dimanche, mai 14, 2006

اول.
نمايش‌گاه کتاب

دوم.
همه وجودم شده بود يک چشم - که بيرون را باش تماشا کنم، دو تا گوش - که يکي را گذاشته بودم براي حرف‌هاي مردم، يکي را براي لمس ِ موسيقي توي گوش‌ام، و يک سلول با همه‌ي حس لامسه - که خنکاي شيشه‌ي پنجره را از پيشاني‌م مي‌بلعيد.

سوم.
اسباب‌کشي داشتند. پنج‌شنبه و جمعه. رفته بوديم آن‌جا. شلوغ بود با يک عالمه وسيله که بايد جمع مي‌شدند توي جعبه و کارتون، و سه خيابان بالاتر، توي خانه‌اي که مزيت‌اش، بزرگ‌تر بودن‌اش بود، دوباره باز مي‌شدند.

چهارم.
آخر ِ شب، د.ب. توي شلوغي ِ بودن ِ ما و بودن ِ خانواده‌ي «عروس ِ گل»مان که هر کدام يک گوشه‌ي کار را گرفته بوديم دست‌مان، کليه‌اش دوباره درد گرفت. -هان؟ اين اداها به من نمي‌آد؟ خوب هم مي‌آد!-
ما را رساند خانه، آمد بالا که نيم ساعتي دراز بکشد. شام براش گذاشتيم با هندوانه و آب‌ميوه. اما آخر ِ سر، هنوز ابروهاش از درد توي هم گره خورده بودند.

پنجم.
يادم نيست کي بود که از شرکت بيرون زدم. پنج و نيم بود، يا شش، يا شش و نيم. هشت و نيم گذشته بود که رسيدم خانه -از رسالت پياده راه افتاده بودم و دقيقه‌هاي آخر بود که باران گرفت.

شش‌ام.
احمد قرار بود بيايد شب پيش‌مان بماند. شام درست کردم. مي‌خورديم، گفت: دست‌ات درد نکنه، حاج خانم. خنده‌ام گرفت. اين دفعه چيزي از شاهزاده‌ي اسب‌سوار نپرسيد.

هفتم.
من پشيمان شده بودم که آمده‌ام توي اين شرکت؟ من دل‌ ِ لعنتي‌ام هواي آن‌جا را کرده بود با فکس ِ گنده و آدم‌هاي شوخ‌اش؟ من ناراحت شده بودم وقتي ديدم آن شرکت به جاي من يک کسي را آورده‌اند؟
خب اين هم‌کار ِ جديدمان اين‌جا جبران مي‌کند! پسر ِ نازنيني است، کيفور مي‌شوم وقت ِ سرک کشيدن از بالاي مانتيتور که ببينم چه‌کار دارد مي‌کند. ماشالله به جان‌اش کنند، دو برابر ِ من قد دارد، يک‌چهارم ِ من، ضخامت!

هشتم.
آخ يادم مي‌آيد آن دو-سه درسي که داشتيم توي ديني ِ دبيرستان، که «فرازهايي از وصيت‌نامه‌ي امام» ا آورده‌ بود، چه‌قدر عصبيمان مي‌کرد حفظ کردن‌ ِ جمله‌هاي بدشکل و فعل‌هاي نامناسب.
حالا بزرگان فرموده‌اند: نامه‌ي احمدي‌نژاد به بوش را هم بايد بگذارند توي کتاب‌هاي درسي.
طفلک نسل ِ بعد از ما.
راستي، دست ِ خودم نيست، «ايمان يا بي‌ايماني را که مي‌خوانم، دل‌ام مي‌گيرد از قياس ِ حرف‌هاي آدم‌ها. همين. نامه‌ي سازگارا را هم که خواندم، بدتر شدم. ما کجا داريم مي‌رويم؟

نقطه:
يادم رفته چه چيزهايي مي‌خواستم بنويسم. مهم نبودند آن‌قدرها، لابد.

موخره.
جناب يرقان‌نويس اول، بعد از اين که ابعاد ِ آقاي همکار را براشان ذکر مي‌کنم، مي‌فرمايند: اين که ماکارونيه.

jeudi, mai 11, 2006

اين‌جا برام پر است از تجربه‌هاي جديد. خيلي وقت مي‌شد که عادت کرده بودم به کارهاي معمولي ِ روزانه و از خط‌ام نمي‌زدم بيرون. صبح مي‌رفتم شرکت -خيلي که طول مي‌کشيد، نيم ساعته از خانه مي‌رسيدم آن‌جا-، ساعت دو برمي‌گشتم، عصرها کم پيش مي‌آمد که از خانه بيرون بزنم و کم‌تر پيش مي‌آمد که بتوانم فيلم ببينم. بيش‌تر، کتاب مي‌خواندم، چيز مي‌نوشتم و راه مي‌رفتم. شب‌ها، زياد مي‌خوابيدم و اين آخرها، خوب هم مي‌خوابيدم.
اين‌جا، مسير ِ خانه تا شرکت را هر روز از يک راه مي‌روم. بسته به ترافيک، يک تا دو ساعت توي راه‌ام، يک روز ظهر برمي‌گردم خانه، و يک روز عصر. -کارهام وقت ِ مشخصي ندارند و کم پيش مي‌آيد که بتوانم برنامه ريزي کنم که ساعت ِ مشخصي، جاي خاصي باشم. سعي مي‌کنم فيلم ببينم يا کتاب بخوانم، اما کم پيش مي‌آيد وقت کنم چند ساعتي بنشينم پاي کامپيوتر و هنوز عادت نکرده‌ام توي تاکسي يا اتوبوس، کتاب بخوانم -ذهن‌ام درگير آدم‌ها و منظره‌ها مي‌شود.
آن‌جا، جز شرکت، اين‌طرف و آن‌طرف رفتن‌ام، يا با خانواده بود، يا دوستان -که محدود مي‌شدند به نرگس و راضيه. اين‌جا، بيش‌تر ترجيح مي‌دهم شب‌ها تنهايي توي خيابان‌هاي ساکت ِ دور و بر ِ خانه قدم بزنم، بعد برگردم، شام درست کنم، اگر خسته نبودم فيلم ببينم يا کتابي بخوانم، اما معمولاً خسته‌ام، زود مي‌خوابم، و بد هم مي‌خوابم. زياد خواب مي‌‌بينم و زياد بيدار مي‌شوم. اين است که نه کتاب ِ خوبي توانسته‌ام بخوانم اين چند وقت، نه فيلم ِ خوبي ديده‌ام. با تقسيم‌بندي ِ خودم، اين روزها همه‌اش دور ِ کارهاي cheap بودم. Family Stone را ديدم با Monty Pyton: the life of Brian و يکي دوتا سريال ِ کوچک ِ ديگر از همين گروه ِ مونتي پايتون. پريروز فقط وقت کردم کتاب ِ Remains of the Day را دوباره بخوانم و سرسري فيلم‌اش را ببينم. -فيلم به خوبي ِ کتاب نبود به نظرم.
من يک عالمه خاطره دارم از بچه‌گي‌هام، که شب‌ها توي آشپزخانه بيدار مي‌نشستم -که چراغ ِ روشن، کسي را بيدار نکند، و تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. توي بيست و يک سالگي‌ام، با افسوس مي‌بينم که آن دوره از عمرم کاملاً تمام شده. يک عالمه کتاب دم ِ دست‌ام است که دوست دارم بخوانم و زياد هم دوست دارم. ده‌فرمان ِ کيشلوفسکي است با سرخ و سياه ِ استاندال و برگه‌هاي لودويگ وينگنشتاين و اولين عشق ِ ساموئل بکت و حتي the Great Gatsby که عجيب دوست دارم يک بار ِ ديگر بخوانم‌اش. و آن مجموعه‌ي چهار جلدي ِ بيست نويسنده، شصت داستان، که اسد امرايي توي نمايشگاه به‌ام هديه داد. همه‌ي اين‌ها را گذاشته‌ام کنار که بخوانم، اما هنوز نتوانسته‌ام لابه‌لاي کارهام وقت بگذارم براي خواندن‌شان. که من عوض شده‌ام، که پيش از اين، کارهام لابه‌لاي خواندن انجام مي‌شد -اگر که مي‌شد.
تنها هم هستم. خيلي تنها هستم و حس مي‌کنم دارم توي سکوت -ديوانه که نه، گم مي‌شوم. کم پيش مي‌آد با کسي حرف بزنم يا قراري بگذارم کسي را ببينم و اصلاً حس مي‌‌کنم حرف‌زدن دارد يادم مي‌رود. گاهي، حرفي ندارم که با کسي بزنم، و گاهي، با حرف‌ها و رفتارهام ديگران را ناراحت مي‌کنم و عمداً ناراحت مي‌کنم. انگار دل‌ام مي‌خواهد از همه کنار بکشم، اما دليل ِ اين دل‌خواستن را نمي‌دانم.
گاهي وقت‌ها فکر مي‌کنم اشتباه کردم که آمدم، اما نمي‌خواهم به هواي ِ جبران ِ اشتباه، برگردم. مي‌خواهم بمانم و -عادت نه، تلاش کنم.

samedi, mai 06, 2006

تازه دارم دچار غم غربت مي‌‌شوم. يعني از همان لحظه‌اي که داشتيم خداحافظي مي‌کرديم، کوچولو بغل‌ام کرد، به‌ام گفت: تو که بروي، من حرف‌هام را به کي بگويم؛ مامان که گريه کرد، د.ب که اول ِ راه، توي ماشين به‌ام گفت: «اين راهي که تو داري مي‌روي را من سال شصت و شش با بابا رفتم، اول ِ دربه‌دري‌هام بود، که ديگر نه اين‌جا خانه‌ام شد، نه آن‌جا ..» غربت نشست روي دل‌ام.
غربت که نه، حس ِ جداافتادگي و هيچ‌کس را نداشتن و هيچ چيز را نگفتن.
که نه اين‌جا خانه‌‌ام مي‌شود، نه ديگر آن‌جاست.
وسط ِ گل‌برگ رسيديم به هم. روي پنجه‌هام ايستادم و سفت بغل‌اش کردم.
حيف. وقت‌اش نبود.
من هنوز فکر مي‌کنم دو سه هفته‌اي بايد توي اتاق ِ دربسته، تنها بمانم و با کسي حرف نزنم تا حال‌ام بيايد سر ِ جاش.
هرچند آن‌طور به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به ديوار غرفه‌ي کناري، زده بودند: قهرمان محبوب خود را نقاشي کنيد. تمام ِ مدتي که ايستاده بود، حرف مي‌زد با علي‌رضا، زل زده بودم به ديوار، نگاه ِ نقاشي‌ها مي‌کردم و دل‌ام مي‌خواست بروم آن‌جا، کاغذ و مدادرنگي بردارم و نقاشي بکشم. از سن و سال‌ام خجالت کشيدم، که نقاشي‌ها، کار هفت ساله‌ها و هشت‌ساله‌ها بودند.
بستني که مي‌خورديم، نقاشي را کشيدم توي دفترچه يادداشتم. يک آدم با سر ِ اسکلت مانند (فک ِ کوچک، سر ِ بزرگ)، تن ِ مستطيل شکل، دست و پاهاي نخي، که يک قلب توي سينه‌اش بود.
براش نقاشي را توصيف کردم: اين يعني قهرمان ِ محبوب ِ من، مغز دارد و دوستم دارد.
يادم نبود که دست‌هاش هم مي‌خواهم گرم باشد. -خودکار قرمز نداشتم يعني.
دو بار به‌اش گفتم: که تو نمي‌داني طبيعت يعني چه.
که سبزي ِ درخت‌هاي اين‌جا را آدم توي بهار ِ جنوب هم نمي‌بيند.
که من هنوز يک جاهايي توي همت هست که وسوسه‌ام کند همان‌جا پياده شوم راه بروم توي گل‌ها.
هنوز دل‌ام مي‌خواد زندگي‌ام را پاره کنم، عين کاغذي که ديگر نخواهي‌ش.
تنهايي و سکوت دارد اذيت‌ام مي‌کند. بدي‌اش اين است که بودن ِ هيچ کسي را هم نمي‌توانم تحمل کنم.
بدي‌اش اين است که توي شرکت دارم مقاله‌اي را ترجمه مي‌کنم در مورد اين که موشک چه‌طور هواپيما را شناسايي کند که بزند به‌اش -اين نهايت ِ چيزي است که من با حساسيت‌هاي د.ب. مي‌توانم در مورد کار ِ اين‌جا بنويسم- و فکر مي‌کنم که اين کار اصلاً به من نمي‌خورد، که من قبول ندارم اين کارها را، که من دل‌ام مي‌خواهد برگردم همان‌‌جا روي صورت‌وضعيت‌هاي آسفالت منطقه يک کار کنم.
که بيمه‌ي آن‌جا دو شعبه بيشتر نداشت و شهرداري‌اش، شش منطقه.
که آن‌جا، آدم توي شلوغي ِ آدم‌ها و توي تنهايي‌هاش، حس نمي‌کرد که گم شده، يا چيزي را از دست داده است.

mardi, mai 02, 2006

دل‌دل مي‌کنم که وقت بگذرد. مهم نيست برام که کم بياورم، بگذرد تنها.

سخت بود برام امروز. فکر ِ اين که اين محيط، اين ميز، اين آدم‌ها، ديگر براي من نيستند.

دل نمي‌کندم.
دل نمي‌کنم.
هي ساعت‌ها را مي‌شمارم براي خودم: سه ساعت ديگر، اينجام، دو ساعت ديگر اينجام، يک ساعت ..
من مي‌ترسم.
مي‌ترسم که تصميم‌ام درست نبوده باشد.

من مي‌ترسم.
دل‌ام تنگ مي‌شود و از دلتنگي‌م، مي‌ترسم.

هي مي‌گويم به خودم: دختر ِ گنده، بغض براي چه؟ گيرم آدم‌هايي هستند که بودند و هنوز هم هستند، اما بودن‌شان کم‌رنگ مي‌شود و مات مي‌شود و محو مي‌شود.
عيب اين‌جاست که فکر محو شدن ِ آدم‌ها، من را مي‌ترساند. من را پشيمان مي‌کند.

فکر مي‌کنم: زندگي‌ام را به هم ريختم، حالا - پشيمان که نه، دل‌دل مي‌کنم که اصلاً چرا.

جاه‌طلبي با امنيت مي‌جنگد.
جاه‌طلبي خيلي وقت است که برنده شده.
من چمدانم را بسته‌ام.
امشب مي‌روم.
يک ساعت ...

lundi, mai 01, 2006


نشسته بودم توي آشپزخانه، شام مي‌خوردم و مجله ورق مي‌زدم. مامان آن‌جا بود، از اين‌طرف و آن‌طرف حرف مي‌زديم. کار و درس و بچه‌ها...
بعد از سکوتي چند دقيقه‌اي، از من پرسيد: وقتي بروي، دل‌ات براي ما تنگ نمي‌شود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کننده‌اي بگويم: معلوم است که دل‌ام تنگ مي‌شود.
گفت: من که از همين حالا دل‌ام تنگ شده.
حال‌ام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود مي‌رفتم بيرون و شب، ديروقت مي‌آمدم يک سري به‌شان مي‌زدم و برمي‌گشتم بالا. فکر کردم دل‌اش براي چي‌م تنگ مي‌شود؟
لابد براي حرف زدن‌هام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچه‌ها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درست‌کردن‌هام وقتي خسته است يا سرش درد مي‌کند، و اين که تازه از شناختن‌اش دست کشيده بودم و مي‌خواستم خودم را به‌اش بشناسانم.

شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ‌ ِ اتاقم که از گل‌خانه‌ي پايين پيداست.

از دي‌شب تا حالا، صليبي که مي‌کشم سنگين‌تر شده.

samedi, avril 29, 2006

عينک روي چشم‌هام نبود. تار مي‌ديدم. شيء سفيد ِ خونالود ِ بزرگي را که با پنس گرفته بود، نشان‌ام داد: «اين بود.» و خنديد.

کوچک‌تر که بودم، تلويزيون کارتوني مي‌گذاشت که اول فکر مي‌کردم اسم‌اش سه کله‌پوک است و بعد ديدم همه به‌اش مي‌گويند: همينه.
به حاجي گفتم: ديگر برنمي‌گردم. مدل ِ همينه‌ها گفت: اِه .. ؟
بعدتر برام آرزوي موفقيت کرد و بهم گفت براي تحصيل، تهران جاي مناسب‌تري است.

درست نمي‌توانستم حرف بزنم. پنبه لاي دندان‌هام بود. لثه‌ام درد مي‌کرد. پرويز رد شد: چي شده خانم فلاني؟
پرسيدم: هوم؟
گفت: مشوشي .. ؟
خنده‌ام گرفت. گفتم: نه. فکر کردم: عجب صفتي توي آستين‌اش داشت.

من ديوانه‌ام؟
صبح رفته‌ام دندان ِ عقلم را کشيده‌ام، سر ِ راه ِ شرکت نصف شهر را دور زده‌ام که لباس‌هام را بسپارم فلان اتوشويي، ساعت دو برگشته‌ام خانه، ناهار درست کرده‌ام، حالا هم دارم نم‌نمک آرايش مي‌کنم بروم بيرون با نرگس.
گمانم زده به سرم. هنوز دارد از لثه‌م خون مي‌آيد.

تمام آن وقتي که داشت با پيچ‌گوشتي ِ چهارپهلو (!) دندانم را فشار مي‌داد و من از زور بي‌حسي، با انگشت‌هام بازي مي‌کردم، از ذهنم مي‌گذشت که: يا قمر بني هاشم! اين از دست‌اش ول نشود بخورد دک و دهانم را پياده کند .. !

حالا دندان از يک طرف، طعم ِ نکبت ِ خون که از صبح تا حالا توي دهانم مانده، از همان طرف، اين زخم ِ کوفتي ِ گوشه‌ي لب هم شده قوز ِ بالاقوز. دهانم را باز مي‌کنم که اين تنظيف را عوض کنم، پدرم در مي‌آيد.

خيلي غر زدم؟!

تست آمار:
در راستاي اين که من مي‌روم توي آشپزخانه به نيت اين که ماکاروني درست کنم و يک ساعت و ربع بعد که مي‌آيم بيرون، کلم‌پلوي شيرازي دارد دم مي‌کشد، مطلوب است محاسبه‌ي احتمال ِ ور ِ دل ِ ننه بابا نشسته بودن ِ من تا يک ماه ِ آينده، در شرايطي که يک هفته است چمدانم را بسته‌ام به نيت اين چهارشنبه.

موفق و مويد باشيد!

vendredi, avril 28, 2006


شب، توي تاريکي، بي‌ميل مي‌نشينم پاي Un long dimanche de fiançailles. ترجمه‌اش مي‌شود: «يک نامزدي طولاني». آخرين فيلم ژان پير ژونه، بعد از Amélie. يک چيزي با همان حال و هوا، خيلي زنانه، خيلي لطيف.
لذت بردم.


چند روز قبل هم Como agua para chocolate که فيلم‌نامه‌اش را خود ِ نويسنده‌ي کتاب نوشته و اگر اشتباه نکنم، کارگردان هم شوهرش است.

نه در مورد مثل آب براي شکلات حرف ِ دندان‌گيري به ذهن‌ام رسيد، نه در مورد اين يکي مي‌رسد. فيلم‌هاي فوق‌العاده‌اي هستند. –گيرم ضرب‌آهنگ ِ کند ِ Un long dimanche de fiançailles آن اوائل حوصله سر مي‌برد و آخرش نفس مي‌گيرد.


در هرحال، چيزي به معرفي من احتياج ندارد، خودم هم اگر بودم و يک کسي فيلمي به‌ام معرفي مي‌کرد، تا حوصله‌م سر ِ جاش نمي‌آمد، نمي‌نشستم ببينم.
خواستم بگويم لذت بردم، بي حاشيه، بي‌اغراق.
همين.
پ.ن يک: دوستان مي‌دانند من در دين و سياست دخالت نمي‌کنم، فقط اين‌جا يک سوال برايم پيش آمده، حضراتي که مي‌فرمايند حضور در استاديوم فوتبال، به علت در جريان داشتن حرف‌هاي رکيک، براي بانوان نامناسب است، خيال مي‌‌کنند خانم‌ها خودشان از اين حرف‌ها بلد نيستند؟!
پ.ن دو: من يک بار رفته‌ام استاديوم فوتبال. دوم راهنمايي بودم، کله‌گنده‌ي مملکت آمده بود اهواز و ما -تيزهوشان ِ مملکت را !- به زور بردند آن‌جا. يادم هست من و تارا رفتيم قاطي ِ سيمين و لادن و سنا، ساعت ِ سيمين را گرفته بوديم دست‌مان که: راس ِ دوازده منفجر مي‌شود. وقتي از يازده و پنجاه و نه دقيقه و پنجاه ثانيه، شمارش معکوس‌مان را شروع کرديم، يک خانم ِ چادر بامان دعوا کرد: که نمي‌گذاريد گوش بدهيم ببينيم آقا چه مي‌گويند.
يادم مي‌آيد وسط ِ حرف‌هاي آقا، خانم جوگير شد، شروع کرد به شعار دادن.
آن روز ما نخنديديم.

mercredi, avril 26, 2006


Fucking Rain ..

dimanche, avril 23, 2006


- هديه‌ي من ...
هاه
تمام حرف‌ها سر ِ اين ميم ِ مالکيت است.
ميم ِ مالکيت ِ تو، مال ِ من نيست.

توي بيگ‌فيش، يک‌جايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم مي‌گويد: پدر ِ تو، دوبار به اين‌جا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.

من مي‌خواهم بروم قايم بشوم. شما بايد چشم بگذاريد . زود هم پيدام نکنيد که يک کمي توي تاريکي ِ ته ِ کمد، تنها بنشينم.