vendredi, juillet 14, 2006

It's Breakfast Time



متاسفم که خيال دارم حال ِ همه را با اين پست به هم بزنم!

بعضي Taglineها هستند که عجيب به آدم مي‌چسبند. فيلم را که خواستيم بگذاريم download شود، ديديم نوشته: Lucky ones Die first. کلي خوش‌مان آمد و به قول فرنگي‌ها، Interest شديم. تا دو سه روز توي شلوغي امتحان‌ها و اين‌ور-آن‌ور رفتن با سوءاستفاده از يک هفته مرخصي ِ خدا رسانده، وقت نشد بنشينم تماشاش کنم. ديشب، کفري بودم و خوابم نمي‌برد. برادره نشسته بود پاي تلفن و بوش مي‌آمد که دو سه ساعتي مشغول باشد. از صبح، سر ِ جمع به قدر ِ يک پاراگراف با هم حرف زده بوديم که نصف‌ ِ بيشترش پاي تلفن بود. فيلم را گذاشتم و نشستم پاش. چراغ‌ها خاموش بودند و هوا سرد بود و خودم مي‌دانستم بايد آماده‌ي ديدن ِ چه‌جور فيلمي باشم.




لااقل ده دوازده باري فيلم را نگه داشتم که يک کمي راه بروم بلکه اعصابم آرام بشود. نمي‌شد آقا! حال‌ام داشت رسماً به هم مي‌خورد بس که توي سر و کله‌ي هم مي‌کوبيدند و به هم شليک مي‌کرد و زنده زنده هم‌ديگر را مي‌سوزاندند.



توي کل دوران دانش‌جويي، سر ِ جمع دوبار با بچه‌ها جمع شديم رفتيم سينما. يک بارش سربازهاي جمعه بود، ساعت دو و نيم رفتيم، توي سينماي خلوت، کلي خنديديم و خيلي هم به‌مان خوش گذشت.
دفعه‌ي بعد، خواب‌گاه ِ دختران بود و همه‌مان عصبي و نتيجه‌اش شد اين. خوب يادم مي‌آد که آن روز کلي برام عجيب بود که راضيه بعضي صحنه‌هاي فيلم را نگاه نکرده، شايد حتي يک «ترسو» هم ته ِ دلم گفته بود به‌اش. آره، خلاصه ديشب وقتي آخرهاي فيلم ديگر جدي جدي حالم داشت بد مي‌شد و يکي دو جا دستم را گرفتم جلوي چشم‌هام که عوض ِ اين صحنه‌هاي تبر توي سر کوبيدن، راه راه ِ سفيد و قرمز ِ آستين ِ لباسم را ببينم، از طرف ِ ديگر، خنده‌ام گرفته بود که «کي تا حالا اين‌قدر دل‌نازک شده‌اي؟»


ماجراش هم –اگر براتان مهم باشد، يک خانواده‌اند (پدر، مادر، دو عدد خواهر، يک عدد شوهر خواهر، يک عدد برادر نوجوان، يک نوه‌ي کوچولوي بامزه) که دارند با ماشين سفر مي‌کنند، يک عدد Gas Station Attendant از يک راه ِ عوضي مي‌فرستدشان يک جاي عجيب و غريب. ماشين‌شان درب و داغان مي‌شود، پدره راه مي‌افتد برگردد سمت پمپ‌بنزين و آن‌جا مي‌فهمد که اين دور و بر دولت امريکا آزمايش‌هاي اتمي کرده و ملت رسماً به فاک رفته‌اند. بعد آن آقا بدجنسه را مي‌بيند و آقاهه مي‌گويد: من کار بدي نکردم، بچه‌ها را فرستادم بروند توي آن معدن، بعد هم مي‌زند دک و پوز خودش را داغان مي‌کند و مي‌ميرد. باباهه راه مي‌افتد برگردد سمت خانواده که مي‌زنند و مي‌برندش ... از آن طرف، پسر ِ خانواده مي‌رود پي ِ يکي از سگ‌هاشان و جنازه‌اش را مي‌بيند و کلي وحشت مي‌کند اما به کسي نمي‌گويد. شب که مي‌خواهند بخوابند، يکي مي‌رود بالاي سر ِ دختر ِ جوان‌تر که با هدفون توي گوشش گرفته خوابيده. اينترست مي‌شود، به نفس‌نفس‌ مي‌افتد، توي واکي‌تاکي مي‌گويد: Now! و يک‌هو يک جايي توي بر ِ بيابان آتش روشن مي‌شود و باباهه که بسته‌اندش به صخره، شروع مي‌کند به داد و هوار کردن و همان‌جا جلوي چشم زن و بچه‌اش کباب مي‌شود.



از آن طرف، پلوتو مي‌آيد مشغول دختره بشود که ليزارد مي‌آيد کنار مي‌زندش: You gotta be a man to do that. [سانسور اخلاقي] آره، بعد دوباره پلوتو مشغول دختره شده و ليزارد بچه کوچکه را ديده و آب از دهانش راه افتاده توي يخه‌اش –اين جک و جانورها به طرز عجيبي خون مي‌خورند!- و همين موقع خواهر بزرگه برمي‌گردد و مي‌بيند. ليزارد تبر مي‌گيرد بالا سر ِ بچه کوچکه، خواهر بزرگه را وادار مي‌کند که جلو لمس ِ دست‌هاش، عکس‌العملي نشان ندهد.
طبيعتاً –دوستان مي‌دانند- اين قسمت ِ فيلم، براي من که کلاً به بحث تجاوز علاقه دارم، جذاب بود!


آره بعدش مادره و دختر بزرگه هم کشته مي‌شوند و توي نصفه‌ي ديگر ِ فيلم، داماده با آن يکي سگه از يک طرف، پسره و دختره از طرف ِ ديگر، نسل آن جک و جانورهاي جهش‌يافته را برمي‌دارند. طبيعتاً به‌ترين ديالوگ فيلم هم از زبان يکي از اين جانورها گفته شده: I never leave this place. Your people asked our families to leave. So we hid in the mines, and you brought out your bombs and turned everything to ashes! You destroyed our homes and made us what we've become. Boom! Boom! Boom!



نتيجه‌ي اخلاقي: بدون ِ هدفون بخوابيد، هميشه توي جيبتان پيچ‌گوشتي بگذاريد، سگ‌جان باشيد، از خون نترسيد.
اشاره‌ي ظريف: سريال ِ روزي روزگاري يادتان مي‌اد؟ نسيم يادتان هست که مي‌گفت: خين، خين ...؟!
مشاور سينمايي: اين فيلم، بازسازي ِ نسخه‌ي اواخر دهه‌ي هفتاد است. قديميه بايد به‌تر باشد، روي پوسترش به وضوح ديده مي‌شود که وقتي پلوتو و ليزارد دارند با دختره ور مي‌روند، بيش‌تر از بيکيني چيزي تن‌ش نيست.
موخره: اين بچه‌هه من را کشته!

من خوابم میاد
تا چهل دقیقه‌ی دیگه درای سالن امتحانا بسته میشه
من موهام ژولیده‌اس
هنوز فرم انتخاب رشته رو پر نکرده‌ام
هیچ هم دلم نمی‌خواد برم
دیروز
توی تاکسی
از اون دفتر یادداشت گنده‌ها داد بهم
دستمو گرفتم جلوی دهنم که جیغ نزنم
پاشم برم دیگه
خ و ا ب م میاد
فردا برمی‌گردم تمدن!

mercredi, juillet 12, 2006

Z’avez pas vu Mirza?


مثل قدیم‌ها، چهار-پنج ساعت توی خیابان‌های شلوغ و آفتابی ِ شهر، با هم راه می‌رویم.

حوزه‌ی امتحان؟ خیابان پیروزی. به‌اش می‌گویم: عزیزم، من از پنج‌شنبه شب می‌آیم خانه‌تان که صبح از آن‌جا بروم امتحان بدهم. شما چه ساعتی شام می‌خورید؟
- عزیزم، ما اصلاً شام نمی‌خوریم.
آخر ِ سر بلند می‌شود برود: ما داریم می‌رویم مسافرت، بعد از کنکورت با هم حرف می‌زنیم.
کلی خندیدیم.
بعدتر، یکی از دوستان می‌فرماند: از همین حالا برو که با محیط آشنا بشوی.

خب. این از این. می‌نشینم برای انتخاب رشته. یکی یکی دانش‌گاه‌ها را نگاه می‌کنم، عصبانی می‌شوم، می‌روم تلفن می‌زنم به خواهرم، کلی غرغر می‌کنم و آخرش می‌گویم: من دلم نمی‌خواهد بروم امتحان بدهم.
هنوز هم کلی عصبانی‌ام که بیپخود برای من تعیین تکلیف می‌کنند.
هرچند عین گوسفند آخر راه ِ خودم را می‌روم.

آره، این‌طور شد که عوض ِ درس، نشستم جنگل واژگون را خواندم و .. هوم.
نه خوش‌ام آمد، نه بدم آمد. جالب بود. همین.

مممم ضمناً هر کس جد کرده خیلی خوش‌حالم کند، برود از نشر باغ برام از آن دفتر ‌یادداشت‌های گنده‌ بخرد که اول ِ پیش‌خوان چیده‌اند.
لامصب آن‌جا همیشه یک چیزی پیدا می‌شود که آدم نخرد و بعد حسرتش را بخورد.
-به چشم ِخواهری!-

این کلیپ ِ Pull Marine را دیده‌اید که ایزابل آژانی خوانده؟ معرکه است.

خب من الان مثلاً دارم درس می‌خوانم.

کلی حرف داشتم‌ها،

آهان، خب ایتالیا هم برد راستی! خوب بود، آدم لذت می‌برد می‌دید این جوان‌ها این‌قدر شور و حال دارند! خداییش بچه بودند همه‌شان! (این ماتراتزی –دروغ چرا- یک کمی بی‌تربیت هم بود!)

این همه محتشم که رو در و دیوار نوشته‌اند، مال ِ چیست؟

ببخشید یه سوال فنی، این پسره ریکی مارتین، آن‌جا که می‌گوید: Nobody wants to be lonely، چرا دستش را می‌کند توی شلوارش؟!
-این بچه‌ها را دیده‌اید که معصومانه سوال می‌کنند و آدم را می‌گذارند توی منگنه؟!-

دارم روحیه‌ی این گلدان ِ تازه‌ام را تقویت می‌کنم. این آهنگ‌ها را می‌گذارم براش، شب هم می‌خواهم بگذارمش جلوی مانیتور و The Hills have Eyes بگذارم تماشا کند.
می‌خواهم ببینم محیط، توان ِ این را دارد که گیاه را گوشت‌خوار کند، یا نه!

وقت ندارم. می‌خواهم بروم سگ ِ سفید بخوانم. گلدان‌ام، دارد Fighter گوش می‌کند با همه‌ی آه و ناله‌های خشونت‌بارش. امیدوارم برای آن برگ کوچولویی که تازه دارد از آن وسط جوانه می‌زند، آموزنده باشد.

After all you put me through
You'd think I'd dispise you
But in the end I wanna thank you
'Cause you made that much stronger
Well I thought I knew you, thinking that you were true
Guess I, I couldn't trust called your bluff, time is up
'cause I've Had enough
You were there by my side, always down for the ride
But your joy ride just came down in flames
'Cause your greed sold me out in shame, mmhmm
After all of the stealing and cheating
You probably think that I hold resentment for you
But uh uh, oh no, you're wrong
'Cause if it wasn't for all that you tried to do,
I wouldn't know just how capable I am to pull through
So I wanna say thank you
'cause it
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
oh oh oh, ooh yeah yeah yeah, uh uh
Never saw it coming,
All of your backstabbing
Just so, you could cash in
On a good thing before I'd realized your game
I heard you're going round
Playin' the victim now
But don't even begin
Feeling I'm the one to blame
'Cause you dug your own grave
After all of the fights and the lies
Yes your wanting to HURT me
But that won't work anymore, no more, uh uh, it's over
'Cause if it wasn't for all of your torture
I wouldn't know how to be this way now and never back down
So I wanna say thank you
'cause it
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
How could this man I thought I knew
Turn out to be unjust so cruel
Could only see the good in you
Pretended not to see the truth
You tried to hide your lies, disguise yourself
Through living in denial
But in the end you'll see
YOU WON'T STOP ME
I am a fighter and I (fighter and I)
I ain't gon stop (I ain't gon stop)
There is no turning back
I'VE HAD ENOUGH
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
Thought I would forget but I
I remember
Yes, I remember
I'll remember
Thought I would forget
I remember
Yes, I remember
I'll remember
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter So thanks for making me a figh

jeudi, juillet 06, 2006

آره دیگه، آدم با خوش‌خیالی فک کنه: شهریوره؛ کلی هم برنامه بریزه که یه ماهی قبلش خودش رو بایکوت می‌کنه و تصمیم کبری و اینا، بعد ده روز قبل بفهمه که جلوافتاده.
چی؟ هیچی!

روز ِ آخری یه قرار وبلاگی هم می‌رم با حسین و علی‌رضا، به صرف دم‌کرده‌ی نعنا و پیاده‌روی و سیگار و عصا. خوش‌گذشت، جای سهند خالی!

اول ِ مسابقه، از خستگی خوابم می‌بره. برخلاف ِ همه‌ی روزایی که باید برم شرکت، ساعت پنج و نیم از خواب بلند می‌شم.

تا آخر ِ هفته‌ی دیگه مرخصی گرفته‌م.

کار دارم، نیستم.

mercredi, juillet 05, 2006

Viva Italia! La tazza è in loro mano!

گفت: خوش‌حالم که بازي به پنالتي نکشيد. اين‌جوري صداتو زودتر شنيدم.


گروسو، -با يه چيزي تو مايه‌هاي شوت چرخشي ِ سوباسا (!)- کوبيد گوشه‌ي دروازه‌ي لمن. ما دوتا باورمون نشد. ماتراتزي داورو بغل کرد. دقيقه‌ي صد و نوزده بود.


بالاک محکم شوت کرد، قلبم تاپ تاپ مي‌زد. از اون ضربه‌هاي نااميدانه بود. با فاصله‌ي زياد، رفت بيرون. يه ضد حمله... من خيالم راحت شد. با خنده گفتم: اگه مردي اينو گل‌اش کن ... گل ِ دوم.


فردوسي‌پور مي‌گفت: رفتار تماشاچي‌هاي آلماني واقعاً آموزنده‌اس. ما زديم زير خنده. در حالي که بازيکن‌هاي ايتاليا رفته بودن توي رختکن، Gangs of Klinsmann دور زمين رژه مي‌رفتن، تماشاچي‌ها گريه مي‌کردن، پرچم‌هاشون رو تکون مي‌دادن و تيم‌شون رو تشويق مي‌کردن.


نازي بچه‌ام، تو رو خدا! دل‌پيرو گفته: You could all see how happy I was when I scored آره بچه‌م، ديديم!



محمود آقا و احسان آقا (آقاي همکار و اين جوجه‌هه که مياد کارآموزي) بحث مي‌کنن که امشب پرتقال مي‌بره، يا فرانسه. البته فرانسه تيم بهتري داره، پرتقالي‌ها هم کثيف بازي مي‌کنن. ولي آي حال مي‌کنم پرتقال ناپلئوني برنده بشه و توي فينال، با وجود همه‌ي حقه‌هاي کثيفي که مي‌زنه، ببازه، آي حال مي‌کنم!

خوش‌حالم. بازي ِ خيلي خوبي بود.

mardi, juillet 04, 2006

آره
يادم مياد
بيش‌ترين دعواي من و باباهه
سر ِ کوتاهي ِ تي‌شرتاي تنگ ِ من بود.

دعوا هم که نه
متلک مي‌انداخت:
پارچه کم آورده بود؟
يا
قشنگه،
حيف که اندازه‌ي خواهر کوچيکه‌ته

رفته بودم کفش بخرم
طبق معمول تنهايي
مرده کلي قربون صدقه‌ي کيفم رفت
سليقه و اينا
کلي تخفيفم داد
نمرديم يه بار يکي که نمي‌خواست بکشونه توي رختخواب
يه تعريفي از ما کرد

من تنهايي سختم بود خريدن ِ بعضي چيزا
انتخاب کردن
يا هر چي

الان ديگه نيست.

جواب ندادم ديگه
دستامو مشت کردم
گفتم
تقصير خودته

قابل درک نيست برام
که بعد ِ اين همه وقت
اس‌ام‌اس زده
اونم اين‌قدر تخمي
"سلام به يار قديمي خودم"
با يه مشت اباطيل ديگه

بعد هم
وقتي به يه ورم هم حسابش نمي‌کنم
مي‌کشه به توهين کردن
که چي؟
چيکارت کنم الان؟
مردونگي‌ته مثلاً؟

بدم مياد
از اون آدمايي
که بهت مي‌گن u
نمي‌دونم چرا

مشکلش اينه
که خيال مي‌کنه
اون موقع حالشو گرفته‌م
حالا
خيال مي‌کنه
حال منو مي‌گيره

البته
از يه جهاتي حق هم داره
ولي من يه فرق دارم
که نمي‌ذارم بفهمه
داره منو به فاک مي‌ده

هاه

آره مي‌گفتم
اين عکسه رو گذاشته‌م بکگراند گوشي
خيلي هم خوشم مياد

سيگار نئشه‌م نمي‌کنه
يه چيزي مي‌خوام
قوي‌تر

نبوده ولي
نه نئشگي سيگار
نه لذت سکس
چيز ديگه‌اي نيس؟
حشيش نمي‌تونم بکشما

فک کنم دارم اين‌جا رو خراب مي‌کنم
مي‌دوني که
واحد شمارش آدم، مشته
واحد شمارش آبرو، ريال
دوزار آبرو و اينا
بي‌خيال

چي بود مي‌خواستم بگم؟
آها
افتاده روي زبونم
ديفالت ِ ذهني‌ام اينه

توي شيکاگو
اونجاشو دوست دارم
که Annie مي‌گه:
Single he told me. Single, my ass
کلاً اون رقصشون رو دوست دارم

اَه
تلفن ِ اين‌جا هي زنگ مي‌زنه

نوشته بود: انگار به‌ت بد نمي‌گذره، مي‌گذره؟
جواب دادم: شکر. بد نيست. مي‌گذره.
بعد پرسيدم: چقدر بدم خدمتتون بابت اين پي‌ام؟

آخرين کانتکتمون
وقتي بود که اس‌ام‌اس زد:
U GTFO my sight ever. No pm, sms & etc. otherwise u’ll pay 4 that. Clear
با يه علامت سوال ته‌اش


کي بود مي‌‌گفت
Say my name

همون‌جوري
همون خشونت
همون تمنا

ببين
محسور نيست
مسحور درسته
يعني سحر شده

بدم مياد
که اين‌قدر خوبي
داره همه‌ي ديفالتاي ذهني‌مو از همه‌ي رابطه‌ها خراب مي‌کنه

داشتم فک مي‌کردم
همه‌شون تو يه اتاق باهام باشن
هر کاري هم بتونن بکنن
از نه نفر
شيش نفرشون به‌م تجاوز مي‌کنن
-ترتيبشون رو هم توي ذهنم حدس زدم حتي-
دو نفر سعي مي‌کنن از اتاق بيرون بيارنم
يه نفر مي‌ايسته با تاسف نگام مي‌کنه
بعد هم مي‌ره

اينا آدمايي‌ان که باهاشون زندگي کرده‌م.

دوباره
يکي از اون حالتايي بود
که دلم مي‌خواست
يکي تجاوز کنه
من جيغ بکشم

خوابم مياد
بايد بمونم شرکت
از اون حضوراي فيزيکي ِ احمقانه

Thanks for makin’ me fighter

خسته شده‌م
يکي بياد منو بدزده
يه هفته مي‌ريم شمال
تو جنگل
بعدش نمي‌دونم چي
غريبه باشه لطفاً
مرسي

فوتبال، قافيه، خواب، و چند چيز ِ بي‌اهميت ِ ديگر

اين نوشته‌ي نرگس را بايد ربط داد به اين نوشته‌ي روزبه.
(من از نوشته‌ي نرگس خيلي کيف کردم)




زهرا به اين عکس مي‌گويد: Italia, my ass. البته عکس را نديده. من خيال داشتم از چهارتا تيم ِ منتخب، چيزکي بنويسم و مصورش کنم، که بعد پشيمان شدم. اين عکس‌ها مال ِ آن وقت است.
(محض ِ تردد ِ زن و بچه‌ي مردم، مي‌خواستم عکس را نگذارم اين‌جا. بعد گفتم: نيايند خب!)





اين‌جا توي شرکت
براي نمي‌دونم چي
يه سيم دراز
از آشپزخونه
به بالاي ميز آقا محمود (!) کشيده‌ن
رخت شستين، بيارين پهن کنيم.

پسره امروز امتحان دارد. ديروز براي همين نيامد شرکت. عصر رسيدم خانه، درس هيچي نخوانده بود، ناهار درست و حسابي هم نخورده بود. هنوز ظرف‌هاي شام ِ ديشب وسط ِ اتاق بود. رفتم توي آشپزخانه که چيزي درست کنم و بلکه همت‌ام بيايد آن يک عالمه ظرف را هم آب بکشم. ظرف‌ها را شستم و غذا هم رو به راه بود. پسره نشسته بود با دوست‌اش تلفني حرف مي‌زد: "آره اين مرتيکه عوض ِ شبکه، مخابرات درس داده ... من وقتي رئيس جمهور شدم، همه‌ي استادها رو جمع مي‌کنم توي يه اتاق، يه امتحان ازشون مي‌گيرم .. همون‌جا تصحيح مي‌کنم .. هر کي رد شد، مي‌دم اعدامش کنن." آه کشيدم. رفتم ظرف‌هاي شام ديشب را از وسط ِ اتاق جمع کنم، يک‌هو نفس‌ام را حبس کردم توي سينه .. پسره گفت: "يه لحظه گوشي .. " برگشت به من که مات مانده بودم گفت: "ديشب حواسم نبود، پام خورد به‌اش، شکست. بعد مي‌روم برات يکي ديگر مي‌خرم."
توي دل‌ام يک فاک حواله‌اش کردم، رفتم توي آشپزخانه.
دسته‌ي ماگ ِ نازنينم را با لگد زده شکسته!

پ.ن: کسي بردارد به خاطر اين نوشته، ليوان براي من بياورد، همان‌جا توي سرش خورد مي‌کنم!





اين پسره؟ کريس رونالدو است. گذاشته‌ام ملت يک کمي حرص بخورند!
يک سوال هم از حضور ِ خودشان داشته‌ام! با توجه به اين که دوستان تحت تاثير پوست برنزه و تر و تميز (!) جنابعالي هستند، و دليل برنزگي که مشخص شد، اما مي‌شود بفرماييد کجا اپيلاسيون کرده‌ايد؟!

اما ماجراي ارگ ِ حسن‌آقا که –واقعاً حيف- وقت ِ اتفاق افتادن‌اش من يک کمي ناراحت بودم، نشد همان وقت بخنديم.
چند وقت پيش، به خواهره گفته بودم عکس جوجه‌هاش را برام بفرستد. (کوچولوئه چهارماهه است، من دو سه ماهي مي‌شود که نديده‌ام‌اش و کلي تعريف ِ بامزگي‌ و خنده‌هاش را مي‌کنند) آره، قرار بود من براش ميل بزنم که آدرسش را بفهمد. ديشب مامان به من مي‌گويد: خيال نکن من نمي‌دانم ها! پاپي مي‌شوم که چه؟ مي‌فرمايند: ميل زده‌اي براي خواهره که ارگ حسن نيست و فلان! من کفري شده بودم، بعد رفتم توي ميل باکس ِ خواهره را نگاه کردم، ديدم اي‌ميل ِ من Unread مانده آن‌جا. اين که روي چه حسابي آن، اين حرف را زده، خدا مي‌داند، اما حالا سوال اين است که: چه کسي ارگ حسن را جابه‌جا کرد؟!

هان، راستي! اين عکس‌هاي بالا، پرتقال که هيچي، بين آن سه‌تاي ديگر، خدايي ايتاليا قهرمان بشود، به‌تر نيست؟!؟

lundi, juillet 03, 2006

من نمي‌دانم چرا هميشه دانش‌گاه رفتن‌هاي من اين‌طور با عجله پيش مي‌آيند. آن يکي که پنج‌شنبه رفتيم ثبت‌نام کرديم و از هشت ِ صبح ِ شنبه‌اش کلاس‌ها شروع شد، اين يکي هم –که به ناحق اسم خودشان را گذاشته‌اند دانش‌گاه- مي‌فرمايند امروز يا حداکثر فردا بايد ثبت‌نام کنيد، وگرنه مي‌رود تا حدود ِ مهر و آبان. بابا يک کمي به آدم مهلت بدهيد فکر کند، حلاجي کند، تصميم بگيرد. آن هم يک هم‌چنين وقتي که کلي دليل هست براي رفتن و کلي هم براي نرفتن. د.ب هم اين وسط آب به آسياب خودش مي‌ريزد و مي‌گويد: چرا نمي‌ري فيزيک بخوني؟! دکتر حسابي فرموده‌اند فيزيک رشته‌ي انبياء است! حالا هي يکي مي‌گويد برو، يکي مي‌گويد نه. بدترين نکته‌ي ماجرا هم اين است که خودم دودل هستم. نمي‌فهمم کدام کفه سنگين‌تر است.
تا اطلاع ثانوي تعطيل‌ام!

من، آن هم دقيقاً آن مني که کلي ادعاي استقلال مي‌کند و روي جفت پاهاي خودش ايستادن، ايستاده بودم بين اين دو نفر، -لفظ براي سمت‌شان به کار نمي‌برم، چون از عبارت "دوست‌پسر" بيزارم و براي هر دوشان بيش‌تر از اين احترام قائلم که توي کلمه‌ها محدودشان کنم- هر دو دل‌شان مي‌خواست هم‌ديگر را ببينند. با آن که قبل‌ترها مي‌شناختم‌اش، آمديم اين طرف ِ خيابان که علي‌رضا ايستاده بود. –نيمه‌ي خيابان جور ِ بدي حس کردم ازش فاصله گرفته‌ام و ديگر به‌اش توجه ندارم، دست ِ خودم هم نبود؛ انگار جمله‌ي ناتمام يا چيزي شبيه به آن، انگار جلوي هر دوشان خجالت بکشم با ديگري حرف بزنم-
آره. من ايستاده بودم تا با هم احوال‌پرسي کنند. دست‌ ِ علي‌رضا را گرفته بود توي دست‌هاش، به‌اش گفت: مواظب‌اش باشي ها، علي‌رضا خنديد: باشه، حتماً. دوباره گفت: خيلي مواظب‌اش باشي ها. اين دفعه جدي شد. درست يادم نمي‌آيد، اما گمانم يک چيزي توي مايه‌هاي "باعث افتخار است" و اين‌ها، گفت!
آره، با کلي ادعاي استقلال، ايستاده بودم آن وسط که اين دوتا تصميم بگيرند کدام‌شان مواظب من باشند!
راستش هيچ هم ناراحت نشدم. تازه سر ِ حال آمده بودم و خودخوري ِ سر ِ ظهر، فراموش‌ام شده بود. کيف مي‌کردم که منظور هر دو اين است که من براشان مهم هستم و اين دو تا دوست ِ خوب، بعد از يک عالمه آدم‌هاي رنگ و وارنگي که توي رابطه‌هاشان، پي ِ گرفتن بودند فقط، خيال‌ام را راحت مي‌کرد.

صداي خسته‌ي بابا، وقتي داشتم براش توضيح مي‌دادم، آن طرفي است که هي دارد سنگين‌تر مي‌شود.
بار که نمي‌توانم بردارم، چقدر هي بيش‌تر بگذارم روي دوش‌شان؟!

-اين هم لابد وام گرفته از همان حس استقلال‌طلبي ِ کوفتي است!-

اصلاً من نمي‌دانم. مشت‌هام را نگاه کن و حدس بزن دانه‌ي گردو را توي کدام يکي قايم کرده‌ام!
-شيوه‌ي نوين تصميم‌گيري، قابل تعميم براي مديريت-

آره، من داشتم راه مي‌افتادم بروم آن‌جا، برادره گفت: ببين، اگر يک آپارتمان بود با آشپزخانه، نمي‌خواهد بروي تو، از همان دم ِ در، برگرد!
کلي خنديديم.

چه‌ام شده هي خميازه مي‌کشم؟ آها، ساعت چهار شده، بايد راه بيافتم بروم خانه!

فکري که
داره اذيت مي‌کنه
اينه که
اون دوتا
يه شب لذت به من بدهکارن
چندتا اسپرم
يه آغوش
تا صبح
نه چيز ديگه
باقي‌اش،
بايد
با خودم باشه
خ
و
د
م

قابل توجه بانوان محترمه‌!


بدون ِ شرح

dimanche, juillet 02, 2006











فيلم Sky Captain and the World of Tomorrow يکي از چهار فيلمي است توي تاريخ که همه‌ي بازي‌هاش را جلوي پرده‌ي آبي گرفته‌ و فضاها را ديجيتال طراحي کرده‌اند. (از آن سه‌تاي ديگر، Immortel و Sin City هرکدام خاص ِ خودشان خوب بوده‌اند و Casshern را نديده‌ام.) داستان ِ فيلم يک کمي cheap و قابل حدس است و از آن‌هاست که به زور واقعيت را چسبانده‌اند به تخيل، اما بامزه است و به درد ِ ديدن مي‌خورد. فضاي فيلم ته‌مانده‌ي قهوه‌اي ِ خوش‌رنگي دارد و بر خلاف اکثر بک‌گراندهاي کامپيوتري، توي ذوق نمي‌زند از مصنوعي بودن. نور و رنگ ِ فيلم به نظرم فوق‌العاده آمد، گفتم شما را هم بي‌نصيب نگذارم –اگر که نديده‌ايد. که هم Jude Low اش خيلي خوب بود، هم Gwyneth Paltrow ش! (از اين دختره Angelina Julie هم خوش‌ام نمي‌آد! )