيلي دلبر مي‌پرسم: شب مياي؟ مي‌گه بچه‌ها برام بليط گرفته‌ان، اما کلاس دارم، فکر نمي‌کنم بيام. چطور؟ مي‌گم: اگه مي‌اومدي خوب بود...همين بچه‌ي مردم رو کشوند دانشگاه!

با راضيه و ليلي، به سفارش ِ Showman ِ برنامه، ايستاده‌ايم دم ِ در که بليط‌ها رو ببينيم. با دوست‌هاش سر مي‌رسه. بليطش رو نشون مي‌ده، مي‌ره آخر سالن، روبه‌روي من مي‌شينه، زنگ مي‌زنه به‌ام: چرا سر ِ بليط به من گير دادي؟!
مي‌خندم.

آقاي نازنيني –که صد بار به بچه‌ها گفتم نامزد من بايد اين شکلي باشد- مي‌آيد برايمان فال حافظ مي‌گيرد:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور ِ شاه شجاع ايت، مي دلير بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره مي‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
...

بعدش، توي جمع حس غريبگي مي‌کردم ..

به‌اش گفتم: شب قبل از اين که بخوابي، زنگ بزن برات فال حافظ بگيرم.

درمياد:
چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پيوست، تازه شد جانش
کجاست همنفسي که به شرح عرضه دهم
که دل چه مي‌کشد از روزگار هجرانش
..

مي‌دوني چيه؟ نه براي تو نيت کردم، نه براي تو لاي کتاب رو باز کرده‌ام.
تموم شدي.

من هم بين ِ آدما، دنبال کسي مي‌گردم که
که
که
نمي‌دونم که چي

mercredi, décembre 21, 2005

دراز کشيده‌ام، راضيه با موچين خم شده روي صورتم و ابروهام رو برمي‌داره. تند تند دارم حرف مي‌زنم، در مورد ِ اين پسره و اين که الان به چه جور آدمي احتياج دارم که چيکار کنه.
سر ِ شب، دارم چرت مي‌زنم که بعد بيدار شم براي امتحان پايگاه درس بخونم. شب ِ قبلش بالاخره تا صبح اين گزارش کارورزيه رو تموم کردم. چيز خوبي از آب دراومد. رضا زنگ مي‌زنه، من بيدارم، ولي خوابم. با کلي قربون صدقه مي‌پرسه: فکراتو کردي؟ جواب مي‌دونم نمي‌دونم. يه خورده پرت و پلاي ديگه هم توي خواب مي‌گم که معني ندارن، مي‌خنده: من يه وقتي زنگ بزنم که تو بيدار باشي.
بعد توي گوشم هي يه ماچ داد و دم‌اش گرم، سوسولا دست نزنيد، النگوهاتون مي‌شکنه، شبا بيرون نمونين، ماماني دلش شور مي‌زنه، دور و برش مي‌پلکي .. تکرار مي‌شه و تکرار مي‌شه و لامصب يه قر ِ نصفه نيمه خشک شده تو کمرم! ديروز صبح که بعد از پنج ساعت پايگاه جويدن، زده بود به سرم و همينجوري با هدفون توي گوشم بلند شدم به رقصيدن.
سر ِ فلکه‌ي قبل از دانشگاه، منتظرم بود. قرار بود دلايل ِ جواب منفي‌ام رو براش رديف کنم. بعد هي مي‌رسيد: حالا هيچ راهي نداره؟ نمي‌شه يه خورده .. من ديگه رسماً خنده‌ام گرفته بود که مرتيکه انگار داره واسه خريدن جنس چونه مي‌زنه.
از حاجي که خداحافظي مي‌کنم، به‌اش مي‌گم: حاج‌آقا دعا کنيد برام، امتحانم خيلي سخته. يه جور عجيبي اين بشر رو دوست‌اش دارم.
پرويز رو هم! مخصوصاً وقتي از کنار ِ ميزم رد مي‌شه و مي‌گه: چطوري خانم فلاني.
توي خونه، ضمن ِ غذا خوردن جريان دانيال رو واسه مامان اينا تعريف مي‌کنم. د.ب همين‌جوري که رد مي‌شه، يه جمله مي‌شنوه و مي‌پرسه: دختر بود يا پسر؟ مي‌گم پسر. مي‌پرسه: باهاش دوست شدي؟ به‌ام برمي‌خوره، ولي جلوي مامان اينا مي‌زنيم به در شوخي.
نشسته‌ايم سر جلسه‌ي امتحان، راضيه کنار منه و دانيال رديف ِ اون‌وري ِ من، يه صندلي عقب‌تر. برمي‌گرده به راضيه مي‌گه: خانم فلاني، حق ِ فاميلي رو به جا بيارين. دني از فاميلاي خيلي دور ِ راضيه ايناست که همديگه رو مثلاً نمي‌شناسن و بار اولي بود که با هم حرف مي‌زدن! راضيه گفت من باز مي‌گيرم دستم رو، شما نگاه کنيد. بعد دني به من مي‌گه: خانم فلاني، شما هم درشت بنويسيد. من شاخ شدم که منو از کجا مي‌شناسه و گفتم باشه. بعد پرسيد: هاني برادرتونه؟ گفتم آره، از کجا مي‌شناسيد؟ گفت با هم تيزهوشان بوديم. سه دقيقه‌ي بعد پرسيد: اون خواهرتون هنوز حفاريه؟ گفتم آره، شما مثل اين که خانوادگي مي‌شناسيد. فرمودند که تابستون ِ شش هفت سال پيش، وقتي دوتا خواهر بزرگه، طبقه‌ي بالاي خونه کلاس کامپيوتر گذاشته بودن، ميومده خونه‌مون. بعد فکرشو بکن، اين بشر، دوست ِ صميمي ِ آقاي ق‌نون‌پ‌س است و الان که جفتمون ترم چهاريم، تازه اومده اينو به من مي‌گه. فکرشو بکن من چقدر موقعيت رو از دست دادم!!
هيلا کلي از خونواده‌ي باکلاس ِ دانيال حرف مي‌زنه. مي‌پرسه: حالا چه شکلي شده؟ مي‌گم: خيلي لاغر، خيلي دراز، قيافه‌ي معمولي. مامان اينا دارن مي‌گن که: case مناسبيه. من مي‌زنم زير خنده: نه بابا من از روز اول از قيافه‌اش خوشم نمي‌اومد، هر وقت نگاه مي‌کرد، رومو برمي‌گردوندم!
اين روزنامه فروشه که ازش چي‌پف مي‌خرم (!) اون روز مي‌پرسه: خوبي؟! ضايع شديم رفت!
پياده از فلکه‌هه مي‌رم سمت دانشگاه و حس ِ خوبي دارم که به‌اش گفتم نه. بالاخره يه بار يه کاري رو به ميل خودمون انجام داديم! زنگ مي‌زنم به رضا: فکرامو کرده‌ام، جواب‌ام نه‌است. مي‌پرسه چرا؟ مي‌گم تو خصوصيات خودتو گفتي، منم ديدم دوست ندارم. مي‌گه: اِ ..؟ اينجورياست؟ خيله خب. کار نداري؟ - نه. –خداحافظ. بعد يه جور سبکي و آرامش ِ خاص ضمن پوزخند: اين همونه که مي‌گفت واسه نگه داشتن‌ات هر کاري مي‌کنم ... گوشي زنگ مي‌زنه: خيلي مهربون پرس و جو مي‌کنه چرا. براش توضيح مي‌دم. دور و برش شلوغه، مي‌گه شب به‌ات زنگ مي‌زنم. شب وقتي از خواب بيدارم مي‌کنه، کلي به اون آرامش ِ سي ثانيه‌اي ِ لايت غبطه مي‌خورم. خواب‌آلود سعي مي‌کنم براش توضيح بدم. گوشي آنتن نمي‌ده. غرغر مي‌کنه. قرار مي‌شه وقتي برگشت اهواز زنگ بزنه، مفصل حرف بزنيم. من نمي‌دونم چه دليلي داره حتي براش دليل بيارم. خب نمي‌خوامش. ازش خسته شدم. آرامش مي‌خوام آقا، آرامش. يعني راستش اينه که ديگه نمي‌خوام ببينمش حتي.
خونه‌ي بچه‌ها، يه کتاب بود از اين فالگيرياي مسخره. قبل از قرار با نيما، باز مي‌کنم، به دوتا نيت: اول اين که به پيشنهاد نيما چي جواب بدم، دوم اين که آقاي ق‌نون‌پ‌س به من فکر مي‌کنه يا نه. اولي در مياد: به چيزي بين او و آرزويتان پيشنهاد دهيد. با بچه‌ها مي‌زنيم زير خنده و حساب و کتاب مي‌کنيم که بين ِ ق‌نون‌پ‌س و نيما، کيه که من برم به‌اش پيشنهاد بدم. و در جواب دومي جواب مياد که: نه او و نه هيچ کس ديگر.
بعد از امتحان، ايستاده‌ايم در ِ امور مالي و حرف مي‌زنيم. يهو اين پسره –نيما- با دوستاش مياد تو. من پشتم رو مي‌کنم به‌اش و به ليلي مي‌گم چي پوشيده که ببيندش. ليلي نگاه مي‌کنه، مي‌زنه زير خنده: فکر کنم اون هم داشت تو رو به دوست‌هاش نشون مي‌داد.
آخ ساعت شد پنج و نيم. برم دفترچه‌ام رو پر کنم!

mardi, décembre 20, 2005

دارم از خستگي مي‌ميرم. دو شبه نخوابيدم و امروز هم همه‌اش مي‌دويدم دنبال کارام. از شرکت به دانشگاه و شرکت و خونه‌ي بچه‌ها و دانشگاه و ...
با کلي کانتکتايي مسخره با يه عالمه آدم و چهارتايي عقب پرايد شوهر مريم و نيما و دانيال و مهدي و فال و پيامدهاي تعريف کردن از پسر توي خونه و د.ب که از زن‌اش پرسيد: بچه‌ام چطوره؟
واي اين روزها يک عالمه شلوغه فقط کاش خسته نبودم بنويسم.

lundi, décembre 19, 2005

يه ساعت و نيم وقت دارم اين مقاله چهار صفحه‌ائيه رو تايپ کنم و آماده شم برم سر کار. دلم داره مي‌لرزه که تموم بشه. ارواح عمه‌ام چقدر هم دارم تلاش مي‌کنم. از هدفون ِ توي گوش‌ام مشخصه!
دو سه روز است همه‌اش دارم به اين فکر مي‌کنم که واقعاً خوب است درس‌ام که تمام شد، جمع کنم بروم تهران يا نه. خب آن‌جا قرار است بروم توي شرکت د.ب کار کنم و زندگي‌ام مي‌شود با هاني و چند نفري که اين پشت مي‌شناسم. خب؟ اما دارم فکر مي‌کنم اين‌ها براي آدم زندگي مي‌شوند يا نه. هيچ که نباشد، من الان امنيت شغلي دارم و –من باور نمي‌کردم اما انگار واقعاً آن‌طور که استاد ِ کارآفريني مي‌گفت، اين امنيت شغلي واقعاً آدم را آرام مي‌کند و من تا همين دو سه روز پيش نمي‌دانستم که واقعاً از کار کردن و از امتيازاتي که آن‌جا دارم، لذت مي‌برم. هي داشتم به خودم مي‌گفتم، مهم که د.ب برادرم است و مي‌خواهم بروم براي او کار ‌کنم، اما ته ِ دلم مي‌دانستم مهم است. نمي‌گويم اين‌جا خيلي توي محيط کار راحتم يا اصلاً حرص نمي‌خورم، يا هر حرفي که دلم بخواهد مي‌زنم. اما آن‌جا ديگر بايد زبان به کام بگيرم، هر کاري که پيش مي‌آيد انجام بدهم، و اگر يک وقتي يادش رفت حقوق ِ من را بدهد –که حتماً از اين‌جا کم‌تر است- من خوب نيست حرفي بزنم، چون طرف ِ حساب، برادرم است.
آره، توي ذهنم دودوتا چهارتا مي‌کردم و حتي امروز توي شرکت زمزمه‌هايي مي‌کردم که تا دو ماه ديگر بيش‌تر آن‌جا نمي‌مانم، که ظهر توي دانشگاه، بچه‌ها گفتند علمي-کاربردي ِ اهواز، کارداني به کارشناسي هم آورده و امتحانش که سي ِ دي باشد، کلاس‌هاش از آخرهاي بهمن شروع مي‌شود.
من ديگر کم آورده‌ام و هي دارم فکر مي‌کنم بمانم همين‌جا ليسانسم را بگيرم، يا بروم يک ترم بمانم تهران و عقب بيافتم و بعدش اگر بتوانم قبول بشوم باز هم به اندازه‌ي يک ترم عقب مي‌افتم و تازه آن‌جا آخر ِ همان حسي است که به‌اش مي‌گويند تنهايي و بدجوري هم تنهايي، چون که مي‌داني، تنهايي ِ من وقتي شديدتر مي‌شود که بين آدم‌ها باشم. اما اين‌جا، هم کارم را دارم، هم مدرکم را مي‌گيرم، هم يک کمي راحت‌تر مي‌توانم بروم دنبال فعاليت‌هايي که دوست دارم.
فکرش را بکن، همين که دانشگاه ما ليسانس آورده، همه‌ي برنامه‌هاي زندگي من را به هم ريخته است. پاک مانده‌ام چه کار کنم و کجا بروم، که راستش را بخواهي اين نيست که دو ماوا داشته باشم، که سال‌هاست مرا خانه‌اي نمانده.