samedi, février 25, 2006

خب
اين The Brothers Grimm همين الان تموم شد
خيلي خوب بود
يه Fairy tale به تمام معنا
با يه happy ending
عالي بود
شب‌ام رو شيرين کرد.

اين پسره
هيت لجر
ضمن اين که اين‌جا خيلي خوب
و خيلي متفاوت با بروک‌بک‌ماونتين،
همچنين که توي کازانوا هم يه جور ديگه‌اس
خوش‌ام اومد ازش

اصلاً خوب بود
حالا هرچي هم که من پرت و پلا ببافم
منظورم اينه که
يه Fantasy عالي
که چسبيد
همين

آدم حسرت مي‌خوره که توي همچين شبي
همچين فيلمي
يه دونه بيشتر نيس

vendredi, février 24, 2006

ساعت دوازده و نيم ظهر پنج‌شنبه، تازه سرم کمي خلوت شده بود و نشسته بودم پاي کامپيوتر پرويز که بنويسم مادر خانم ِ پنجاه و شش ساله‌ي سيامک در اثر سکته‌ي مغزي مرده و ما به زور کارها را راه انداختيم که راه بيافتد برود اروميه، و خودش حال‌اش خوب است، اما من هر وقت مجسم مي‌کنم وقتي از در ِ خانه برود تو، خانم‌اش گريه‌کنان مي‌افتد توي بغل‌اش، بغض مي‌گيردم؛ که پرويز از شرکت هدا‌اين‌ها زنگ زد که براي کاري بروم آن‌جا، و گفت مي‌توانم از همان‌جا با خانم مهندس برگردم خانه. ده دقيقه‌اي طول کشيد تا کارها را جمع و جور کردم و راه افتادم. (پسره‌ي آبدارچي که چشم ِ ديدن‌اش را ندارم، يک جوري پرسيد: خانم فلاني ديگه نمي‌آيي که انگار داشتم مي‌رفتم خانه –تو را خدا با اين لحني که حرف مي‌زند، نبايد بزنم توي سرش؟-) توي راه هم ترافيک زياد بود، وقتي رسيدم آن‌جا، دم ِ در که کفش‌هام را مي‌کندم، هدا خنديد به‌ام و گفت پرويز –البته هدا فاميلي‌اش را گفت!- ديگر کم‌کم داشت عصباني مي‌شد. من با خجالت رفتم در ِ اتاق ِ علي و به هر دوشان سلام کردم، پرويز با ديدن من، يکي از آن خنده‌هاي نادر و زشتي نشست روي صورت‌اش که تازگي‌ها دارم عاشق‌شان مي‌شوم. دفعه‌ي قبل، وقتي اين‌طور لبخند زده بود که پي ِ خودکارش مي‌گشت –پرويز هميشه خودکارهاش را گم و گور مي‌کند- و من خودکار را از زير صورت‌وضعيت‌ها کشيدم بيرون و دادم به‌اش. آن دفعه کمي شيطنت هم قاطي لبخندش بود، عين پسري که با شيشه‌ي مربا، گير انداخته باشندش.
خب ديگر بس است، زيادي قربان‌صدقه‌اش رفتم. هرکي نداند خيال مي‌کند چه خبر است!

خبر اين است که من آدم‌هايي که باشان کار مي‌کنم را دوست دارم –جز اين پسره‌ي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش مي‌کنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگي‌ها زياد مي‌شود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دل‌ام برايش تنگ مي‌شود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.

پي ِ يک نفر مي‌گردم که قبل از رفتن باش بروم همه‌ي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهري که توش بزرگ شده‌ام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغ‌معين ديد نزده‌ام.

mercredi, février 22, 2006

نمي‌تونم بگم از اين فيلمه، بروک‌بک‌ماونتين خوش‌ام اومد.
يه جاهايي‌اش خيلي خوب بود، يه جاهايي‌اش خيلي بد.
اعضاي آکادمي هم مي‌تونن به فاک برن.

بدفرم پايه شده‌ام يه فيلم بسازم به اسم «مردها ايستاده مي‌شا..ند»
عنوان رو حال کن.

خجالت آوره، ولي
بوسيدم‌اش،
گفتم: دوست‌ات داشتم.
اين نمي‌دونم يعني چي.

مي‌فرمايند: پارتي نداري پرونده‌ي ايران رو از شوراي امنيت بکشيم بيرون؟!

داشتم کيف مي‌کردم. واقعاً داشتم کيف مي‌کردم. جمع خوبي بود، اين فکر که آخرين باري است که با اين بچه‌ها دور هم هستيم هم بهترش مي‌کرد.
و يک چيزي را مي‌داني؟
به خودم قول دادم
که لااقل سعي کنم
که از اين بعد، رابطه‌اي را شروع نکنم که روز آخرش، اين‌طور از فکر ِ روز آخر بودن‌اش، حال‌ام خوش بشود.

آقاي پدر،
تازه يادش افتاده به من بگويد چرا ابروهات را برمي‌داري.
!

الان دوباره اين نوشته را خواندم
آن‌قدرهام که به نظر مي‌آيد ج..ده نيستم!

سيامک آخر اسفند برمي‌گرده اروميه
واسه هميشه
هيچ باهاش حال نمي‌کردم
ولي
دلم تنگ مي‌شه واسه‌اش.

آهان
ضمناً
قرار شده وقتي د.ب پروژه جديده رو گرفت،
جمع کنم برم تهران
و از اون‌جا که اگه برم، ديگه نمي‌خوام برگردم،
مي‌توني يه واسه هميشه بچسبوني ته ِ اين جمله‌هه

فقط
دلم واسه پرويز تنگ مي‌شه
يه روزي مثه امروز
که اونقدر ملوس به‌ام خنديد

خب
من آدم ِ موندن نيستم

حالا که
همه‌ي آدم‌هاي زندگي‌ام رو خط‌خطي کرده‌ام،
جز عباس،
يه سوال توي ذهنمه
«اين يکي رو کي به فاک مي‌دم؟»

خب قبلاً از حرف زدن باهاش خوشم مي‌اومد
ديگه اون هم نه
خجالت آوره
ولي از وقتي که به‌اش حالي کردم اهل سـکس نيستم،
به نظرم مياد
داره خودش رو گم و گور مي‌کنه
از اون رابطه‌ها که

طبيعيه
وقتي من تعهد نمي‌خوام، متعهد مي‌شه،
انتظارات‌اش مي‌ره بالا
بعد
همين مي‌شه خب

من يه خورده زيادي دارم اينجا صداقت به خرج مي‌دم
نشنيده مي‌توني بگيري
مي‌توني هم نه
به يه ورش

فقط
پيش خودش فکر کرده بود من مي‌رم به‌اش مي‌دم؟!
نه
همه‌چي به کنار
روي چه حسابي؟!

من يادم نبود
از عيد به بعد،
بچه‌ها مي‌شن سه‌تا
من چجوري درس بخونم؟

نمي‌فهمه من رو
به همين قشنگي نمي‌فهمه
اون روز
دي‌روز
که خيلي اعصابم به هم ريخته بود
دنبال يکي مي‌گشتم که
مشورت نه
به‌ام تکليف کنه چيکار کنم
چنان پرت و پلاهايي فرمودند که داشتم رسماً بالا مي‌آوردم
ده دقيقه موعظه مي‌فرمايند که تهران امکاناتش خيلي خوب است، چه بخواهي درس بخواني، چه بخواهي خلاف کني و بروي توي قاچاق
من مي‌پرسم: يعني جدي من بخواهم بروم توي کار قاچاق، آن‌جا امکان‌اش هست؟
نمي‌فهمد
به همين قشنگي نمي‌فهمد که من دارم شوخي مي‌کنم

خيلي مودبانه:
توي دهن همه‌ي رابطه‌ها.

توي شرکت،
نامه‌هامان را مرور مي‌کنم
چقدر به‌ام دروغ گفتي لعنتي.

شايد يک وقتي
يک چيزي بنويسم
تايتل‌اش را بزنم:
به همه‌ي فـاحشه‌هاي شهر من

اينقدر به‌ام حقوق ندادن
که از زور بي‌پولي،
مجبور شدم برم از حسابم پول بگيرم
(!)
ضمناً به اين نتيجه رسيدم
که کارکنان بانک پارسيان
به شدت گشاد تشريف دارن

خب من اين‌جا تعهد ندادم مودب و پاستوريزه باشم

چرا خفه نمي‌شم؟

آهان، اين‌جوري به‌تره

دقيقاً حرف زهرا رو به‌اش زدم
خيلي با اين حرف‌اش حال کردم به خدا
اصلاً اون روز کلي حال‌ام رو به‌تر کرد تلفن‌اش
اون که مي‌خواد مايه بذاره، چرا از فلان ِ تو مايه مي‌ذاره؟ خودش بده
حالا در چه جايي و با چه منظوري،
بماند!

ديگه داره خواب‌ام مي‌گيره
ساعت تازه يازده‌اس
ولي از فردا
به مدت ِ چند روز ِ نامعلوم
اضافه‌کاري داريم واسه اين صورت وضعيتاي ِ آخر سال

پروژه‌‌ام هم به سلامتي داره به گا مي‌ره
افتضاحه
خودم هم آخر ِ شب‌ها،
مي‌شينم دشمن عزيز مي‌خونم و بابا لنگ‌دراز

خب ديگه
فکر کنم همين کافيه
برم تلاش کنم يه نامه با دستورزبان صحيح بنويسم براي استاد راهنمام!

vendredi, février 17, 2006

شيطان رفت توي جهنم خودش، قه‌قه خنده را سر داد.
* *
پدر مقدس، پنهاني توي کليسا شراب مي‌نوشيد.
* *
مسيح گفت: بنوشيد، اين خون من است.
* *
که تو خداي‌ات را شکر کني که وسوسه‌ي شيطان کاري از پيش نبرد.
* *
که خنده نباشد، که گريه باشد از سر عجز.
* *
آقا،
شما مي‌توانيد بخنديد،
اما من محکوم‌تان مي‌کنم
من محکوم‌تان مي‌کنم به مرگ
به جزاي تمام قلب‌هايي که اراده کرديد بشکنند.
* *
زهرا مي‌گويد: ببینید آقای نون دال که آخر من چقدر دلم برای شما تنگ شده است بیشعور؟!
مي‌داني دخترکم، صحيح‌تر اين است که بنويسي: بي‌شعور.
* *
آقا،
برويد به همان خدايتان سجده کنيد که شيطان فريب‌تان نداد
اما آخر
تو را به خدايتان،
فريب را براي من معنا کنيد.
شيطان که مي‌دانم يعني من
* *
ضمن تقدير و تشکر
از عوامل سازنده‌ي سريال «او يک فرشته بود»
* *
سر ِ دوراهي،
تو رفتي به راست ِ خودت،
من رفتم به راست ِ خودم
حيف
چپ و راست‌مون يکي نبود.
حيف نه
فاک
* *
آقا
شايد دل شکستن‌هاتان از روي عمد نبوده،
دروغ‌هاتان اما چرا
اختيار بوده، نه جبر
جزاي دروغ در دين شما چيست؟

سيامک مي‌گه: مشکل‌تون حل شد؟
به همه‌ي عکس‌ها و نامه‌هاي تو فکر مي‌کنم که ديگه نيستن
جواب مي‌دم: نه
مي‌گه: ديروز خيلي حال‌تون بد بود. تنها بودين احتمالاً گريه مي‌کردين.
لبخند مي‌زنم.
مي‌گه: چند بار خواستم به محسن بگم بريم بالا که شما راحت باشين، يه کم گريه کنين اعصابتون آروم بشه.

زنده‌باد Drive Rescue
حتي اگه نتونه اون عکسه رو برگردونه
همون که از صفحه‌ي چت گرفته بودي
من بعد از کلي مقدمه چيني ِ رمانس،
به‌ات گفته بودم: دوستت دارم علي
تو خط زده بودي اسم‌ات رو
نوشته بودي هديه
يه جوري، يعني که خودتي.

بعد اون نامه‌هه رو دوباره خوندم
آخرين نامه
پاراگراف آخرش نوشته بودم:
اگه ناراحت نمي‌‌شي،
هنوزم دوستت دارم
اگه ناراحت مي‌شي
هنوزم دوستت دارم
اما ديگه به‌ات نمي‌گم
.

هنوزم دوستت دارم.

mercredi, février 15, 2006






خوب بود. خيلي خوب بود. Corpde Bride را مي‌گويم. انيمشن خوبي بود. رنگ‌هاش جذاب بود و دقيق، صداهاش عالي -هرچند اميلي واتسون زياد کار قشنگي نداده بود- جاني دپ عالي بود و هلنا بونهام کرتر خيلي خوب و کريستوفر لي، دقيقاً آن چيزي که بايد مي‌بود. گيرم داستان‌اش تکراري بود و قابل حدس و آدم‌هاش، زيادي خوب و زيادي بد، با يک عالمه ريزه‌کاري‌هاي چيپ.
در کل، براي يک شب ِ بي‌خوابي، توصيه مي‌شود طبق معمول.

mardi, février 14, 2006

يادم نرود به رئيس بگويم تماس بگيرد با آقاي شين که مي‌خواهد با شرکت قرارداد ببندد.
خب. يک قرارداد جديد براي تنوع هيچ بد نيست!

گفته بودم؟ نه، گمان نکنم. حقيقت اين که دو روز است کار توي شرکت حوصله‌ام را سرمي‌برد. گمانم تقصير ِ آخر ماه باشد! يا نه، نمي‌دانم. مسئله اينجاست که من ديگر از محيط‌هاي word و excel خسته شده‌ام و هميشه از کارهاي تکراري بدم مي‌آمده. حالا هرچقدر هم اين‌جا شرکت فعالي باشد، يکي برود، يکي بيايد – که اين‌طورها هم نيست و بيش‌تر ِ وقت‌ها من تنهام و کاري ندارم انجام بدهم. –خوشي زده زير دلم لابد. امروز که دوبار از شرکت زدم بيرون، روزم شد بهشت. آخر اين انصاف است که من تفريح‌ام بشود از زير کار در رفتن؟ نه اصلاً اين کار به گروه خوني من نمي‌خورد. من تازه فهميده‌ام بايد مي‌رفتم دور و بر کارهاي گرافيکي، طراحي يا حداقل ديگر برنامه نويسي. حالا منشي شدن‌ام به جهنم، آمده‌ام توي يک شرکت ساختماني منشي شده‌ام که کارش آسفالت کردن خيابان‌هاست. من را چه به آسفالت آخر؟ من فرق آسفالت بيندر و توپکا را هم نمي‌دانم، Black base نمي‌دانم چيست، حالي‌ام نمي‌شود صورت‌جلسه و صورت‌وضعيت، بعد از اين که از شرکت رفت بيرون، چه مي‌شود. خب، خب اين‌ها باعث مي‌شوند که کارم را دوست نداشته باشم، ديگران هم از کار من راضي نباشند.
اصلاً اين روزها هي حس مي‌کنم دارم مي‌شوم شبيه منشي ِ گشاد و پخمه‌ي شرکت ط. و همين حال‌ام را بدتر مي‌کند.
آه. خب اين يه نتيجه‌ي منطقيه. وقتي با شک و ترديد و –به قول نيکولا کوچولو: اونجوري که مامان موقع خريد ماهي، به ماهيا نگاه مي‌کنه- کاور مورد نظر براي W800 رو توي دستم زير و رو مي‌کردم و فشار مي‌دادم و مي‌کشيدم که يعني خوشم نيومده، معني‌اش اينه که پول به قدر کافي توي کيفم نيست.
ممممم
ده دقيقه‌ي ديگه مي‌رم مي‌خرمش!
احتمالاً بايد به آقاهه بگم: سگ‌خور، همون کاوره رو بده بينيم داآش.

ممممم
يه جور خوبي، حالم خيلي خوبه.
به خاطر هواي ابري بايد باشه
:)

نه
من رووم مي‌شه دوباره برم توي اون مغازه‌هه؟

من الان شرکتم راستي
همه‌ي واحدهام پاس شده
مونده اين پروژه‌هه
در کمال سربلندي
- بيت: سرو و صنوبر، شرمنده‌ي تو
گل متــــحير، از خـــنده‌ي تو
بله
در کمال سربلندي
احتمالاً قراره واحد پروژه رو بيافتم.

ضمن صحبت درباره‌ي پاي‌بندي و اين‌ها،
دقيق‌تر بگم، وقتي به‌اش گفتم، ازت انتظار شيطوني نکردن ندارم،
فرمودند که اين انتظارات رو دارند، و در صورت شيطوني کردن،
عملي در مايه‌هاي شکم سفره کردن انجام مي‌دن.

خيلي جالبه.
توي زندگي‌ام،
اون کساني توقع دارن بيشتر مقدار وفاداري رو به خرج بدم
که کمترين حضور رو دارن و طبيعتاً کمترين توان ِ برآورده کردن نيازها.
مثلاً
الان ولنتاينه، من به يه حرکت رمانس احتياج دارم
مشکل اينجاست که ديگه چهارده ساله نيستم که واسه‌ي اين‌جور کارها غش و ضعف کنم
ب ز ر گ شده‌ام.

جيش دارم.

آه
خب
خوب بود که صبح زنگ زد حالم رو بپرسه
فقط نپرسيد: ديشب خوب خوابيدي؟
مي‌خواستم بگم: نه، ديگه خوابم نبرد.

همچنان با شدت تمام از فکر کردن به قيافه‌اش فرار مي‌کنم.

نه، خدا، چرا لطفاً؟

آهان. با فلسفه‌ي باکرگي‌اش به شدت مخالفم.
ولي حوصله‌ي توضيح نداشتم.
خب اون فکر خودش رو گفت، من گفتم متوجهم
ابراز توافق نکردم که.

دارم همينجوري توي آرامش ِ روزهام لذت مي‌برم

حيف که اينقدر busy تشريف دارن
حيف

خب
اين که بخواد دوباره برگرده با همسر سابق‌اش زندگي کنه،
اين احتياج به شکم سفره کردن از ناحيه‌ي من نداره؟

اين زنش بايد خيلي .. خيلي ..
گناه داشته باشه

دست خودم نيست
دل‌ام براي همسران تمام مردهايي که دوست‌داشته‌ام‌شان، يا متنفر بوده‌ام، مي‌سوزد.
!
اين را چند روز ِ پيش نوشته‌ام.


خسته شده‌ام. اين چند روزه، يا مهمان داشته‌ايم، يا با بچه‌ها فيلم نگاه مي‌کرديم و وقتي هم نبود که بنشينيم نفس بکشيم. حالا خسته‌ام. سرم درد مي‌کند. يک عالمه آدم و اتفاق توي معزم چرخ مي‌خورد و از اين باران‌ها دلم گرفته است.

هميشه توي زندگي‌ام دلم مي‌خواست قوي باشم: قوي، براي من اين معنا را داشت که بتوانم درست بشناسم، درست انتخاب کنم، و درست راه بروم.
من تا حالا، نه توانسته‌ام درست بشناسم، نه درست انتخاب کنم. بيشتر ِ وقت‌ها اشتباه کرده‌ام.
لااقل مي‌توانم دلم را خوش کنم که درست راه مي‌روم. نه مي‌لنگم و نه مي‌ايستم.

خيلي دلم مي‌خواهد زودتر تکليف خودم را مشخص کنم.

يک چيزي هست، که تا حالا به هيچ کس نگفته‌ام. آن‌هايي هم که مي‌دانند، خودشان فهميده‌اند. هرچند، در واقع، کساني نبوده‌اند که دلم بخواهد بدانند.
اين يک پيغام خصوصي است براي زهرا، مانا، و مرجان. چيزي هست که دلم مي‌خواهد برايتان تعريف کنم، که –بي‌اغراق- بايد مجبورم کنيد بگويمش. اما مي‌خواهم يک وقتي به‌تان بگويم و خجالت هم نکشم.

دارم فکر مي‌کنم.
مثل هميشه، دو کفه‌ي ترازو را سبک سنگين مي‌کنم و سبک سنگين مي‌کنم و سبک سنگين مي‌کنم و هي سبک سنگين مي‌کنم و هي بي‌فايده.
Fuck!

خب.
من هيچ از آلور تويست ِ رومن پولانسکي خوشم نيامد. فيلم ِ کثيفي بود، زيباترين صحنه‌هاش هم بدرنگ بود. و يک جوري .. ممم .. همه‌ي آدم‌هاش يا خيلي خوبند، يا خيلي بد.
که اين البته کار ِ ديکنز است.
ديکنز ِ لعنتي با آن لحن ِ جذاب، انگار توي دوره‌اي زندگي مي‌کرده که همه، يا فرشته‌اند، يا شيطان.
توي داستان‌هاش، فقط بعضي دخترهاي فاحشه‌اند که صورت‌شان سياه و است و قلب‌شان هنوز روشن.
هاه.

آره. من هيچ وقت نتوانستم بايستم و بگويم.
حالا مي‌خواهم اين کار را بکنم.

کاش مي‌توانستم با يک کسي مشورت کنم.



حالا حال‌ام خوب است. بالاخره تصميم مهم و لعنتي‌ام را گرفته‌ام، يک ضرب‌العجل ِ دوماهه هم به خودم داده‌ام، و دارم از فکر آينده‌اي که قرار است بسازم‌اش، نرم‌نرمک خوش‌ام مي‌آيد.

خب
من چند وقت پيش بايد اين را مي‌نوشتم،
حالا مي‌نويسم:
واه واه واه
دوره‌ي آخرالزمان شده
آن يکي مي‌آيد مي‌نويسد که در فلان تاريخ زن شده‌ام،
آن يکي برمي‌دارد زن شدن‌اش را تبريک مي‌گويد
واه واه واه
!
شوخي را درز بگيريم
از آن اعتراف‌هاي نيمه‌شب،
براي سه‌تايي ِ نازنين خودم:
د و س ت مي‌دارم‌تان
و دلتنگ‌ام براي‌تان

دارم از فکر مکالمه‌ي فردامان کيف مي‌کنم. لابد اين‌طور خواهد بود:
من- شب زنگ بزن، کارت دارم.
اون- در مورد چي؟
من- در مورد اين که ديگه زنگ نزني.
هميشه آخر ِ اين‌طور رابطه‌ها، حس خوبي به‌ام دست مي‌دهد- اين‌طور رابطه‌هاي بي‌معني و بي‌دليل. آقاي ميم سه شب ِ پياپي زنگ ميزند به من. من نه دليل‌اش را مي‌دانم، نه نيمه‌شب‌ها مي‌شود آن‌قدر خشن باشم و قاطعيت به خرج بدهم که وقتي مي‌گويم نه، فکر نکند منظورم آره است.
آهان، اين را مي‌خواستم بگويم، آقاي ميم نه، آقاي نون، مي‌فرمايند: وقتي از خواب بيدارت مي‌کنم، صدايت ملوس و لطيف است، آدم يک جوري‌اش مي‌شود.
-من طبيعتاً الان خيلي احساس سکـسي بودن به‌ام دست داده!-
حرف‌اش را هم دوبله نمي‌کنم، وگرنه اين‌جا خيلي بي‌ناموسي مي‌شود و چون زن و بچه‌ي مردم تردد دارند، خوبيت ندارد.

آهاه
ضمناً
آقاي ب دارند پدر مي‌شوند.
من شايد يک نفر در دنيا باشد که حس‌ام به‌اش آن‌قدر مخلوط ِ دوست داشتن و نداشتن باشد، که ندانم دوست‌اش دارم يا نه، اما بدون ِ هيچ شکي، از اين بشر م ت ن ف ر م
ضمناً
واقعاً خدا شکرت، که من مادر ِ بچه‌اش نيستم!

يک ماهه بچه‌ام به خاطر من «شيطوني» نکرده! بميرم الهي :)

دوست‌اش دارم!
هي
دوست دارم تفاوت‌اش را براي خودم بنويسم:
عاقلانه دوست‌اش مي‌دارم، نه عاشقانه.

lundi, février 06, 2006

به‌اش مي‌گم: مي‌شناسي؟
مي‌زنه زير خنده: يه چيزايي داره يادم مياد.

هر مکالمه قاعدتاً بايد سه مرحله داشته باشه.
-مال ِ ما در حساس‌ترين نقطه‌ي مرحله‌ي دوم، قطع شد-
مرحله‌ي اول، تعارفه. وقتيه که دو طرف هنوز با هم حس ِ غريبگي مي‌کنن
هنوز جوش نخورده‌ان.

وقتي رفت توي مرحله‌ي دوم،
وقتي صميميت يادش اومد،
شروع کرد به تعريف کردن اوضاع و احوال ِ اين مدت
که چقدر کارهاي اداره‌اش زياد بوده،
چقدر فکرش مشغول بوده
بعد
تعريف مي‌کنه که اون بحث خانوم‌اش جدي شده
قرار شده برن دنبال خونه و بعد از تاسوعا - عاشورا برن سر خونه زند...
ديگه نمي‌شنوم
هنوز داره مي‌گه چقدر به هم ريخته‌اس و نمي‌خواست من رو هم نگران کنه که اين مدت زنگ نزده
من همينجوري زل زده‌ام به روبه‌روم که حالا ديگه تاريک شده
هنوز حرف مي‌زنه
من نمي‌تونم چيزي بگم
مي‌گه: الو .. الو ..
به زور دهنم رو باز مي‌کنم: جونم، گوش مي‌دم.
صدام مي‌لرزه
از لرزش صدام بدم مياد
خودم رو مجبور مي‌کنم واضح و روشن و بدون نگراني، به‌اش بگم اگه شک داري اين کار رو نکن
دلم نمي‌خواد بفهمه
مي‌خندم، باهاش شوخي مي‌کنم،
مي‌گم: اينا همه‌اش استرساي قبل از دوماد شدنه
حال‌ام خيلي بده

مي‌گه: روزي دو پاکت سيگار مي‌کشم.
مي‌پرسم: هنوز کنت مي‌کشي؟
جواب مي‌ده: نه، عوض کرده‌ام. وينستون مي‌کشم.
بعد تعريف مي‌کنه يه مدت دچار نفخ شده بوده، مي‌ره دکتر، دکتره به‌اش مي‌گه سيگار کنت رو عوض کن. اونم عوض مي‌کنه و خوب مي‌شه.
هنگام ابراز شگفتي‌اش از اين پديده‌ي متحيرالقول (؟)
من فقط دارم سعي مي‌کنم جلوي خنده‌ام رو بگيرم
چون به شدت کار بي‌ادبانه‌ائيه
خب ياد ِ پست ِ قبلي افتاده‌ام: چاق، چهل ساله، پر نفخ
خب ديگه، پازل جور شد

شروع مي‌کنه
لاس زدن
به معناي واقعي ِ کلمه
وسط حرف‌هاش
آنتن نمي‌ده،
قطع مي‌شه
گوشي رو پرت مي‌کنم گوشه‌ي تخت
مي‌دونم ديگه زنگ نمي‌زنه
دلم‌ مي‌خواد گريه کنم
واقعاً دلم مي‌خواد گريه کنم و واقعاً نمي‌تونم
عوضش خودم رو مجبور مي‌کنم بزنم زير خنده به ماجراي نفخ‌اش.
مي‌خندم
يه صفت واسه خودم رديف مي‌کنم
يه صفت دهن پر کن
دوست‌دختر ِ مرد ِ زن‌دار
و فکر مي‌کنم
خيلي فرقي ندارد
با
دوست‌دختر ِ مرد ِ بيوه
سرم را فرو مي‌کنم توي کوسن آبي ِ کوچک‌ام
شانه‌هام مي‌لرزد
هق‌هق مي‌کنم

صداش را خيلي دوست داشتم
خيلي

صداش مرده

پ.ن: مخاطب ِ دوم شخص ِ غائب ِ اين نوشته، عباس ِ نازنين ِ نکبت است.