vendredi, septembre 21, 2007

پراکنده



پاييز، آرام و بي‌خبر آمده خودش را انداخته گوشه‌ي پياده‌روها. لگدمال شده و شکسته. خبري مي‌دادي رفيق؛ باد مي‌شدي مي‌پيچيدي توي تنمان؛ رگبار مي‌شدي گوشه‌ي خيابان خبس‌مان مي‌کردي. بي‌خبر نمي‌آمدي...

آتش خواست. فندکم جرقه زد. سيگاري گيراند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند چه کرده‌اند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند بايد لرزان شوند.



از وقتي آمده‌اند و رفته‌اند، از کنارش تکان نمي‌خورم. زرد مليجه مي‌زنم، جان ِ مريم مي‌زنم، چهارمضراب سه‌گاه و دشتي مي‌زنم، و حيرانم که مگر آدم چقدر مي‌تواند خودش را با چند تکه چوب و سيم، قسمت کند.

lundi, septembre 17, 2007

موزه‌ي قرآن

گفتيم به اين ماه مبارک بياييم در راستاي عملکرد بر و بچه‌هاي نگهباني موزه‌ي قرآن چيزکي مکتوب کنيم که توفيق دست داد و امروز که موخره‌ي ماجرا به انجام رسيد، همت مان را جمع کرديم که بياييم عرض کنيم.
موزه‌ي قرآن کجاست؟ تقاطع امام‌خميني و ولي‌عصر. نگهبان‌هاش کي‌ها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آن‌طرف‌ها رد مي‌شويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوست‌هاش چي‌کار مي‌کردند؟ آن‌طرف ايستاده بودند مي‌خنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ مي‌زدي. فرداش چي‌کار کردم؟ شماره‌ي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبان‌ها کيست. چي به‌ام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفن‌ام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که به‌شان بگويي هي، جواب مي‌دهند: عليک السلام و رحمت‌الله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم مي‌خاريد که اين‌طوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شماره‌ي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خوانده‌ام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، مي‌شناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شماره‌ي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم به‌اش بگويم.
من مرده‌ي اين وظيفه شناسي و پي‌گيري‌شان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تن‌شان مي‌خاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.

پ.ن.1: اين روزها چه مي‌کنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!

پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!

پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چي‌چي مي‌شود؟ پاچه مي‌گيريم، 110 خبر مي‌کنيم!

mercredi, septembre 12, 2007

از ديشب همه‌اش اعصابم خورده. پولمون رو بالا کشيد، به همين سادگي، به همين خوشمزگي. به عنوان اولين کار برنامه‌نويسي، حسابي توي ذوق‌ام خورد. بدي‌اش اين بود که طلبکار اومد جلو. اگه مي‌گفت پول ندارم، يا نمي‌تونم بدم، اينقدر مهم نبود. خ ي ل ي بد بود.

هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.

بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نمي‌شم، چون فکر مي‌کنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!

البته دلايل ديگه‌ هم داشت.

البته صله‌ي رحم سنت پسنديده‌ائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نمي‌شد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!

آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لااله‌الا‌الله!- که قالي مالي نمي‌خواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچه‌ها مي‌آئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نمي‌خواهيم» من و باباي بچه‌ها را باز ول نمي‌کند و ما مي‌رويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچه‌مان مي‌کند که توي خانه‌مان جا نمي‌شوند.
لااله‌الا‌الله!

آقاي ميم هم‌صحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر مي‌دهد؛ طوري که وجودم پر مي‌شود از شادي ِ دل‌چسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من مي‌کردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم مي‌کرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگي‌ام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جمله‌اي که سرسري لابه‌لاي حرف‌هاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيده‌ام را به کسي نمي‌گويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. به‌ام گفت زيباتر شده‌ايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين مي‌کنم. از آن آدم‌هاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.

سيگار از دستم نمي‌افتد. کي‌بوردهايي که پاشان مي‌نشينم، از خاکستر لابه‌لاي کليدهاشان، ممتازند.

يادم مي‌آيد يک بار -خيلي قبل‌تر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور مي‌کنه؛ از خودشون و خونواده‌شون.» براي من اين‌طور نشد. نزديکي‌مان را دوست مي‌دارم. عاشقانه‌نويسي را خيلي وقت است گذاشته‌ام کنار، اما اين بار به تو مي‌گويم: دوستت دارم هم‌راه لحظه‌هايم...

samedi, septembre 01, 2007

من مونده‌ام به اين دخترا که اينقدر خوش‌صحبت و شيرين‌ان. اون از ناهيد که متخصص زدن حرف‌هاي کنايه‌آميز و ناراحت‌کننده‌اس، اين هم از مينا که وقتي به‌اش مي‌گم: «اگه کمکي چيزي خواستي، تعارف نکن..» قبل از تموم شدن حرف‌ام، عوض تشکر يا هر تعارف ديگه‌اي، مي‌گه: «واي، چرا اين روزا همه مي‌خوان به من کمک کنن؟» توي دلم مي‌گم الاغ، براي اين که دو ماه ديگه عروسيته. و از اون شب هي حرص‌ام گرفته واسه عروسي ِ خودم. با تشکر ويژه از خانواده که واقعاً وقت گذاشتن: مامان، که دو روز اومد اين‌جا، يه صبح رفتيم گاز و يخچال خريديم، عصرش رفتيم واسه‌ي سرويس خواب، فرداش هم که من توي شرکت جون مي‌کندم، به سليقه‌ي خودش رفت ظرف مرف گرفت. تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم آقاي همسر، با اون سالن شاهکاري که سعيد گرفت و شبيه ناهارخوري‌هاي بين‌راهي بود و امکانات موسيقي ِ شاهکارتري که نمي‌دونم کدوم يکي‌شون فراهم کرد و فک و فاميل خونگرمشون -که توي مايه‌هاي فک و فاميل خونگرم خودمون بودن- و لطف دخترعموها و دختردايي‌ها براي رقصيدن و تشکر خيلي خيلي ويژه از آرايشگاهه که شب حنابندون اون مسخره‌بازي رو درآوردن و منو با موهاي خيس ِ تازه حموم گرفته چهل و پنج دقيقه پشت در کاشتن. همچنين تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم خودم که جشن عروسي رو سريع و لازم مي‌دونستن و نذاشتن ما يه کم وقت داشته باشيم و يه کم پول جمع کنيم و نذاشتن عروسي رو توي تهران و اونجوري که خودمون دوست داريم بگيريم و يکي‌شون نکردن برن همدان لااقل سالن رو ببينن. همچنين تشکر ويژه از همکاراي شرکت که واقعاً در تمام روزهايي که من اونجا بودم دوستي و محبت خودشون رو نشون دادن و لامصبا نمي‌کردن يه روز اضافه‌کاري بمونن که من هر شب هر شب تا ساعت هشت شب نمونم شرکت و احياناً همون نه و ده يه وقت نشه که با اعصاب راحت و آروم خونه باشم و احياناً يه وقت يه روزي نشه که من نيم ساعت توي راه‌پله سر ِ اخلاق و رفتار اينا نزنم زير گريه. و کلاً يه هفته مرخصي بگيرم، از سه‌شنبه ظهر که وقت آرايشگاه داشتم و مجبور بودم برم تا سه‌شنبه‌ي بعدش؛ و سر ِ اون دو سه روز مرخصي ِ گرگان رفتنمون کلي منت بکشم و حرف بخورم. و همچنين تشکر خيلي خيلي ويژه از مامان‌باباهاي دوست‌هام، که نذارن هيچ کدوم بيان و جشن عروسي ِ من بشه خونواده‌ي خودم، با دختردايي‌هام و انبوه آدم‌هاي که نمي‌شناسم و انگار که رقاص حرفه‌اي آورده باشن، فقط انتظار داشته باشن «عروس بياد يه‌کم اين‌ورتر برقصه که ما هم ببينيم».

من البته خيلي خوب مي‌دونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نمي‌خواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوه‌اي» و «تو پسر ِ بزرگ خونواده‌اي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطره‌ي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغض‌ام مي‌گيره که همه‌چي اون‌طور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همه‌ي قدرنشناسي ِ کلي‌اش بعد ِ عروسي يه‌عالمه ازم تشکر کرد و بابام علي‌رغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر مي‌زد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همه‌چي خوب باشه. و علي‌رضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نمي‌کنه؛ يه جشن مي‌بينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقه‌ي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرف‌هاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسردايي‌ام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و مي‌خوام همه‌چي‌ام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرف‌هاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندون‌ام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نمي‌افته که خودمو غرق کنم توي گيجي‌اش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخاله‌ها و دختردايياي علي‌رضا ساعت دوي نصفه‌شب از اتاق نمي‌رفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونه‌ي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.

حالا اين دختره قدر نمي‌دونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نمي‌دونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نمي‌دونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نمي‌دونه که حتي واسه خريد نمک‌دون مامانش باهاش مياد، قدر نمي‌دونه...

jeudi, août 23, 2007

خيلي احساس دلنشيني است که توي يک خانه‌ي کاملاً تميز، با سينک ِ کاملاً خالي، با خط چشم‌هاي کاملاً متقارن، آماده باشي که بروي مهماني.
يکي لطفاً چوب جادويش را تکان دهد.

تبصره: بشکن يا گوشواره تکان دادن -مدل نيکول‌کيدمن ِ بي‌ويچدي- قبول مي‌شود.

lundi, août 13, 2007

ها تا اين ايميله با پنج مگ attachment داره مي‌ره من يه پستي بزنم خير سرم بعد ِ اين همه مدت. پنجاه و چهار دقيقه‌است اون بالا نوشته سندينگ. ارواح باباش مرتيکه جي‌ميل ِ دروغ‌گو! اين تايمينگش يه جوريه که آدم خيال مي‌کنه يه عالمه آدم ِ سطل به دست تو اون سيما وايسادن بيت به بيت اطلاعات رو دست‌به‌دست مي‌کنن تا برسه به ايلام دست اون خانومه که سيستم دستش داديم.

دلم ابي ِ قديمي مي‌خواد با داريوش ِ قديمي با ستار ِ قديمي.

از اين سيگاراي وگ هيچ خوشم نمياد. عين اين دختر سوسولياي تيتيش مي‌مونن. لاغر و دراز، هيچي هم توشون نيست.

ولي اين مور نعنائيا شاهکارن. فک کنم تا حالا از هيچ رقم سيگاري اينقدر حال نکرده‌م. با يه نخش کله‌پا مي‌شم. اين يعني هشت‌تا دانهيل قرمز، دوازده‌‌تا دانهيل نقره‌اي، همون‌قدر زست و يه پاکت وگ.

صداي اس‌ام‌اس مياد. خواب‌آلود و کورمال کورمال مي‌رم گوشي رو از لابه‌لاي دست و پاي بچه‌ها که پاي فرندز بساط ِ بادوم زميني و نخودچي و چيپس‌ودلستر پهن کرده‌ن برمي‌دارم. هشيار مي‌شم و قربون‌صدقه مي‌رم. پرويز اس‌ام‌اس ِ فورواردي فرستاده براي تبريک اين عيده که تعطيله.. من اين بشر رو با شلوار جين و پليور مي‌پرستيدم.

خدا مي‌رساند. سعيد بالاخره قفل کيفش رو باز مي‌کنه و يه کاست ابي مي‌کشه بيرون. ولو مي‌شيم چهارنفري پاي شومينه‌ي خاموش؛ حکم بازي مي‌کنيم.

مي‌شکنم بي تو و نيستي، به سراغم نميايي که ببيني، بي تو مي‌ميرم و نيستي
تو کجايي؟ تو کجايي که ببيني، مي‌شکنم بي تو و نيستي ...


من به شدت عاشق و شيفته‌ي تک‌تک عناصر اين محيط کارم. از افراد گرفته تا اشياء و حتي سکوت آرامش‌بخشي که موج مي‌زنه. قدر مي‌دونم بعد از جاي قبلي.

هاه. اين «جنگ»ِ ميلوان جيلاس فوق‌العاده بود. خيلي وقت بود اين‌قدر تکون نخورده بودم. بعد ِ تک‌تک خطوط ِ «استخوان‌هاي دوست‌داشتني» شايد. شيفته‌ي نوشته‌هائي‌ام که يک‌هو آدم رو منقلب مي‌کنن.

اما اين عروسي پسردائي از اون وقايعيه که من هيچي در موردش نمي‌گم، چون خودش تنهايي مثنوي هفتاد من کاغذ مي‌شه. در وصف ِ اوضاع گمونم ذکر همين مسئله کافي باشه که من دو سه ساعت تلفني با خواهرها غرغر کردم. توضيح اين که تماس‌هاي معمولاً از شش هفت دقيقه احوال‌پرسي بيشتر نمي‌شه.

موخره: يک سال ديگر هم گذشت و هيچ گهي نشديم.

پ.ن: يکي از جذاب‌ترين موخره‌هايي که تا حالا در وصف خودم نوشته‌ام.

تو ديگه برنمي‌گردي، آخر قصه همينه

اين خط چند وقت طول کشيده باشد خوب است؟ آن اي‌ميل را من دقيقاً يک هفته‌ي پيش بود که داشتم مي‌فرستادم. تلاشم تحسين‌برانگيز است.

dimanche, juillet 22, 2007

شبانه‌ي بيست و هشتم

مهماني ِ تنهايي گرفته‌ام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچه‌ها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژه‌ي مرحومم دستي مي‌کشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيص‌ام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.

سفر دلم مي‌خواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟

محيط اون‌جا رو دوست داشتمش. اون پسره -اون‌جا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دختره‌ان، يا پسره- با اون يه عالمه ايده‌هاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همه‌ي برنامه‌هاش، دوست‌داشتني بود. ديگه اجرا کننده‌ي صرف نيستم. ديگه هيچ‌وقت اجرا کننده‌ي صرف نمي‌شم. مي‌خوام فکر کنم، نمي‌خوام فکر کرده بشم.

خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نمي‌رود، هيچ رقمه.

حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دل‌رباست. اين شب‌هاي دودي را مي‌گويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟

خيال مي‌کرديم ماييم که زندگي مي‌کنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکم‌مان. درد مي‌کشيم آقا، درد.

استاد رومن گاري مي‌فرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روح‌تان را به‌اش بفروشيد.

vendredi, juillet 20, 2007

خواب خنده‌داري ديدم.
خواب ديده‌ام برگشته‌ام آن‌جا براي تسويه‌حساب. حالا چي؟ با مامان رفته‌ام و يک دختر کوچولو، آن‌قدر که هنوز توي بغل مي‌نشيند. خيال مي‌کنم خواهر کوچکم بود، که عجيب است، چون هفده سال دارد.
رفتيم توي اتاق آقايان ِ نيمه‌رئيس. آقاي خ. و آقاي ل. جفت‌شان توي خوابم خودشان بودند. طرز رفتار و حرف زدن‌شان را مي‌گويم. -آقاي خ. حتي سياه پوشيده بود- غير ِ اين که آخر سر آقاي ل. دست‌اش را دراز کرد طرف‌ام، و بعدتر، آقاي خ. هم همين‌طور. که ما آن‌جا از اين عادت‌‌هاي سوسولي نداشتيم. حالا چي‌اش خنده‌دار بود؟ وسط ِ خداحافظي کردن ِ من، يک‌هو دو سه تا دختر خانم سياه‌پوش از لابه‌لاي ميزها به زور خودشان را کشاندند سمت آقاي خ. يکي‌شان دست‌اش را گرفت و گفت: بيا برويم مهرداد. بعد انگار جاي ديگري باشيم، توي اتاق نه ميز بود نه صندلي، همه دورتا دور روي زمين نشسته بوديم. همه گريه مي‌کردند. مامان نشسته بود بغل دستم. ازش پرسيدم اين‌ها براي چه گريه مي‌کنند؟ جواب شنيدم که خميني مرده، و خيلي به زور توي خواب جلوي خنده‌ام را گرفتم.
خواب ديدم شهلا به‌ام گفته آقاي خ. دارد يکي يکي همه را مي‌اندازد بيرون. خواب ديدم گفته ديروز با فرشته تسويه‌حساب کرده‌اند.


من چرا نمي‌نويسم؟ خوب هم مي‌نويسم. روي کاغذ و کي‌بورد هم که نباشد، توي ذهنم همه‌چيز را پست ِ وبلاگي مي‌کنم. پابليش نمي‌شود، نميدانم. همين‌ها که در زيرند، دست کم مال يکي دو هفته پيش بايد باشند. توي يک فايل ِ بي نام و نشان ِ دسکتاپي. موخره‌اش اين که از اول ماه آينده، مي‌روم سر کار، يک جاي بهتر، با آدم‌هاي آدم‌تر.


آقاي ميم، توي يکي از آخر شب‌هايي که نيمه‌خواب‌آلود با پوشه‌ي بايگاني‌هاي شرکت ور مي‌رفتم، (ساعت، نزديک ِ يازده بود) به‌ام نصيحت کرد که اين‌طوري سر کار نمانم. که «شوهرت حالا چيزي نمي‌گويد، ولي يکي دو سال ديگر همين‌ها را چوب مي‌کند و به‌ات سرکوفت مي‌زند که براي خانه و زندگي‌ات کم گذاشتي.»
يک ربع به دوازده که مي‌رسم خانه، از در نيامده بغض مي‌کنم و لب برمي‌چينم و به علي‌رضا مي‌گويم: «ببين، اگه مي‌خواي سرکوفت‌ام بزني، همين حالا بزن که نمونم، دو سال ديگه بخواي بگي، فايده نداره.» گمانم يک کمي هم باهاش قهر مي‌کنم که چرا خيال دارد دو سال ديگر دعوايم کند.


امريکا پسربچه‌ي شيطاني را مي‌ماند که بدقلقي مي‌کند و از دستم درمي‌رود. دو-سه‌تا آخر هفته‌ام صرف‌اش شده و هنوز نصفه‌نيمه است. افريقا با آن حس ملموس‌اش، دو روز و نيم بود و تمام.


صوت خميازه.


از اين داستان ِ گروه ِ فشار خوش‌ام مي‌آيد. تن‌ام يخ مي‌کند. مي‌روم چند دقيقه‌اي دراز مي‌کشم کنارش. لمس دست‌هاش گرم‌ام مي‌کند. دوباره بعد يخ مي‌زنم. خسته مي‌شوم. مي‌خوابم. نمي‌خوابم. شب، سرد است. دست‌هاش، نه.


من مرده‌ي اين سيستم خبررساني ِ آقاي لويزي هستم. هفته‌ي پيش، يک روز مرخصي گرفتم، فرداش بابام زنگ زد که به کارت بچسب، زياد مرخصي نگير که رويت حساب کنند. دي‌روز، آخر ِ شب زنگ مي‌زنم به مامان، ضمن نصيحت مي‌فرمايند که ضعف از خودت نشان نده، گريه نکن... اين هفته من همه‌اش يا توي دست‌شويي بودم يا توي راه‌پله. درس خوبي گرفتم و ديگر استعفا ندادم. ليلا که برگردد، کارشان راه مي‌افتد و ديگر منت‌ام را نمي‌کشند که خر بشوم! من چقدر منتظر آخر ِ شهريورم: I hate there!


دوره‌ي راهنمايي و دبيرستانم پر بود از شب‌هايي که تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. لابد صبح‌اش خواب‌آلود مي‌رفتم مدرسه و لابد کلي افه‌ي روشنفکري هم مي‌آمدم که اين کار را کرده‌ام و ظهر هم برمي‌گشتم خانه و مي‌خوابيدم. حالا ديگر نه که کسي تره هم خرد نمي‌کند توي سگ‌دو زدن‌هاي صبح تا شب، سرت را بايد بگذاري و مثل بچه‌ي آدم بخوابي. بي‌خيال ِ کتاب نصفه‌نيمه و ظرف‌هاي نشسته و رخت و لباس‌هاي جمع‌نشده.

دردسر فردام را خوب مي‌دانم. مرد مي‌خواهد که براي سه‌شنبه بليط شيراز گير بياورد. آقاي ميم لابد زودتر نمي‌توانست بگويد. ساعت يک و پنج دقيقه‌ي روز پنج‌شنبه، کاغذش را داد به‌ام. فرزانه رفته بود خانه.


صوت خميازه، صوت خواب. صوت ِ جارو کردن ِ کوچه. صوت خواب پشيمان مي‌شود.


چهار روز بعد


موهايم را مش کرده‌ام. قرمزي‌اش رنگ موهاي کوتاه ِ کوتاه ِ ناتالي پورتمن است توي Closer، اما بلندي و حالتي که دختر آرايش‌گر به‌اش داده، نا‌آشنايي ِ غريبي دارد که با چهره‌ام نمي‌خواند.


آمده‌ام بيرون. هيچ Last shotي از آن‌جا توي ذهنم نمانده. يکي دو صورت ِ متعجب- سعيد بود و فرشته،آقاي ميم و مريم. يکي عصباني- آقاي خ. که داد مي‌زد و من هنوز نفهميده‌ام چرا، و يک صورت، بي‌تفاوت ِ بي‌تفاوت. عجيب بود برام. هيچ چيز نگفت. سرش را هم بلند نکرد. کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


روز اول، چشم به تلفن ماندم. شهلا زنگ زد. گفت آقاي خ. گفته بروي کارهات را تحويل بدهي. پيغام دادم به‌اش بگويد من هيچ کاري براي تحويل دادن ندارم. اگر مردک دلش يکي را مي‌خواهد که آن‌قدر کار نکند که خسته و بي‌حوصله، حال ِ گفتن و خنديدن تو رويش را نداشته باشد، مفت ِ چنگش. فرشته آن‌جا مانده و بهاره. هيچ برام مهم نيست پشت سرم چه مي‌گويند آن‌جا. آقاي خ. گفت از اتاق ِ من برو بيرون. –فکر کن، چطور به خودش اجازه داده اين‌طور به من بگويد؟- من يک کمي گفته‌اش را تعميم دادم. از اتاق زدم بيرون، کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


بعد از ماجرا
علي‌رضا خيلي خوش‌حال شد، مامان و بابا نگران، هدا گفت: مرده‌شور ببردشان، لياقت نداشتند. داشتند يا نداشتند؛ من ديگر پرونده‌ي آن جاي لعنتي را توي ذهنم بستم.


زن ِ زندگي
فرشته جان امروز زنگ زد که يک سوال بيخود و من‌درآوردي از من بپرسد. ضمن صحبت‌هاش، گفت يک کسي را آورده‌اند جاي من. صدايم را تا مي‌شد شاد و سرحال کردم و گفتم: خب، خدا را شکر، همه‌اش نگران شما دوتا بودم که آن‌جا چه‌طور مي‌خواهيد کارتان را پيش ببريد.
تکه‌اي به‌اش انداختم ها! يک کمي دلم را خنک کرد. بنا به تفکر بسياري از آن‌ها که شاهد بودند و بسياري از آن‌ها که شاهد نبودند، عصبانيت آقاي خ. برمي‌گردد به اين که فرشته چند دقيقه قبل از من پيشش بوده و چيزي گفته لابد. الله اعلم.


مات بودم. آقاي خ. به نظرم مدير کاملي مي‌آمد. اين حرکت ازش بعيد بود. که سوالي را بپرسد و من بگويم نمي‌دانم، و او يک‌هو داد بزند که يعني چه، اين چه طرز جواب دادن است، من سوال مي‌کنم جواب مي‌خواهم، آره، يا نه. اگر مي‌داني بگو، اگر نمي‌داني از اتاق من برو بيرون. و جوري داد بزند که وقتي مي‌آيم بيرون، همه با تعجب نگاه کنند که چرا آقاي خ. اين‌طوري داد کشيده. هاه. مردک شعورش نرسيد، من مغز خر نخورده‌ام که شب تا صبح آن‌جا جان بکنم و آخر، عوض ِ دستت درد نکند، بيايند اين‌‌طور به‌ام بگويند و من بايستم نگاه کنم. لابد بعدش هم بايد برمي‌گشتم مي‌نشستم پشت ِ ميزم و دوباره روز از نو. اين چه طرزش است؟ من فوق ِ فوقش کارمند ِ زيردست ِ او هستم، نه خدمتکارش، نه بچه‌اش، نه زن‌اش –که تازه با هيچ کدام از مکاتب انساني نمي‌خواند که آدم بي‌بهانه اين‌طوري رفتار کند.


آخي .. يک کمي غر غر کردم حالم آمد سر جاش. واقعاً هيچ چيزي مقل غر غر جلوي بي‌عدالتي دل ِ آدم را خنک نمي‌کند.

فردا


چقدر پراکنده مي‌نويسم. يوهو ... من يک مرغ پرکنده‌ي سرگردانم.

همين امروز: آقا اين مرتيکه چرا اين‌طوري مي‌کند؟ گفته بودم تا ليلا بيايد، ماه به ماه مي‌روم تايم‌شيت‌هاشان را درست مي‌کنم با اين برنامه حضور و غياب. امروز ليلا را کشانده‌اند که به فرشته ياد بدهند. آن هم چي، آقاي خ. گفته. خ ي ل ي شاکي شده‌ام از دستش.

vendredi, juin 01, 2007

‌‌


آبدارچي‌مان تازه ياد گرفته وقتي کاري مي‌کنم، پشت سرم، خطاب به بقيه، اما جوري که من هم بشنوم، بگويد: خانم فلاني اين کار را نمي‌کرد، يا: خانم فلاني از ماه آينده مي‌آيد سر ِ کار. جوري که من حساب کار بيايد دست‌ام. و توي اين سگ‌دو زدن‌ها و تا هشت- هشت و نيم ِ شب سر ِ کار بودن، راستي که زور دارد.


به در و همسايه قول داده‌ام شرح کامل آن خانمي را بنويسم که آمد خانه‌مان را دستمال کشيد و رفت. خانم عين (من هيچ‌کجا با اسم کوچک‌اش مواجه نشدم) را يکي از دوست‌هاي علي‌رضا معرفي کرد. سفارش کرده بود: زياد باهاش حرف نزنيد، که سرتان را مي‌برد. ما حرفي نزديم. –من را که مي‌گذاشت، همان دو سه کلمه را هم نمي‌گفتم- خودش جبران کرد. تا رسيد گفت: من ناهار نخورده‌ام ها، ساعت يازده و نيم از خانه راه‌افتاده‌ام. ( يک و نيم رسيد خانه‌ي ما) بعد شروع کرد مبل و ميز و صندلي را ترق-تروق به هم کوبيدن تا جابه‌جا کند و دستمال بکشد و هي حرف مي‌زد. عمده حرف‌اش هم اين بود که خانه‌ي باباي شيدا، اين‌جور؛ خانه‌ي خود ِ شيدا، آن‌جور؛ مامان شيدا خيلي خوش سليقه است؛ شيدا خيلي تميز است، من را قبول ندارد و خودش خانه‌اش را تميز مي‌کند؛ شيدا چه اجاق‌گازي دارد (اين را وقتي گفت که ايستاده بود بالاي سر اجاق گاز ِ ايندزيت نازنينم که تنها تکه اثاثي است توي خريدهاي مامان‌ام که تصادفاً خوب از آب درآمده)؛ من هم يک گوشه داشتم براش ناهار درست مي‌کردم. خانم با اسفنج ظرف‌شويي‌ام زمين را شست و با دست‌کش‌هاي آشپزخانه، دست‌شويي را. براي هر کاري يک جنس دستمال مي‌خواست و فقط از پودر رختشويي شوما براي زمين‌شستن استفاده مي‌کرد. من دو تا از حرف‌هاش را آن روز جدي نگرفتم، که اگر گرفته بودم بايد همان موقع مي‌فرستادم‌اش برود. يکي اين که گفت شيدا تميز کردن ِ من را قبول ندارد، که اين حکماً يعني يک جاي کار مي‌لنگد. يکي هم حرفي که سر ِ ناهار زد. داشتم با علي‌رضا حرف مي‌زدم در مورد اين که چه چيزهايي را لازم است دور بياندازيم که خودش را انداخت وسط –من اصلاً نمي‌خواستم با هم ناهار بخوريم، نه اين که عارم بشود، خوش‌ام نمي‌آد با آدمي که سنخيتي با هم نداريم و حرف هم ندارم که باش بزنم، دور يک سفره بنشينم.حيف، وقت ِ سفره انداختن، از علي‌رضا پرسيدم: تو ناهار نمي‌خوردي ديگر؟ گفت: چرا، بدم نمي‌آيد!- آره، خودش را انداخت وسط که من هيچ چيزي را دلم نمي‌آيد دور بياندازم.
بعد که رفت، سرکي توي دست‌شويي کشيدم. ديدم تا بالاي ديوار را با شلنگ خيس کرده و کاغد توالت پر ِ آب است. گفتم لابد چشم‌اش نديده. شب ديديم مودم درست کار نمي‌کند. –ميز کامپيوتر و جاکفشي را با اين استدلال جابه‌جا کرد که: اين‌‌طوري خانه‌تان دل‌بازتر مي‌شود- فرداش، کاملاً از کار افتاد. اما اين‌ها البته دخلي به من نداشت که وقت نمي‌کنم پاي کامپيوتر بنشينم و فقط تا رفت، جاکفشي را کشان‌کشان برگرداندم سر جاي اول‌اش. فاجعه، صبح شنبه معلوم شد. اما قبل از آن بايد تاريخ‌چه‌ي برس موي هاني را مرور کنيم.
برس کهنه‌ي هاني را علي‌رضا اشتباهي قاطي لوازم آرايش من آورد اين‌جا. دفعه‌ي بعد که رفتيم ديدن‌اش و من تا لحظه‌ي آخر يادم مانده بود بايد برس‌اش را ببرم، ديدم يکي نو خريده. آن را انداختم توي سطل زباله‌ي اتاق‌خواب؛ که ديگر چي توش بود؟ دستمال‌مرطوب‌هاي پاک‌کننده‌ي آرايش و روکش‌هاي کاندوم و پنبه‌هاي الکل‌زده و تک و توک دستمال کاغذي ِ مستعمل. صبح ِ شنبه، من داشتم تند تند آرايش مي‌کردم که ديدم يک جاي کار مي‌لنگد. خانم دل‌اش نيامده برس کهنه را بياندازد دور، از لاي زباله‌ها درآورده و به ابتکار خودش، گذاشته بود توي جامدادي روميزي ِ فانتزي ِ آبي‌رنگي که هدا عيد ِ سه-چهار سال پيش به‌‌ام عيدي داده بود و من توش برس ِ گرد، سوهان ناخن، موچين، فرمژه و چندتا چيز استرليزه‌ي ديگر نگه مي‌دارم. تا ديروقت ِ شب که آمدم خانه، علي‌رضا نگفت که دوتا زيربشقابي ِ زشتي را که ظهر ِ جمعه جلوي خودش انداخته بودم دور، برداشته و شسته يا نشسته –خدا عالم است!- گذاشته توي آب‌چکان ِ بالاي ظرف‌شويي. عماد بعدها گفت: اخلاق‌اش همينه. منتها من يک سوال دارم. نمي‌شد اخلاق و رفتارش را زودتر براي ما تشريح کنند؟!


داريم مي‌رويم ماحصل. حالا ماحصل ِ چي، من درست نمي‌دانم. اولين سفر ِ دونفري‌مان بعد از ازدواج –اگر سفر ِ برگشت به تهران را در نظر نياوريم. به يکي گفتم: عروسي‌مان در سفر بود. بعد ديدم، نه. انگار زندگي‌مان در سفر است. گرگان داريم مي‌رويم. يک جايي که شمال باشد، اما نه آن‌قدر شمال، که شلوغ. پدرم درآمد ديروز که کارهاي شرکت را جمع و جور کردم. چه حالي داد بغل‌دست‌ام روي ميز، خالي ِ خالي شد. نه از گزارش‌هاي نوسازي مدارس چيزي ماند (دادم خودشان انجام بدهند)، نه از برگه ماموريت‌ها و کپي بليط‌هاشان.


اين که من تازگي‌ها به هيچ چيز ِ زندگي‌ام نمي‌رسم، دخلي به ازدواج کردن ندارد، کار دارد شيره‌ام را مي‌مکد. چيزي ازم نمانده. به فرشته آن روز يک حرفي زدم که خودم کيف کردم. آقاي لويزي (آقاي لويزي، اسم‌اش اين نيست، اين، اسم ِ مستعارش است: Lavizi) ساعت هفت ِ شبي که بهاره طبق معمول ساعت پنج‌اش خداحافظي کرده و رفته بود، يک نامه نوشت. به فرشته که گفت انجام بدهد، فرشته رک و راست درآمد که من کلي کار دارم و مانده‌ام براي کارهاي فلاني و نمي‌رسم و چرا خانم ِ فلاني حق دارد زود برود؟ آقاي لويزي داخلي ِ من را گرفت، گفت بروم پيشش و نامه را داد دستم‌ام که: زحمت‌اش را بکشيد. من آمدم بيرون. ناخن‌هام را داشتم مي‌کردم توي گوشت ِ دست‌ام. فرشته پرسيد: چرا قبول کردي؟ جواب دادم: براي اين که نمي‌خواهم فردا بابام زنگ بزند که: چرا کارهاي آقاي لويزي را انجام نمي‌دهي. و اين –با يک کمي اغراق- عين حقيقت است. هفته‌ي پيش، من استعفا دادم. قبول که نکردند، هيچ؛ تا دو سه روز بايد جواب تلفن‌هاي هدا و آقاي ميم را مي‌دادم و نصيحت‌هاي بابا و دعواهاي مامان را مي‌شنيدم. خلاصه که آمده دست‌ام. از اين به بعد، خبرهاي زندگي‌ام را به آقاي لويزي مي‌گويم، او زحمت مي‌کشد مي‌گذارد کف ِ دست ِ مامان، بابا، و باقي ِ اعضاي خانواده. اخبار ِ سري در اولويتند.


بعد از تحرير: من، باز از وقت ِ چمدان‌بستن‌ام زده‌ام براي وبلاگ‌نويسي. اين که آدم سر ِ کار، نه ADSLِ مفت دم ِ دست‌اش باشد، نه وقت ِ استفاده از آن، عذاب ِ اليمي است.

samedi, mai 12, 2007



يه اصل اساسي قديمي هست که هيچي به اندازه وبلاگ نوشتن شب ِ امتحان حال نمي‌ده، مخصوصاً وقتي بيش ‌تر ِ درس مونده. توضيح اين که من فردا تا ظهر بايد چهارتا گزارش رو تحويل بدم.



اول- ما عروسي کرديم. من واقعاً چيز بيش‌تري براي گفتن ندارم. اتفاق ِ معمولي و کم ‌اهميتي بود. گاهي پيش مياد.



دوم- از شوخي گذشته، راستش من انتظار مراسم ِ هيجان‌ انگيزتري رو داشتم. نچسبيد.



سوم- کيبورد خونه‌ ي جديد (خونه‌ي علي‌ رضاايناي سابق) اصولاً دوست‌داشتني نيست. به جاي اين که مثل آدم تايپ کني ي، بايد شيفت ايکس بگيري و امکان نداره پ رو فشار بدي و ÷ نشونت نده. مي ‌فرمايند کي‌بورد استاندارده.



چهارم- فعلاً مشغول آت و آشغال خريدن براي خونه‌ايم. يه تابلو براي بالاي شومينه و يه لوستر واسه اتاق‌خواب و يه مجسمه واسه اتاق پذيرايي. ناهارخوري هم نداريم، با اين وضعيت، يافت‌آباد نمي‌طلبه که بريم. هفته‌ي پيش جز پنج‌شنبه، من هيچ روزي زودتر از هشت ِ شب خونه نبوده‌م.



پنجم- ديروز رفتيم نمايشگاه ديد و بازديد! سعيد اومده بود و يه سري هم زدم غرفه‌ي انتشارات. رکوردي بود توي زندگي‌ام، نيم ساعت نشد که زديم بيرون، با يه کتاب که اعظم داده بود و يه پوستر که سعيد از کيسه‌ي رفيق ِ حزبي‌اش داد به علي‌رضا. خجالت نمي‌کشه بچه!



ششم- البته ما يک يورش اوليه هم داشتيم به نمايشگاه، روز اول که هنوز ساندويچ‌فروشي‌ها راه نيفتاده بودند. اين «کتاب مستطاب آشپزي» را ابتياع نموده بوديم با چند قلم چيز بي‌اهميت ديگر. بطلبد، امروز هم سرکي مي‌کشيم. هر چند شاپور جان شرکت تشريف مي‌آورند و فاتحه‌مان خوانده است.



هفتم- در ده سال آينده نوع وبلاگ‌نويسي‌ام رو مجسم مي‌کنم: علي‌رضا جان، برگشتن سر ِ راه نون بگير يا شير تموم شده، شام مهمون داريم يا حتي منت‌کشي نکن، آشتي نمي‌کنم که ما هم دعوا مي‌کنيم، اصولاً دعواهاي ما فلفليه که دهن آدم رو سرويس مي‌کنه.



خوش‌بختم.