dimanche, février 05, 2006

آهاه
اصلاً مشکل اين است که من حال‌ام خوب نيست. نه از آن جنس که وقتي ازت بپرسند: چطوري؟ دروغ بگويي که: خوب‌ام. –که من هميشه اين‌طور بوده‌ام، مگر وقتي که بايستم و نه بگويم.- که از آن وقت‌هاست که جواب مي‌دهي: ممنون، تو چطوري؟ و اين تشکر ِ سرسري يک جوري خيال آدم را راحت کند که هيچ کس نمي‌فهمد اتفاق يعني چه و نمي‌فهمد مرگ يعني چه و نمي‌فهمد تجاوز در ساعت سه‌ و ده دقيقه‌ي ظهر يعني چه.

يک وقت‌هايي آن‌قدر سرخوش‌ام که دل‌ام مي‌خواهد وقت ِ راه رفتن گوشه‌ي خيابان – و نه توي پياده رو، سوت بزنم.

يک وقت‌هايي هم نه.

خيلي وقت‌ها شده که از خودم سوال کنم: چرا وقت خداحافظي، نپرسيدي: تشکر نمي‌کني؟

اصولاً وقت‌هايي که پرويز با شلوار جين‌‌اش مي‌آيد شرکت، نمي‌شود که من قربان‌صدقه‌ي قيافه‌ي نازنين‌اش نروم.

مي‌دوني چيه؟
سيريوس بلک، werewolf شدن ِ ريموس لوپين رو با عبارت «مشکل کوچولوي پشمالو» توصيف مي‌کرد،
همه خيال مي‌کردن ريموس يه خرگوش کوچولوي مريض داره.

خيلي وسوسه شدم
يعني راستش رو بخواي
مي‌مردم بگم دو نفر.
کيفور مي‌شدم.

خانواده
خ ا ن و ا د ه
بار عظيمي است!

هوم
لذت‌هايي که مکرر از زندگي آدم حذف مي‌شن
تدريجي حذف مي‌شن
تو يک‌هو خلاء ِ نبودنشون رو حس مي‌کني
با سر توي خلا لطفاً !
تقصير ِ شباهت ِ خلا و خلاء بود
ولي نمي‌تونم بگم از بچگي اين دوتا رو با هم اشتباه مي‌گرفتم.

اون روز
نمي‌دونم چه روزي
همون روز که رفته بوديم گردش (!)
ليلا مي‌گفت خانم همسايه‌شون اعتراف کرده اون روز که ما مشغول توليد اصوات موزون بوديم،
به بهانه‌ي واکس زدن کفش‌ها اومده دم ِ در و از شنگول بودن ما کلي کيفور شده
زهرا گفت: خب مي‌گفتي بياد .. کفش‌هاي ما رو هم واکس بزنه!

الان کم‌کم دارم دل‌تنگي مي‌کنم.

بزرگ‌ترين نوستالژي من در حال حاضر
يه وان ِ داغه
نه خيلي بزرگ

اين يکي تقصير استفاده‌ي بهينه از فضاست
توي دويست و چهل متر که بخوان يه خونه‌ي دوطبقه‌ بزنن با پارکينگ و انبار توي حياط،
با هيچ معيار ِ معماري‌اي،
وان حمام توش جا نمي‌گيره

ضمناً
بزرگان مي‌فرمايند عشق‌بازي در وان خيلي حال مي‌دهد.
ما که نکرديم و نديديم
نشيمن‌گاه ِ ناپايدار ِ آن‌هايي که کردند و ديدند.

مي‌دوني مثه چي بود؟
دختري که واسه اولين بار روي لباس زيرش خون مي‌بينه،
کسي هم از قبل آماده‌اش نکرده باشه
چجوري مي‌ترسه و مشمئز مي‌شه؟
همون‌جوري.

توي اين وبلاگه،
آسپرين بود اسمش
اين‌جوري نوشته بود:
نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خويش
ما را به ناز نازفروشان نياز نيست
اين‌جا شاعر داره سعي مي‌کنه خيلي با ادبيات بگه: نمي‌خواي به تخم‌ام.

درد مي‌کند اين معده‌ي بي‌صاحب مانده‌ي لعنتي

محض ِ رنگارنگ شدن ِ روزگار،
از سر ِ شب باز تهوع گير کرده توي گلوم.

آخ راستي
پاک يادم رفته بود
-که آدم مسئله‌ي به اين مهمي اين‌طور از خاطرش مي‌رود؟-
سه چهار روز است خبري از عباس‌آقا نيست
گمانم مرده باشد لابد
!
چه خونسردي ِ رنگيني هنگام صحبت کردن از آقاي –مثلاً- دوست‌پسر.
قرمز.

هوم
از مرد پرسيد: معشوقه‌ات چه شکلي است؟
جواب داد: چاق، چهل‌ساله، پرنفخ.
قابل توجه دوستاني که مي‌پرسيدند عباس‌آقا چه شکلي است
که هرچند
اين را بگويم محض وجدان
ما سومي را نديديم ازش،
که آدم توي ديدار اول، برنمي‌دارد باد از خودش درکند
!

آخ اين تهوع ِ لعنتي
..

خب من که تا اين‌جا نوشته‌ام،
اين هم محض خنده
هما برايم فرستاده
که او که عمراً اين‌جا را نمي‌خواند
ولي
-محض خالي نبودن عريضه-
تشکر هم مي‌کنم ازش.

True Telephone conversations (Microsoft)
True Telephone conversations recorded from various Help Desks around the U.K
Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What kind of computer do you have? Customer: A white one... -----------------------------------------------------------------Customer: Hi, this is Celine. I can't get my diskette out. Helpdesk: Have you tried pushing the button? Customer: Yes, but it's really stuck. Helpdesk: That doesn't sound good; I'll make a note ... Customer: No ... wait a minute... I hadn't inserted it yet... it's still on my desk... sorry .... -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Click on the 'my computer' icon on to the left of ! the screen. Customer: Your left or my left? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Good day. How may I help you? Male customer: Hello... I can't print. Helpdesk: Would you click on start for me and ... Customer: Listen pal; don't start getting technical on me! I'm not Bill Gates damn it! -----------------------------------------------------------------Hi good afternoon, this is Martha, I can't print. Every time I try it says 'Can't find printer'. I've even lifted the printer and placed it in front of the monitor, but the computer still says he can't find it... -----------------------------------------------------------------Customer: I have problems printing in red... Helpdesk: Do you have a color printer? Customer: No. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What's on your monitor now ma'am? Customer: A tedd! my boyfriend bought for me in the supermarket. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: And now hit F8. Customer: It's not working. Helpdesk: What did you do, exactly? Customer: I hit the F-key 8-times as you told me, but nothing's happening... -----------------------------------------------------------------Customer: My keyboard is not working anymore. Helpdesk: Are you sure it's plugged into the computer? Customer: No. I can't get behind the computer. Helpdesk: Pick up your keyboard and walk 10 paces back. Customer: OK Helpdesk: Did the keyboard come with you? Customer: Yes Helpdesk: That means the keyboard is not plugged in. Is there another keyboard? Customer: Yes, there's another one here. Ah...that one does work! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Your password is the small letter a as in apple, a capital letter V as in! Victor, the number 7. Customer: Is that 7 in capital letters? -----------------------------------------------------------------A customer couldn't get on the internet. Helpdesk: Are you sure you used the right password? Customer: Yes I'm sure. I saw my colleague do it. Helpdesk: Can you tell me what the password was? Customer: Five stars. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What antivirus program do you use? Customer: Netscape. Helpdesk: That's not an antivirus program. Customer: Oh, sorry...Internet Explorer. -----------------------------------------------------------------Customer: I have a huge problem. A friend has placed a screensaver on my computer, but every time I move the mouse, it disappears! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? Customer: Good afternoon! I have waited over ! 4 hours for you. Can you please tell me how long it will take before you can help me? Helpdesk: Uhh..? Pardon, I don't understand your problem? Customer: I was working in Word and clicked the help button more than 4 hours ago. Can you tell me when you will finally be helping me? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: How may I help you? Customer: I'm writing my first e-mail. Helpdesk: OK, and, what seems to be the problem? Customer: Well, I have the letter a, but how do I get the circle around it?

خب مي‌داني،
فرني و زويي بهانه بود
اصلاً همه‌اش بهانه بود
رگ ِ پاي‌ام هي مي‌گرفت،
من نمي‌دانستم چه‌کار کنم

بعد
آن اعتماد به نفس کذايي ِ هميشگي
آن نگاه ِ گوشه‌ي چشم
که انگشت‌هام را توي هم مي‌پيچاندم
دعا نمي‌کردم اما
ديگر دعا نمي‌کنم.

اين دوستان ِ فمينيستي که جنجال به پا کرده بودند سر ِ اين که افشين توي «يه ماچ داد و دم‌اش گرم» تي‌شرت پوشيده با عکس چگوارا
ديده‌اند توي کليپ ِ عشق اينترنتي،
آنجايي که نيما جان مي‌خوانند:
دختره تازه اول بلوغه
دل‌اش مثه يه ترمينال شلوغه

آن دختر خانمي که قيافه‌شان شبيه بريتني اسپرز است،
چه جور تهوع‌آوري هيکل‌اش را تکان مي‌دهد و تبسم مي‌کند؟

فکرشو بکن،
دختره دراز کشيده
پسره رووش
داره مي‌بوسه
صورتش رو نه
تن‌اش رو
نه که لذت يبره،
که مي‌خواد تحريک کنه و اين خواسته‌اش لذت مي‌بره
ممم
بعد دختره
تحريک که نمي‌شه، هيچ
خيلي خونسرد
سيگار بکشه

حالا اين نمي‌دونم يعني چي
ولي
چند وقت بود مي‌ني‌مال ِ سـکسي ننوشته بودم؟!

از چه وقت؟!

هاه
آدم خنده‌اش مي‌گيره.

ممم
خب
اين مقاله‌هه بالاخره يه چيزي شد
که بتونم بدم دست ِ استاد
فقط فکرش رو بکن
چهل صفحه‌ي اريال ِ ده برداشتي براي ترجمه،
فونتش رو بکني دوازده که فصل اولش بشه هشت صفحه
هشت صفحه هم ترجمه کني
نمره هم بخواي
خيلي به خدا من .. !
درخشان؟ شگفت‌انگيز، خارق‌العاده؟
از بچگي به‌ام مي‌گفتن!

لني گفت: «.. آنژي، اين دفعه که يک دختر تلفني صدا کردي، بگذار لخت بشه. براي روحيه‌اش خوبه.»

پنجاه و سه دقيقه صرف ِ صفحه‌بندي ِ مقاله شد
چيز قشنگي از آب دراومد
حيف که
حيف که
که ..
رايحه: چيزيه که مي‌تونه بيش از حد انتظار، آدم رو شکنجه بده.
نمي‌تونم بگم با لغت شکنجه موافقم، چيز بهتري پيدا نشد.

به جايي رسيده‌ام،
که بزرگ‌ترين دل‌خوشي ِ روزم
اين بود که گوش‌ ِ چپ‌ام رو بشورم.

فرمودند: چرا؟ لنگه‌اش پيدا نمي‌شه ها.
عرض کردم: بله، توي نامردي همتا ندارن.

اين که از اين ترجمه‌هه بدم مياد،
و به هر بهانه‌اي از زيرش درمي‌رم
همون‌طور که الان به بهانه‌ي نوشتن، گذاشتم‌اش کنار،
دقيقاً به اين دليله
که دو دليل داره:
دليل اول، دليل دوم
شفاف‌سازي خوبيه؟
!

راستي نه، سه‌تا دليل داره.
من اصولاً به نوشتن درايور علاقه‌اي ندارم،
ترجمه‌ي افتضاحي شده
استاد محترم فقط دو نمره براش منظور کرده.

الانه که
خرناس بکشم
بگم: معده‌ام درد مي‌کنه
!

آهان
خب
الان دارم آرشيو pulp-books رو ورق مي‌زنم دنبال ِ کتاب ِ خوب.
فردا هم اين ترجمه‌هه رو بايد تحويل بدم.
!

ضمناً
به علت گشادي ِ فراوان در برخي نواحي،
از دادن لينک صرف‌نظر شد.
!

samedi, février 04, 2006

خب من اگه صادق بخوام باشم، از بارون زمستون بدم مياد. از نفس ِ بارون نه ها، از چيزايي که دنبالش ميان: از خيابون‌هاي خيس، ماشينايي که به هم آب مي‌پاشن، کفش‌هاي خيس و جوراب‌هاي گلي، لکه‌لکه‌هاي آب روي شيشه‌ي عينک، يه عالمه آدم، با چتر و بي‌چتر، سر ِ فلکه‌ي چهارشير، منتظر تاکسي، موزائيک‌هاي کثيف ِ شرکت، از ايناس که بدم مياد. تموم شب، صداي بارون اذيتم مي‌‌کرد که تکليف ِ من چيه که صبح‌ها دل‌ام مي‌خواد يه مقداري از مسير رو پياده برم و کيف کنم. وگرنه خوش‌ام مياد لباس‌هام زير ِ بارون خيس بشه. خوش‌ام مياد تنهايي بشينم روي هره‌ي پنجره‌ي اتاق پرويز و بارون رو تماشا کنم.
هاه
آره، تموم ِ شب بارون ميومد،
بارون ح ر و م شد.
:)
آخ من خسته‌ام. از ترجمه‌ي اين مقاله‌هه واسه سيستم‌عامل، از اين همه اتفاق، از اين همه دودلي، از اين همه خلاء، خسته‌ام.
-عينهو بچه‌اي که توي کلاس منتظر زنگ تفريح باشه.-
حالا معده درد رو هم اضافه کن به اين همه

بعد مي‌دوني چيه؟
شديداً ياد توو ذوق خوردگي ِ خودم افتاده‌ام، بار اولي که ديدم‌اش.

آخ اين ترجمه‌هه چرا تموم نمي‌شه؟

لامصب دو سه روزه اعصاب من رو ريخته به هم، توي خونه همه هي پرس‌وجو مي‌کنن که چي شده و نکنه اتفاقي افتاده و اين خواهر ِ خداي ِ محترم هم امشب اومده، مي‌گه اگه مشکلي داري بگو، ما اگه کمک هم نتونيم بکنيم، لااقل درددل‌ات رو مي‌شنويم.
شديداً نزديک بود بزنم توي دهن‌اش.
يک کمي privacy لطفاً. من تازه دارم کيفور مي‌شم از اين ديوارهايي که دور خودم بالا کشيده‌ام، هر روز اصرار مي‌کنن بيا بيرون.
متشکرم، من همين طور هم خيلي خوش‌بخت‌ام و راضي.
تق .. (صداي بستن در بود مثلاً)

jeudi, février 02, 2006

mercredi, février 01, 2006

روز عالي و دل‌‌پذير و پرسر و صدايي بود. سر ِ ظهر، از شرکت جيم شدم، پنج‌تايي رفتيم دور و بر درياچه‌ي صنايع فولاد پرسه زديم. توي علف‌ها دراز کشيديم، براي مرغابي‌ها، باقي‌مانده‌ي ناني را ريختيم که عوض ِ نهار، از نانوايي ِ آن‌جا گرفته بوديم، تاب‌بازي کرديم، دور درخت‌ها حلقه‌زديم، تاب خورديم و شعر خوانديم، سيگار کشيديم، يک عالمه چيپس و لواشک و تخمه خورديم و پفک‌ها را دست نخورده توي کيف‌‌هامان نگه داشتيم. حرف زديم، جک گفتيم، راه رفتيم، بلند بلند شعر خوانديم، (ديگر نزديک بود بگيرند بياندازنمان بيرون!) بازي کرديم، با هم بوديم.

خيلي خنديديم، خيلي حرف زديم، خيلي خوش گذشت :)












samedi, janvier 28, 2006



جوجه آمد توي بغلم آرام گرفت، به يک دقيقه نکشيد که با همه‌س شيطنت‌هاش، چشم‌هاش بسته شد و آرام خواب‌اش برد.

دعواي احمقانه‌ي مسخره که بر خلاف ِ هميشه -عاشق ِ منت‌کشي- هيچ ميلي ندارم تلفن بزنم و به‌اش بگويم حرف‌ام اين بود که از بودن باش لذت مي‌برم.

دلم گرفته، اعصابم هم يک کمي ناراحت است. عيب ندارد، عادت مي‌کنم. هميشه اول‌اش سخت است.

حيف‌ام مي‌آيد که ديگر نمي‌توانم اسم‌اش را صدا بزنم. از عَـ شروع مي‌شد و هر دفعه، دلم مي‌گرفت که عوض ِ علي، مي‌گويم عباس.
هاه
من فمينيست ِ خوبي نمي‌شوم.
تمايلات ِ مازوخيستانه‌ام، زيادي است.

vendredi, janvier 27, 2006

يک جور حس ِ دورافتادگي ِ مزمن که خيلي وقته دچارش شده‌ام و اين‌طور وقت‌ها تشديد مي‌شه. درموني هم نداشته باشه گمونم.

يک عالمه عکس گرفته‌ام به نيت اين‌جا. از عکس ِ پرويز بگير که وقت ِ مطالعه، از در ِ نيمه باز ِ اتاق حاجي، دزدکي ازش گرفتم تا عکس‌هاي عروسي ِ نازي. هيچ کدام‌شان را هم نگذاشته‌ام.
نمي‌دانم چه‌ام شده.

تمام روز، با «بادبادک‌باز» دراز مي‌کشم، براي نهار بلند مي‌شوم، مي‌روم پايين.
نهار ِ روزهاي جمعه، هم خيلي خوب است، هم خيلي بد.

اتاق‌ام نامرتب است. همه‌چيز افتاده آن وسط، من هم بي‌اعتنا دراز کشيده‌ام و کتاب مي‌خوانم. اميررضا مي‌آيد بالا پيش‌ام. يک کم دراز مي‌کشد کنارم، با هم حرف مي‌زنيم، مي‌خنديم، بعد بلند مي‌شود که برود. چشم‌اش مي‌افتد به پول‌هاي من که افتاده کنار سايه‌چشم. برمي‌دارد، مي‌پرسد: اينا مال توئه؟ بعد با غصه مي‌گويد: کسي به من پول نمي‌ده .. خاله، وقتي اينا برات کوچيک شد، مي‌دي به من؟

سيامک، آخرين دفعه‌اي که از شهرشان برگشت، يک عالمه سي‌دي با خودش آورد که وقت‌هاي بيکاري تماشا کند. تازگي‌ها علاقه‌ي غريبي پيدا کرده که با هر بهانه، يک سي‌دي شو بدهد دست ِ من. ويدئو سي‌دي‌هايي با کيفيت افتضاح، که رغبت نمي‌کنم نگاه کنم. اين يکي، ابراهيم تاتليس است.

به‌ام مي‌گويد: يک چيزي مي‌خواهم برايت تعريف کنم.
مي‌گويد زن ِ سابق‌اش توي بيمارستان سر ِ حرف را باز کرده که: بچه بعد از جدايي ِ ما، خيلي زياد مريض مي‌شود و وضع درستي ندارد.
جواب ِ سربالاي خودش را که تعريف مي‌کند، يک کمي باش دعوا مي‌کنم. توجيه مي‌کند که به خاطر وضع بچه، حال درستي نداشته و بعد اضافه مي‌کند: مردها غروري دارند که کوتاه آمدن را برايشان دشوار مي‌کند. خنده‌ام مي‌گيرد، چندشم مي‌شود، سعي مي‌کنم برايش توضيح بدهم خانم‌ها در اين‌جور موارد چه احساسي به‌شان دست مي‌دهد، چه انتظاراتي دارند، چه خواسته‌هايي دارند. خوش‌اش مي‌آيد، بحث مي‌کند، قبول مي‌کند، دست ِ آخر، کلي قربان صدقه‌ام مي‌رود و تعارف تکه پاره مي‌کند.
من دارم فکر مي‌کنم چقدر از آن مردها بدم مي‌آيد که يک مدل زن را براي توي رختخواب دوست دارند، يک مدل را براي خانه‌داري، يک مدل را براي صحبت کردن و يک مدل را براي هم‌کار بودن.
آخ عوض «بادبادک‌باز» يا «هم‌نام» يا حتي باقي ِ «کمدي الهي» نشستم به خواندن سومين سه‌گانه‌ي داستان‌هاي اشباح ِ دارن شان که يک سري تخيلي ِ غير علمي ِ کاملاً چيپ به شمار مي‌روند. اما خب يک امشب گور باباي ادبيات و ادعاي روشن‌فکري کرده، من بعد از يک مستي از جنس باراني، بعد از يک شب ِ خوب، بعد از يک «روز ِ آخر» ِ نه خيلي غم‌ناک، آن‌قدر حال‌ام خوب بود که تا ته‌اش را با انرژي بخوانم و يک کمي هم بغض کنم براي کشته شدن لارتن.
حالا هم هي دارم خودم را حرص مي‌دهم که اين پسره‌ي عوضي، استيو لئونارد را چرا کرده‌اند فرمانرواي شبح‌واره‌ها.

من واقعاً دچار يک سوال شده‌ام که دقيقاً بعد از تمام شدن امتحان‌ها به ذهنم خطور کرده! اگر اين ترم ِ آخر من –خداي نکرده- يک درسي را بيافتم، .. ؟!

گاد! درسم تمام شد اگر آن پروژه‌ي کوفتي ِ پايان ترم را در نظر نگيريم.

در نهايت اعتماد به نفس، با بچه‌ها قرار مي‌گذاريم يک روز به بهانه‌ي دانشگاه، صبح بلند شويم برويم سربندر، مانتو بخريم (!) ظهر هم برگرديم اهواز!

اصلاً روز ماهي بود. توي خانه‌ي بچه‌ها نشسته بوديم، من و زهرا يک‌هو هوس کرديم بزنيم زير آواز. من يقه‌ام را تا ته (!) کشيدم پايين، گفتم آي‌تي‌ان بفرماييد، آخرش هم به دليل کمبود آهنگ‌هاي درخواستي، زديم در خط سرودهاي انقلابي به بهانه‌ي دهه‌ي فجر. گل سبد برنامه، به گمانم آن وقتي بود که من تنهايي با صداي گرفته و خش‌دار، زدم زير آواز: شبي که آواز ني تو شنيدم .. و بچه‌ها زدند زير گريه.

نازي و رويا را دوره کرديم که برامان کلاس سـکس بگذارند که آدم با شوهرش چه کارهايي بايد بکند!

هاه. دل‌ام يک کمي براي چوب حواله دادن‌هاي ژيلا تنگ شده!

ممم .. همين. امشب خيلي دچار آن عواطف نوستالژيک ِ معمول نشده‌ام. راستش اعصابم اگر خط برداشته، به خاطر اين است که چرا لارتن مرده.

lundi, janvier 23, 2006

امشب را بايد يادم باشد. به‌ام گفت دوست‌ام دارد، نه آن‌طور رمانتيک و دوست‌پسروارانه، به نگاه ِ مردي که دختري راهنمائي‌اش مي‌کند که براي رجوع به همسر سابق‌اش، چه برخوردي داشته باشد، چه شرايطي داشته باشد، چه ديدي داشته باشد.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد و من دارم سعي مي‌کنم باور نکنم، سعي مي‌کنم به خودم نگويم که چقدر صداش آرام‌ام مي‌کند اين روزها.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد.