jeudi, février 02, 2006

mercredi, février 01, 2006

روز عالي و دل‌‌پذير و پرسر و صدايي بود. سر ِ ظهر، از شرکت جيم شدم، پنج‌تايي رفتيم دور و بر درياچه‌ي صنايع فولاد پرسه زديم. توي علف‌ها دراز کشيديم، براي مرغابي‌ها، باقي‌مانده‌ي ناني را ريختيم که عوض ِ نهار، از نانوايي ِ آن‌جا گرفته بوديم، تاب‌بازي کرديم، دور درخت‌ها حلقه‌زديم، تاب خورديم و شعر خوانديم، سيگار کشيديم، يک عالمه چيپس و لواشک و تخمه خورديم و پفک‌ها را دست نخورده توي کيف‌‌هامان نگه داشتيم. حرف زديم، جک گفتيم، راه رفتيم، بلند بلند شعر خوانديم، (ديگر نزديک بود بگيرند بياندازنمان بيرون!) بازي کرديم، با هم بوديم.

خيلي خنديديم، خيلي حرف زديم، خيلي خوش گذشت :)












samedi, janvier 28, 2006



جوجه آمد توي بغلم آرام گرفت، به يک دقيقه نکشيد که با همه‌س شيطنت‌هاش، چشم‌هاش بسته شد و آرام خواب‌اش برد.

دعواي احمقانه‌ي مسخره که بر خلاف ِ هميشه -عاشق ِ منت‌کشي- هيچ ميلي ندارم تلفن بزنم و به‌اش بگويم حرف‌ام اين بود که از بودن باش لذت مي‌برم.

دلم گرفته، اعصابم هم يک کمي ناراحت است. عيب ندارد، عادت مي‌کنم. هميشه اول‌اش سخت است.

حيف‌ام مي‌آيد که ديگر نمي‌توانم اسم‌اش را صدا بزنم. از عَـ شروع مي‌شد و هر دفعه، دلم مي‌گرفت که عوض ِ علي، مي‌گويم عباس.
هاه
من فمينيست ِ خوبي نمي‌شوم.
تمايلات ِ مازوخيستانه‌ام، زيادي است.

vendredi, janvier 27, 2006

يک جور حس ِ دورافتادگي ِ مزمن که خيلي وقته دچارش شده‌ام و اين‌طور وقت‌ها تشديد مي‌شه. درموني هم نداشته باشه گمونم.

يک عالمه عکس گرفته‌ام به نيت اين‌جا. از عکس ِ پرويز بگير که وقت ِ مطالعه، از در ِ نيمه باز ِ اتاق حاجي، دزدکي ازش گرفتم تا عکس‌هاي عروسي ِ نازي. هيچ کدام‌شان را هم نگذاشته‌ام.
نمي‌دانم چه‌ام شده.

تمام روز، با «بادبادک‌باز» دراز مي‌کشم، براي نهار بلند مي‌شوم، مي‌روم پايين.
نهار ِ روزهاي جمعه، هم خيلي خوب است، هم خيلي بد.

اتاق‌ام نامرتب است. همه‌چيز افتاده آن وسط، من هم بي‌اعتنا دراز کشيده‌ام و کتاب مي‌خوانم. اميررضا مي‌آيد بالا پيش‌ام. يک کم دراز مي‌کشد کنارم، با هم حرف مي‌زنيم، مي‌خنديم، بعد بلند مي‌شود که برود. چشم‌اش مي‌افتد به پول‌هاي من که افتاده کنار سايه‌چشم. برمي‌دارد، مي‌پرسد: اينا مال توئه؟ بعد با غصه مي‌گويد: کسي به من پول نمي‌ده .. خاله، وقتي اينا برات کوچيک شد، مي‌دي به من؟

سيامک، آخرين دفعه‌اي که از شهرشان برگشت، يک عالمه سي‌دي با خودش آورد که وقت‌هاي بيکاري تماشا کند. تازگي‌ها علاقه‌ي غريبي پيدا کرده که با هر بهانه، يک سي‌دي شو بدهد دست ِ من. ويدئو سي‌دي‌هايي با کيفيت افتضاح، که رغبت نمي‌کنم نگاه کنم. اين يکي، ابراهيم تاتليس است.

به‌ام مي‌گويد: يک چيزي مي‌خواهم برايت تعريف کنم.
مي‌گويد زن ِ سابق‌اش توي بيمارستان سر ِ حرف را باز کرده که: بچه بعد از جدايي ِ ما، خيلي زياد مريض مي‌شود و وضع درستي ندارد.
جواب ِ سربالاي خودش را که تعريف مي‌کند، يک کمي باش دعوا مي‌کنم. توجيه مي‌کند که به خاطر وضع بچه، حال درستي نداشته و بعد اضافه مي‌کند: مردها غروري دارند که کوتاه آمدن را برايشان دشوار مي‌کند. خنده‌ام مي‌گيرد، چندشم مي‌شود، سعي مي‌کنم برايش توضيح بدهم خانم‌ها در اين‌جور موارد چه احساسي به‌شان دست مي‌دهد، چه انتظاراتي دارند، چه خواسته‌هايي دارند. خوش‌اش مي‌آيد، بحث مي‌کند، قبول مي‌کند، دست ِ آخر، کلي قربان صدقه‌ام مي‌رود و تعارف تکه پاره مي‌کند.
من دارم فکر مي‌کنم چقدر از آن مردها بدم مي‌آيد که يک مدل زن را براي توي رختخواب دوست دارند، يک مدل را براي خانه‌داري، يک مدل را براي صحبت کردن و يک مدل را براي هم‌کار بودن.
آخ عوض «بادبادک‌باز» يا «هم‌نام» يا حتي باقي ِ «کمدي الهي» نشستم به خواندن سومين سه‌گانه‌ي داستان‌هاي اشباح ِ دارن شان که يک سري تخيلي ِ غير علمي ِ کاملاً چيپ به شمار مي‌روند. اما خب يک امشب گور باباي ادبيات و ادعاي روشن‌فکري کرده، من بعد از يک مستي از جنس باراني، بعد از يک شب ِ خوب، بعد از يک «روز ِ آخر» ِ نه خيلي غم‌ناک، آن‌قدر حال‌ام خوب بود که تا ته‌اش را با انرژي بخوانم و يک کمي هم بغض کنم براي کشته شدن لارتن.
حالا هم هي دارم خودم را حرص مي‌دهم که اين پسره‌ي عوضي، استيو لئونارد را چرا کرده‌اند فرمانرواي شبح‌واره‌ها.

من واقعاً دچار يک سوال شده‌ام که دقيقاً بعد از تمام شدن امتحان‌ها به ذهنم خطور کرده! اگر اين ترم ِ آخر من –خداي نکرده- يک درسي را بيافتم، .. ؟!

گاد! درسم تمام شد اگر آن پروژه‌ي کوفتي ِ پايان ترم را در نظر نگيريم.

در نهايت اعتماد به نفس، با بچه‌ها قرار مي‌گذاريم يک روز به بهانه‌ي دانشگاه، صبح بلند شويم برويم سربندر، مانتو بخريم (!) ظهر هم برگرديم اهواز!

اصلاً روز ماهي بود. توي خانه‌ي بچه‌ها نشسته بوديم، من و زهرا يک‌هو هوس کرديم بزنيم زير آواز. من يقه‌ام را تا ته (!) کشيدم پايين، گفتم آي‌تي‌ان بفرماييد، آخرش هم به دليل کمبود آهنگ‌هاي درخواستي، زديم در خط سرودهاي انقلابي به بهانه‌ي دهه‌ي فجر. گل سبد برنامه، به گمانم آن وقتي بود که من تنهايي با صداي گرفته و خش‌دار، زدم زير آواز: شبي که آواز ني تو شنيدم .. و بچه‌ها زدند زير گريه.

نازي و رويا را دوره کرديم که برامان کلاس سـکس بگذارند که آدم با شوهرش چه کارهايي بايد بکند!

هاه. دل‌ام يک کمي براي چوب حواله دادن‌هاي ژيلا تنگ شده!

ممم .. همين. امشب خيلي دچار آن عواطف نوستالژيک ِ معمول نشده‌ام. راستش اعصابم اگر خط برداشته، به خاطر اين است که چرا لارتن مرده.

lundi, janvier 23, 2006

امشب را بايد يادم باشد. به‌ام گفت دوست‌ام دارد، نه آن‌طور رمانتيک و دوست‌پسروارانه، به نگاه ِ مردي که دختري راهنمائي‌اش مي‌کند که براي رجوع به همسر سابق‌اش، چه برخوردي داشته باشد، چه شرايطي داشته باشد، چه ديدي داشته باشد.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد و من دارم سعي مي‌کنم باور نکنم، سعي مي‌کنم به خودم نگويم که چقدر صداش آرام‌ام مي‌کند اين روزها.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد.

dimanche, janvier 22, 2006

چشم‌هام درد مي‌کند. سرم درد مي‌کند. غصه‌دارم. تنهام. دلم گرفته. بدجوري سرما خورده‌ام. دلم مي‌خواست باشد و نيست. خيلي دور است. هه. دور بودن‌اش را هم مي‌تواني بگذاري به حساب مزيت‌اش. من حال‌ام هيچ خوش نيست. آه که اگر اين‌جا «خارجه» بود، بعد از امتحان، سفت بغل‌اش مي‌کردم و محکم مي‌بوسيدمش. سر تکان داديم و خداحافظي کرديم. بغض داشت خفه‌ام مي‌کرد. بغض دارد خفه‌ام مي‌کند. هيچ نمي‌دانم چه‌ام شده. تقصير باران است. تقصير هواي ابريست. چشم‌هام درد مي‌کند. ريه‌هام پر دود شده. عين دختر‌هاي احمق ِ احساساتي، نزديک است بنويسم: کوله‌بارم را مي‌بندم و مي‌روم آن دور دورها. نه راستش، من نيکولا کوچولو را ترجيح مي‌دم که قرار است برود آن دور دورها و يک روزي، با ماشين و هواپيما و يک عالمه پول برگردد و بابا و مامان‌اش را ببخشد که اذيت‌اش مي‌کردند.
نه اصلاً من مرده‌ي آن روزي هستم که فرار کرد و آخر ِ شب، برگشت خانه. مارسولن ريزه را هم دوست دارم. اين سامپه اصلاً جادوگر است. با مدادش، اژدهاي زنده نقاشي مي‌کشد، فقط نمي‌دانم چرا عوض آتش، از دهان‌اش دارد آب مي‌آيد، آب هم که نه، اشک.
سگ کوچولوي بزرگ و نرم‌ام را توي بغل گرفتم، کز کردم زير پتو و زدم زير گريه. اشک هم نبود که سبک کند لامصب. هق‌هق شد و تمام. نيامد، نيامد، نيامد، بعد پرويز نشست کنارم، با بافت ِ خاکستري ِ نازنين‌اش. هه. من خسته بودم، من چشم‌هام درد مي‌کرد. من اعصابم داغان بود، من اعصابم داغان است. اين روزها بايد روي خودم بنويسم: گاز مي‌گيرد، نزديک نشويد. در را قفل کردم، تکيه دادم به ديوار، آتش کردم. يک نخ، دو نخ. زل زدم به پنجره، زل زدم به ابرها، زل زدم به آسمان. دود، دود، دود. ما به درد هم نمي‌خوريم. من زيادي سردم. اصلاً يخ زده‌ام. محض رضاي خدا، کسي بيايد به من ياد بدهد چه‌طور بايد فرار کنم. از کدام راه بايد فرار کنم. دست‌هام را مي‌بندم گاهي که نيايد سمت تو. فايده هم ندارد اما انگار. تو هم جادوگري. چوب جادويت را تکان بده: آهاه، من ِ بي‌خيال، شده‌ام آدمي که همه‌ي لحظه‌هاش انتظار ِ آمدن ِ کسي باشد که نيايد و آخر، بايد به سراعش رفت. بايد دست‌هاش را گرفت، بايد دست‌هاش را محکم گرفت که فرار نکند. و آخر هم يک وقتي مي‌گذارد مي‌رود. غشاء قهوه‌اي رنگي دنيام را گرفته! چشم‌هام چقدر درد مي‌کند. دخترجان، توي اين تاريکي ِ دم ِ غروب، هذيان نوشتن خيلي هم آسان نيست. چشم‌هام درد مي‌کند.
د
ر
د

jeudi, janvier 19, 2006

از صفر شروع مي‌شود.

اين آيت فسق و فجور و فحشا (تلويزيون سابق خانه‌ي مانا اين‌ها) فيض عظيمي رساند امروز. با مسافرهاي تازه از راه رسيده، نشسته بوديم به گپ زدن، يک‌هو رنگ‌هاي آشنايي ديدم. همان آهنگه بود که اين دوتا آدم جلف ِ از خدا بي‌خبر با هم خوانده‌اند. به ياد قديم‌ترها زمزمه مي‌کنم: come to me, come to me, cause I'm dying. حال مبسوطي مي‌دهد.

پنجاه و سه ..

دختر کوچولو از ويلا برايم کارت خريده. يک مقواي آبي ِ مليح، با سه‌تا تدي ِ کوچولو و دوتا گل سفيد و برگ‌هاي شبنم نشسته و يک کفشدوزک که مامان جان يک قطره آب هم رويش چکانده تا رنگ مقوا بپرد.
عجيب حال‌ام را خوش مي‌کند دخترک ِ کوچک.
ياد ِ اين مي‌افتم:
اشاره مي‌کند که نه
و حواس‌اش به چشم‌هاي به شبنم بشسته‌ي ما نيست.

نود و هشت ..

يک‌هو به ذهنم رسيده که دلم دوست‌پسر رمانس مي‌خواهد.
لطفاً دهان‌اش بوي پياز ندهد آقاي خدا.

صد و سي و پنج ..

قديم‌ترها راه مي‌رفتم که تو راه فراموش کنم، حالا طناب مي‌زنم که اسم تو اين‌قدر نيايد توي ذهنم.
روزي هزار بار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم.
نمي‌دانم چه‌ام شده که تو نمي‌ميري برايم.

صد و نود و هفت ..

تازگي از اين آهنگ افشين هم خوش‌ام مي‌آيد.

با همه عشق و جووني
با يه دنيا مهربوني
با زبون بي‌زبوني
مي‌خوام اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

مي‌‌دوني عزيز جوني
دختر چشم‌آسموني
نگاه کن تو عمق چشمام
تا که اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

آره عاشق‌ات شدم
قد ريگاي بيابون
قد اون لحظه که خورشيد
مي‌سوزونه تو بيابون
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

اگه صداي نکره‌ي اين پسره و آهنگ کوفتي ِ همراه‌اش رو فاکتور بگيرم،
به اين نتيجه مي‌رسم که خيلي لطيف و عاشقونه است.
ضمناً حال‌ام به هم مي‌خورد آن‌جا که مي‌گويد: I'm in love, girl. دختر ِ مردم اسم ندارد مگر؟

دويست و بيست و شش ..

سعي مي‌کنم به آدم‌هاي دروغ‌گويي که هربار تاکيد هم مي‌کنند که از دروغ بدشان مي‌آيد، فکر نکنم. خب. اين دفعه ديگر چه؟ هفته‌ي پيش بود که آنفلوآنزا گرفت و سه روز ِ تمام توي خانه خوابيده بود با موبايل خاموش.
يادم باشد ازش بپرسم: هميشه آخر هفته‌ها مريض مي‌شوي؟!

دويست و نود و چهار ..

گمانم هيچ وقت به عنوان آدمي که فکر مي‌کنم و مي‌انديشد و گاهي هم بعضي چيزها را درک مي‌کند، به من نگاه نکرده.

سيصد و هفده ..

بدي ِ من اين است که دوست‌اش دارم. آره خب من دوست‌اش دارم. صداي شاد و خنده‌ها و بازي‌هامان را دوست دارم.
هي هم سعي مي‌کنم ياد ِ چشم‌هاي وغ زده‌اش نيافتم که توي ماشين زل مي‌زد به من.
بدي ِ شماره‌ي هفتصد و هشتاد و شش: از يک چيز ِ يک نفر هم که خوش‌ام بيايد، فکر مي‌کنم ديگر بدي‌هاش را محض ملاحظه نبايد به‌اش بگويم.
همين خود ِ تو! خب من هنوز عاشق‌ات‌ام و هنوز هم بعضي چيزهات حال‌ام را به هم مي‌زنند.

سيصد و هشتاد و پنج ..

خب دارم خودم را بدبخت مي‌کنم که بکنم.
به درک.
به درک.
به درک.

چهارصد و چهارده ..
بس است. خسته شده‌ام. شمارنده‌ي طناب مي‌ايستد روي چهارصد و چهارده. من مي‌افتم به راه رفتن. دل ِ لعنتي‌ام درد مي‌کند از دل‌تنگي.
فکر کنم وقت‌اش شده که به‌اش بگويم ديگر نمي‌خواهم صداش را بشنوم.
حيف که ازش خوش‌ام مي‌آيد.
اين‌، سخت مي‌کند؛ سخت‌تر مي‌کند.
هواي خنک و تازه‌ي اين روزها را دوست دارم.
به‌اش مي‌گويم: هواي اين‌جا خيلي عاليه.
مي‌گويد: هواي تهران هم خيلي خوبه، بهاري شده.
با لجبازي و خنده، مي‌گويم: هواي اهواز بهتره.
مي‌گويد: معلومه که هواي اونجا بهتره.
مي‌پرسم: چرا؟ و جوابي مي‌شنوم که از حداکثر توقعات و انتظارات من هم بالاتر است: چون جيگر من توشه!

به شب نمي‌کشد که حس مي‌کنم در مورد چيز وحشتناکي به‌ام دروغ گفته. هي توي ذهنم مي‌گردم و مي‌بينم، هر وقت با هم حرف زده‌ايم، يا توي اداره بوده، يا توي خيابان. واقعيت ِ مجهولي به نام «خانه» هي توي سرم پتک مي‌کوبد: اگر اصلاً جدا نشده باشد چه؟
دارم زندگي کس ديگري را به هم مي‌ريزم؟

آخر ِ هفته‌ها را گفته با پسرش مي‌گذراند. خيال ندارم امروز يا فردا مزاحم‌اش بشوم براي گفتن اين حرف‌ها.
يک کمي ترسيده‌ام و يک کمي نگران‌ام و يک کمي هم خنده‌ام گرفته.
خنده‌دار نيست؟

mardi, janvier 17, 2006

در دسترس نيست. خاموش هم نيست حتي. عصباني که نه، ناراحت مي‌شوم. هي فکر مي‌کنم اين وقت ِ شب، چه‌طور با موبايلي که در دسترس نيست، تماس بگيرم و برايش تعريف کنم که دل‌ام آشوب شده و دل‌هره دارم؟

دست به دامن مانا مي‌شوم ساعت يک و نيم شب، بعد از يکي دو تا تک‌زنگ که مطمئن مي‌شوم خواب نيست توي اين روزهاي شلوغ. ساعت گمانم از يک و نيم هم گذشته. دلم مي‌خواهد باش حرف بزنم، اکانت ندارد اما. مي‌گويم پيغام بفرستند براي عباس‌آقا. دل‌ام هنوز گپ زدن‌هاي شيرين دخترانه مي‌خواهد و خداحافظي مي‌کنم اما. –هي دارم فکر مي‌کنم وقتي يک ماه ديگر، قيض ِ هميشه هفت توماني ِ گوشي من به حدود ِ سي برسد، عکس‌العمل خانواده چيست!- بعد برمي‌گردم سراغ وقت‌گذراني ِ خودم. آهنگ گوش مي‌کنم، با اين طناب ِ counter دار ِ هيلا، پانصدتا طناب مي‌زنم که از نفس بيافتم، راه مي‌روم، کم‌کم نقشه مي‌کشم بروم توي بالکن بنشينم براي سه نخ esse و دو نخ وينستون‌ام. يک خاطره مي‌آيد، از گذشته، از سه شب، از يک عصر. از ..

قهوه، سـکس، سيگار.
ترکيبي که مي‌پسندم.

شب‌هام را به ضرب و زور ِ قهوه و سيگار، بيدار مي‌مانم و درس هم هيچ نمي‌خوانم الحمدلله! چه غلطي مي‌کنم، خودم هم مانده‌ام.

ده دقيقه مانده به شش، تا خرخره گير پايگاه‌ام. بوي ِ بدي مي‌دهد. متاسفانه. همان‌طور که حدس مي‌زنم، امتحان‌ام را خيلي خوب نمي‌دهم.
دل‌ام براي هفده‌ ِ ميان‌ترم مي‌سوزد که حرام مي‌شود.

برمي‌گردم شرکت، کلي توي دل‌ام با اين پسره، آبدارچي ِ شرکت مشکل پيدا مي‌کنم، يکي دو کار کوچک، بعد سيامک مي‌آيد. پانزده روز است که نديدم‌اش. افسرده از اروميه برگشته، يک کمي دل‌ام برايش مي‌سوزد، بعد برمي‌دارد فيلم ِ قمه‌زني‌هاي ملت لبنان را نشانمان مي‌دهد و يک عالم از شکنجه‌گرهاي صداف تعريف مي‌کند که مشعوف بشويم!
سوقاتي برايم يک جعبه نقل زعفراني ِ ترد و شيرين آورده. :)

اين پسره، آبدارچيه، اسم‌اش محسن است، من کاري به معلومات و فهم و شعورش ندارم، اما انگار کلمه‌ي «شما» در دايره‌ي لغات‌اش وجود ندارد. هم به من مي‌گويد تو، هم به سيامک. خب يک کسي بايد يک کمي شعور به‌اش برساند!

توي خانه، دراز کشيده‌ام روي مبل. مانا زنگ مي‌زند. هي نگاه مي‌کنم که قطع مي‌شود يا نه. نه، تک‌زنگ نيست. جواب مي‌دهم، اميررضا هم ايستاده کنار دستم و هي حرف مي‌زند و با تعجب نگاه ِ من مي‌کند که هندزفري توي گوش، گوشي را توي دست‌هام چرخ مي‌دهم و بي‌خيال، حرف مي‌زنم. مي‌گويد: اين عباس‌آقاي شما صبح به گوشي ِ من زنگ زده بود. کلي خنده مي‌شوم و دل‌ام مي‌خواهد برايش تعريف کنم که عباس صبح کلي ذوق خرج کرده بود و خيال مي‌کرد من بي‌خبر رفته‌ام تهران که از تاليا برايش اس‌ام‌اس زده بودم، خنگ!

د.ب، امروز با نمره‌ي نوزده و نيم، دکترايش را گرفت. فردا مي‌خواهم يک جعبه شيريني ببرم سر کار، ماتحت ِ پرويز را بسوزانم!

اتاق‌ام به لطف همان خاطره، بوي دود گرفته. يادم باشد ديگر توي خانه سيگار نکشم. امروز، در اتاق را قفل کردم و از خانه زدم بيرون.