mercredi, avril 19, 2006

اول
Spring



دوم
پير شده‌ام. احساس ِ پيري مي‌کنم.
مي‌دوني، من تموم صبح به اين فکر مي‌کردم که چه بهانه‌اي بيارم امروز نرم شرکت. ساعت هشت و بيست دقيقه، وقتي از در رفتم تو و به پرويز سلام کردم، به اين فکر افتادم که چه حيف که روسا همه‌شون مرد هستن، وگرنه مي‌گفتم پريودم، حالم خيلي بده، و مي‌رفتم خونه تخت مي‌خوابيدم.

آخي .. الهي بگردم! محسن از زور بي‌کاري بلند شد رفت بالا.

من پرويز رو دوست دارم. هيچ دليل ِ خاصي هم ندارم که دوست‌اش دارم.
فکر کنم دوست‌اش دارم چون آدم ِ ماهيه. همين دم ِ صبح که توي راه‌روي شرکت با چشم ِ بسته قدم مي‌زدم، ازم پرسيد: ها؟ چي شده خانم فلاني؟
خب من طبيعتاً زدم زير خنده و گفتم هيچي. - نمي‌شد که بگم خواب‌ام مياد! -

با مامان تفريح ِ جديدي پيدا کرديم. ساعت سه‌ي ظهر که خسته و گرسنه از شرکت مي‌رسم خانه، شروع مي‌کنم به غرغر کردن: مامان، اين‌ها باز نهار مهمان داشتند، براي من غذا نگرفتند.
مامان دل‌اش براي مظلوميت ِ من مي‌سوزد، همان‌طور که مشغول ِ سرخ کردن ِ همبرگرم، شرح ِ مفصل غذا را از من مي‌پرسد، رئيس‌ها را نفرين مي‌کند که بچه‌اش را گشنه فرستاده‌اند خانه، و براي هزارمين بار به من مي‌گويد: براي چي رفته‌اي سر ِ کار؟ بنشين درس‌ات را بخوان.
کيف مي‌کنم. اصولاً اين مکالمه‌هاي سر ِ نهارمان را دوست دارم. از بحث ِ قيمت طلا بگير (سکه شده دويست تومان) تا حاملگي ِ دختر ِ فلاني و خواستگار ِ آن يکي و يک عالمه حرف ِ بي‌‌مصرف ِ مفرح ِ ديگر.
ديروز، همين‌طور که داشتم به‌ش مي‌گفتم تصميم دارم بروم تهران پيش ِ د.ب کار کنم، آهي کشيد و گفت: نمي‌دانم صلاح است تو را از پيش خودمان دور کنيم يا نه.

چي مي‌خواستم بگويم ديگر؟ هان.
اصولاً من زياد از کار و بارم با خانواده صحبت نمي‌کنم.

اين سه‌تا مهمان ِ ديروزي ِ حاجي آمده‌اند دفتر، بليط‌شان را بگيرند. حاجي و پرويز هم نيستند. محسن چاي مي‌برد، مي‌‌آيد مي‌پرسد: ميوه هم ببرم؟ - آره. – موز هم بگذارم يا فقط سيب و خيار؟
من خيلي متاسف‌ام که خنده‌م گرفت.

حاجي زنگ مي‌زند: پول بليط را نگيري ازشان؟ من مي‌گويم چشم. نمي‌گويم: با شناختي که از آقايان دارم، عمراً تعارف بزنند پول بدهند. هه. بدم مياد از اين‌ها. آدم‌هاي گشاد و مفت‌خوري‌اند. والله! آمده‌اند نشسته‌اند مي‌گويند مي‌خندد.

تا حالا کسي برام شعر نخونده بود.
کسي برام شعر نخونده بود و نخواسته بودم به کسي بگم:
تو بزرگي مثه شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مثه
...
به کسي نگفته بود:
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قله‌ي مغرور و بلندي
که به ابراي سياهي و به باداي بدي
مي‌خندي

آره، مي‌گفتم
من از کار و بارم با خانواده صحبت نمي‌کنم
الان سه شبه به سفارش د.ب مي‌خوام بشينم با بابا در مورد تهران رفتن‌ام صحبت کنم،
هر دفعه فکر مي‌کنم اين کار ِ من نيست
يعني، بود توي my big fat Greek wedding، خب؟ همون‌جوري باهاس باشه دقيقاً.
خاله‌هه بياد بگه: business is bad
خدا بود.
حيف که من خاله ندارم اصولاً.

هان
عکس ِ من شده مسابقه هفته؟
ملت نشون ِهم مي‌دن: اگه گفتي اين چيه؟

نه، دارم پرت و پلا مي‌نويسم.
مي‌خوام بگم
ياد ِ يه تيکه از The Great Gatsby افتاده‌م
اون تيکه‌ي توي ماشين‌اش.

ديدي جديداً راننده تاکسيا يه level رفتن جلو؟
ترانه‌ي «انسان چرا وقتي که، به قدرتي مي‌رسه، خودش رو گم مي‌کنه، اين همه ظلم مي‌کنه»ي حميرا تبديل شده به آلبوم ِ بنيامين. چهارتا ترانه‌ي مبتذل که من رسماً اعتراف مي‌کنم اون آهنگ ِ «جمله‌سازي»اش (!) يه وقتايي دلمو خون مي‌کنه.
خب نمي‌شه آدم هم در زمينه‌ي ادبيات صاحب‌نظر باشه، هم سينما، هم موسيقي.
يه وقتي با دوستان خنده‌مون مي‌گرفت که از خودمون با صفت ِ جانشين ِ اسم ِ آدم ياد مي‌کنيم.
هه
ترجيحاً روي اون تابه توي اون پارکه ته ِ آيت.
همون که دوتا کنار ِ هم‌ان

يا حتي روي اون ميز چهارنفره‌هه‌ي طبقه دوم ِ کافه‌ي گوشه‌ي ونک
که همه‌ي بانک‌هاي پارسيان تعطيل باشه،
مرجان کيف پول نيورده باشه،
زهرا عجله کنه برسه به سسي،
من و مانا دست ِ هم رو بگيريم، سوار اتوبوس ِ رسالت شيم

هه
اين مرتيکه‌ي شاشو
ديروز سه بار رفت دست‌شويي
الان هم بار اولشه
ميز ِ منم –الحمدلله- روبه‌روي توالت

يک‌هو هدا چراغ اتاق‌اش رو روشن کرد.
از جام پريدم
دلم نمي‌‌خواست خداحافظي کنم
هيچ دلم نمي‌خواست

يه کسايي،
يه چيزايي رو
لوث مي‌کنن

مي‌خوام بگم
هنوز
ناز انگشتاي بارون تو ...

dimanche, avril 16, 2006

با کمال خوش‌بختي، دو هفته‌س دارم ذره ذره به فاک مي‌رم.
بلکه هم بيش‌تر.

بالش و پتو مي‌برم، دراز مي‌کشم کنار تلفن.

مي‌گه: خاک بر سر اون سليقه‌ت کنن، تو دو سال خودتو براي چي ِ اين بشر جر داده بودي؟

دل‌تنگ‌ام، وحشتناک.

اين «بلکه هم بيش‌تر» به فعل نيست، به قيد زمانه.

قرار مي‌ذاريم بريم خاطره‌هاي جمشيديه رو replace کنيم.

اين‌قدر از من نپرسين «کي مي‌ري» يا «کي مياي»
اگه دست ِ من بود، دو ماه پيش رفته بودم.

سه نخ سيگار رو به گا دادم.
هاه
فکرشو بکن
وقتي که «مي‌شد»
نه وقتي که «بايد»

«هديه اين آدم نفوذيه»
يادته اينو؟
اون عکسه رو براش توصيف کردم، کلي خنديديم.

مي‌دوني،
يه جاهايي تجربه‌هاي شخصي لازمه که به فاک برن
ولي نه اين‌جا.

دوباره وقت ِ خداحافظي، زدن زير گريه جفت‌شون
خواهره رو مي‌گم با مادره

مي‌پرسه: تو چطوري؟
جواب مي‌دم: گه‌ام

صداقت مهمه عزيزم

يه ليوان آب‌جو خوري پر ِ چاي وآب‌ليمو توي دستم بود و نرم‌نرمک مي‌خوردم
تکيه داده بودم به اوپن ِ آشپزخونه
روبه‌روم پيمانه جــون (!) داشت با دختر خاله‌اش حرف مي‌زد
يه آن face to face شديم، لبخند ِ عميق زديم، بعد هم رومون رو کرديم اون‌ور

اصلاً اون يه نخ سيگار مونده توي دلم.

دلم يه چيزي مي‌خواد، نمي‌دونم چي
اصلاً هيچي.

samedi, avril 15, 2006

ساعت هفت و نيم، تازه مي‌رم پايين مانتو و مقنعه‌م رو اتو بزنم. به مامان مي‌گم: حوصله ندارم برم سرکار. مي‌گه: کار رو ول‌اش کن. مي‌خندم: کي خرجي ِ بچه‌ها رو بده.

ضمناً شرکت‌ام. خبري هم نيست جز قبض ِ تلفن. پسره رو بفرستم پرداخت کنه.
خيلي بامزه‌س. من قبلاً فقط روي يه مقدار از بودجه‌ي شرکت نظارت داشته‌م، حالا همه‌ي تنخواه رو داده‌ن دست‌ام.
بالاخره برمي‌دارم مي‌زنم به چاک. آخه چقدر آدم وجدان ِ کاري داشته باشه؟!
مني که مي‌بيني دقيقاً در همين لحظه بايد آماده باشم که راه بيافتم برم سر کار.
ولي لامصب مهموني ِ ديشب با آقا منوچ و عبدلله پلنگ (!) اينقدر خسّه‌ام کرده لامصب که عمراً اين اراده رو خودم نمي‌بينم که بلند شم لباس بپوشم.

vendredi, avril 14, 2006

پسره توي خيابان جلوم راه مي‌رفت. زير لب گفتم: بورژواي بدبخت. داشت Capitan Black مي‌کشيد.

گلوله شدم روي تخت، پتو را بغل کردم، زدم زير گريه.

توي اتاق ِ مدير گروه، آقاي حبيبي داشت به‌ام مي‌گفت حنايي –استاد راهنماي پروژه‌م- امروز نيست، که يک‌هو فهميدم اشکال ِ کارم کجاست و چه‌طور حل مي‌شود. به خودم گفتم: «احمق!». تشکر کردم، آمدم بيرون.
ظهر بود. گرم بود. بايد برمي‌گشتم شرکت.

آقاي جا.. جا.. جي.. جيم جارموش؟! نه، جابري يا جادري يا جاسمي يا يک چيزي توي همين مايه‌ها، مهماني آمده بود شرکت. طرف چند سال نماينده‌ي يکي از شهرهاي کوچک ِ همين دور و بر بوده، حالا رضا -راننده‌مان- همچين آقاي فلاني، آقاي فلاني مي‌کند انگار کي است! من نمي‌فهمم اين‌ها چرا اين‌قدر ملت را گنده مي‌کنند. توي دفترچه يادداشتي که اول‌ها براي کارم ازش استفاده مي‌کردم، برداشت شخصي‌م را از حرف‌هاي سيامک در مورد کارفرماهامان نوشته‌ام: «گ. و ل. خيلي مهم هستند، ح. آمد، بايد قشنگ جلوي پاهاش بميري» با پنج-شش تا علامت تعجب.
چه خوب که توسعه، همه‌شان را بعد از عوض شدن ِ مدير، انداخت بيرون.

پتو را محکم‌تر بغل کردم. از خودم پرسيدم: چه‌م شده که اين‌طور دارم گريه مي‌کنم؟ من که حالم خيلي خوب بود.

داشتم دوباره ميوه مي‌چيدم براي بعد از نهار. موزها، دوتاشان بيشتر نمانده بود. خنديدم، به رضا گفتم: شوهرخواهرم مي‌گويد توي ميوه‌ها موز شهيد اول است و سيب شهيد آخر.
احمد راست مي‌گفت، ظرف پر از سيب بود.

آرايش کرده بودم، آهنگ گوش مي‌دادم و لباس مي‌پوشيدم.
- اين چه حرکتي است؟
- عکس ِ استريپ‌تيز. لابد استريپ کند. فکرش را بکن چه تحولي توي صنعت پـورنوگرافيک ايجاد مي‌کند. اصلاً پـورنوگرافيک ِ اسلامي. آدم بعد از برهنگي بردارد مانتو بپوشد و مقنعه سرش کند. چقدر تحريک‌آميز است.

حاجي مهمان داشت. تازه نهار خورده بودند و نشسته بودند به حرف زدن. من پشت ِ ميز خودم، مشغول پروژه بودم. آقايان صحبت مي‌کردند در مورد اين که زن‌هاي کجايي چه خصوصيت‌هايي دارند.
زن‌هاي لبناني خيلي خوب‌اند.
تحسين‌برانگيز بود که مردان ِ مملکت وقت‌ ارزشمندشان را اين‌طور صرف مي‌کنند.

زنگ زده بود شرکت، تحويل‌اش نگرفتم، وصل کردم حاجي. يک دقيقه نشده بود که حاجي صدام کرد: خانم ِ فلاني، لطف کنيد برگه‌اي را که براي سررسيدها فکس کرده بوديد تهران بياوريد. و داشت پاي تلفن به عباس مي‌گفت: امکان ندارد اشتباه باشد، ما چندبار چک کرديم، بعد فرستاديم... برگه را پيدا کردم، سريع نگاهي انداختم به‌اش، ديدم تلفن‌هاي دفتر درست‌اند. با اعتماد به نفس برگه را دادم دست ِ حاجي، يک‌هو خنديد: آره اشتباه از ما بود. يخ کردم. پرويز برگه را گرفت، نگاه کرد، گفت: آره، اشتباه است. پرسيدم کجاش؟ برگه را گرفت جلوي من: شماره‌ي کارخانه آخرش چهار است، نه دو.
نصفه نيمه زدم زير خنده، پرويز با اخم نگاه‌ام کرد، رفتم پشت سرش ايستادم، فکر کردم: حيف، حالا مجبوريم همه‌شان را با غلط‌گير پاک کنيم و درست!‌ اول خوب خنديدم، بعد شروع کردم به خجالت کشيدن.
هيچ کدام‌شان دعوام نکردند. اصلاً چيزي به‌ام نگفتند، انگار که تقصير من نباشد.

پتو را سفت گرفته بودم توي دست‌هام، انگار يک کسي باشد که دلم خواسته روي شانه‌هاش گريه کنم.

حاجي مي‌خواست مهمان‌هاش را بخنداند، ضمن ِ بحث ِ اختلاف خرم‌آبادي‌ها و بروجردي‌ها، گفت: هواشناسي لرستان وقت ِ پيش‌بيني ِ هوا گفت: هواي خرم‌آباد مثل قنده، هواي بروجرد خيلي گنده.
اين‌ور من مرده بودم از خنده.
از آن روزهاي خوبي بود که از همه‌چيز لذت مي‌بردم.

داشتم باش حرف مي‌زدم. ياد محمدرضا افتاده بودم و قرار ِ کله‌پاچه‌خوري ِ بعد از دانشگاه رفتن ِ من. –دو سال پيش بود يعني؟
بين ِ حرف‌هاش گفت: آره، ممکن است فلاني هم ببيند.
يک‌هو يخ کردم. تاب ِ اين را نداشتم که بعد از اين همه سال پيدام کني.
شب رفتم نامه‌هات را خواندم.

مديون ِ خدا شده‌ام که آدم‌ها را اين‌طور عوض مي‌کند که گذشته‌شان انگار مال خودشان نيست.

خوب نمي‌توانستم نفس بکشم. چشم‌هام را بسته بودم و پتو، آن‌جايي که صورت‌ام را گذاشته بودم روش، خيس بود. تلفن زنگ خورد، از جام پريدم که جواب بدهم. تازه از اداره آمده بود بيرون، مي‌خنديد، دعوام کرد. اول با صداش بيگانه بودم. تمام آن شوري که با صداش به‌ام مي‌رسيد، انگار دود شده باشد رفته باشد هوا و بعد يک‌هو برگردد.
خنده‌اش گرفته بود من از حرف‌هاش ناراحت شده‌ بودم. اداي صداي گرفته‌ي من را درآورد. زدم زير خنده: خيلي فيلم هندي شد؟
روز ِ قبل‌اش رفته بود با اعتماد به نفس کامل، کلي با چاپ‌خانه دعوا کرده بود که: شما تلفن را اشتباه زده‌ايد و فلان.
خوش‌ام مي‌آد آبروي ِ همه‌شان را برده‌ام.

هرچي خواستم به پرويز بگويم:« شما نمي‌خواهيد من را اخراج کنيد؟» نشد.
اصلاً توي حرف زدن کم مي‌آورم- مثل هميشه. هاه. ده بار خواستم به‌اش بگويم که ما اصلاً با هم تناسبي نداريم و نتوانستيم. مثل هميشه پاي تلفن سکوت کردم و حرف‌ام را توي دلم نگه داشتم.

عروسک سنگ صبور، يا من مي‌ترکم، يا تو ...
حالا يکي بيايد سفت بغل‌ام کند.

jeudi, avril 13, 2006

بعد از خرابکاري ِ وحشت‌ناکي که اسفند ِ پارسال مرتکب شدم و ديروز همه‌مان فهميديم، خيال دارم امروز به پرويز بگويم يا اخراجم کند، يا استعفام را بپذيرد.
حالا بعد مي‌آيم تعريف مي‌کنم.

dimanche, avril 09, 2006

توي حياط شرکت، يه لحظه گوشي رو روشن مي‌‌کنم. بعد از يه دعواي مختصر ِ محکم، دو روزه گوشي خاموشه. برادرم اس‌ام‌اس زده، گفته .. مهم نيست چي گفته. چنان خبري بود که توي خيابون شروع کردم به ورجه‌ورجه کردن.
خيلي وقت بود شادي ِ اين جنسي رو نچشيده بودم.

با کوچولو نشسته‌ايم مجله ورق مي‌زنيم. خبر ِ خوش را به‌اش داده‌ام. مي‌رسيم به صفحه‌ي فال، طبق معمول بلند مي‌خوانيم که بخنديم. من يک‌هو لال مي‌شوم. کوچولو دهانش باز مي‌ماند، بعد يک‌هو مي‌زنيم زير خنده.
براي متولدين مرداد نوشته بود سفري براي کار يا تحصيل در پيش داريد که نبايد آن را به تعويق بياندازيد و حرف‌هاي ديگر.
خيلي خنديديم.

ساعت دو و نيم ِ شب، کوچولو پتو به دست مي‌آيد توي اتاق ِ من: «د.ب چراغ رو روشن کرده، نمي‌تونم بخوابم.»
مي‌خواهد دراز بکشد روي زمين. صداش مي‌کنم بيايد روي تخت. سرش را مي‌گذارد روي دست‌ام، مي‌خوابد، من خوابم نمي‌برد، فکر مي‌کنم چه زود هفده سال‌اش شد. حالا پشت لب‌هاش را برمي‌دارد و دوست‌پسر دارد.
مي‌بينم‌اش، مي‌فهمم «بزرگ‌شدن‌اش را زندگي کردم» يعني چه.

ذوق زده بودم. سر ِ جام بند نمي‌شدم. ساعت دوي ظهر پياده راه افتادم سمت ِ خانه، آهنگ ِ شاد گوش دادم و توي دلم رقصيدم.

کوچولو از سرويس جا مانده. مي‌رسانم‌اش مدرسه. آسه مي‌روم که معلمي، ناظمي، دفترداري، کسي من را نبيند که حوصله‌ي احوال‌پرسي ندارم. برمي‌گردم، توي خيابان از کنار ِ خانم‌ها که رد مي‌شوم، سرم را مي‌کنم توي کيف‌ام پي ِ چيزي که يعني: نديدم‌تان، بي‌ادبي‌م را ول کنيد.
حوصله‌ي کسي را ندارم.

پرويز پيغام گذاشته به‌اش زنگ بزنم. مي‌گويد« مهر ِ حاجي را بگير، صورت‌وضعيت‌هاي ميرزا را مهر کن بفرست دفتر ِ نظارت.» بعد اضافه مي‌کند: «صورت‌وضعيت‌هاي ديروزي‌ات اشتباه بود.» مي‌پرسم: «چه‌شان بود؟» جوابي مي‌دهد که نمي‌فهمم. چک مي‌کنم، به نظرم خيلي هم درست مي‌آيد!
کار کردن‌ام خودم را کشته. لابد بقيه را هم ذله کرده.

سه روز است تحمل کار را ندارم.

در راستاي «آدم اول از يکي خوش‌اش مياد، بعد مي‌بينه فقط يه بغل‌خواب پيدا کرده»، اين که من دقيقاً الان از دست‌اش قهر کرده‌ام، و او هم خيال مي‌کند من خيلي به‌اش توهين کرده‌م، و با من قهر کرده! مشکل اين است که بعد از بيست-بيست و پنج‌سال تجربه، هنوز رفتارهاي بچه‌گانه از سرش نيافتاده‌اند. که توي يک رابطه، آدم، خودخواهي و خودبرتربيني ِ طرف‌اش را تا حد ِ معقولي تحمل مي‌کند. وگرنه –هاي ملت، من با شمام- هيچ حرف ِ قشنگي نيست که هي توي سر ِ طرف‌ات بکوبي من خيلي خوب‌ام و همه منت‌ام را مي‌کشند و تو هيچ‌چيز ِ خااصي نيستي –لابد منظورش از چيز روشن است ديگر- من گور ِ مرگ‌ام توي يک رابطه‌ي اين مدلي، چيزي که پي‌اش هستم هم‌فکري است و هم‌صحبتي. و بيش‌تر از همه مهرباني. اين شد که وقتي فرمودند: من خيلي‌ها افتخار مي‌کنند منت‌ام را بکشند، جواب دادم که: Great, so bye. و ايشان فرمودند که: اوکي، من هم همين‌طور.
بله. آدم يک تحملي دارد!

هان، راستي ببينم، اين کتاب ِ آخر ِ هري پاتر قرار است چه وقت بيايد؟

***

الان بعداً است. رئيس‌ها رفته‌اند کارخانه، بازديد. ساعت تازه يازده و نيم است و بر هم نمي‌گردند. مانده‌ام بروم خانه يا چه‌کار کنم. حوصله‌م سر مي‌رود.
هان، راستي، از پرويز مي‌پرسم: اين صورت‌وضعيت‌ها چه‌شان بود؟ کجاشان اشکال داشت؟ مي‌فرمايند: درست بود، مشکلي نداشت.
خوش‌بختم که مي‌خواهم از اين‌جا بروم.

jeudi, avril 06, 2006

دلمو گره زدم به پنجره‌ت، تو شيشه رو شکستي.

زده به سرم. اول که همين‌جوري دلم خواست دوباره Mulholland Dr. را نگاه کنم، سر ِ دقيقه‌ي پانزده که آن مردک با صورت ِ سياه شده و موهاي ژوليده از پشت ِ ديوار سرک کشيد، قلبم شروع کرد تاپ تاپ زدن. نيم دقيقه بعد، فيلم را برگرداندم، روي قيافه‌اش pause کردم و زل زدم به چشم‌هاش که سفيدي‌شان يک کمي زرد شده بود و لب‌هاش که از خشکي ترک خورده بود.
هاه. ترس برم داشت توي تاريکي ِ نصفه شب!

تو کوره‌ي دست‌هام آتش روشن کرده.

فکرش را بکن، من نمي‌دانستم The Phantom of the Opera مال ِ جوئل شوماخر است.

هي، هيزم نريز روي آتش. ببين، دست‌هام گر گرفته‌اند.

يه ديالوگايي هست، يه جوري اثر مي‌ذارن که قابل توصيف نيست. دختره مي‌گه: There was an accident, I came here. با يه لحني اينو مي‌گه که فکر مي‌کنم: از اون حرف‌هاست.

گر گرفته دست‌هام، تمام‌اش کن.

کاش مي‌شد همين حالا همين‌جوري راه بيافتم بروم.
سردم است.

mardi, avril 04, 2006

چهارشنبه سوري که تموم شد،
فکر کردم درسته که بازي ِ هديه تهراني نسبت به بقيه‌ي بازيگراي ايراني خيلي بهتر بوده،
گيرم من اسم اين رو که آدم جلوي دوربين بزنه زير گريه، نمي‌گذارم بازي ِ خوب؛
ولي آدم بايد چشماي Charlize Theron رو ببينه توي North Country
تا بفهمه بازي يعني چي.

چشم‌هاش آدم رو داغون مي‌کنه.