همين حالا حالاهاست که از خوابآلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم ميزند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريههام ديگر جاي دود ندارد، برش ميگرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود ميشود نخوابيد. فکر کن من چهقدر ِ شبهام را از دست دادهام. فکر کن من چقدر دلام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم ميکند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشمهام چه ميسوزد؛ و دلام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.
vendredi, mars 28, 2008
mardi, mars 25, 2008
سفر خوبي نبود. از اولش ميدانستم که خوب نميشود. نشد و زود برگشتيم. همان چهار پنج روزش را هم يا توي اتاق خوابيدم، يا به قول مامان «توي بغل شوهر»م بودم. تنها خوبياش اين بود که وقتي اسبابهام را جمع ميکردم، پنجدقيقه وقت گذاشتم يک کارتن پر کردم از کتابهام و با خودمان آورديم. حالا کلي کتاب پيشام دارم که هميشه حسرت ِ بودنشان را ميخوردم.
samedi, mars 15, 2008
به سلامتي سمبلکاري پروژهمان همين لحظه به اتمام رسيد و ديگر تمام عشق و کيفمان به بازي، مطالعه، تماشاي فيلم و انواع و اقسام سرگرميهاي ديگر به پايان رسيد.
ضمناً امروز امتحان Lektion eins ِ مان را هم تحويل گرفتيم. برخلاف عقيدهمان که گمان ميکرديم سرتاپاي برگهمان را قهوهاي کردهايم، نمرهمان از 63 شد 61 و يک عدد Bravoي شيک و تر و تميز هم پايين برگهمان گرفتيم و يک شديم.
يک عدد اشتوندتين ِ خوشبخت ِ راضي، به هواي ابري سلام ميکند.
vendredi, mars 14, 2008
يعني خب طبيعيه که بابام نميدونه من خيلي کار دارم. نه درست و حسابي خبر داره که من کلاس تورليدري ميرم، نه عمراً بدونه که کلاس آلماني ميرم، نه خبر داره روزاي زوج دو ساعت و نيم و روزاي فرد يه ساعت و نيم باشگاهم، نه بهاش گفتهام که همهي اين امتحانامون جمع شده آخر سال و هر روز تقريباً امتحان داريم و پدرمون دراومده.
انگار نميدونه عيدي خريدن واسه فک و فاميل و اينور اونور رفتن بدون ماشين يعني چي. تو خيابون و مغازههاي شلوغ نگشته و هميشه پونزده اسفند عيدي و حقوقش رو گذاشته جيبش و يه روز با ماشين رفته بازار گوشت و مرغ و ماهي و آجيل و شکلات و شيريني و ميوه خريده، برگشته خونه.
حالا من ديشب لطف کردهام چهار پنج ساعتي رفتهام پيش د.ب. که بهاش کمک کنم اين پروژهاي که بايد تحويل بده رو تموم کنيم، امروز هم وقت نکردم برم. بابا زنگ ميزنه دعوام ميکنه که چرا امروز نرفتي اونجا و برادرته و کمک ميخواد و...
حالا من خودم کلافهام که تو اين شلوغ پلوغي کي به کارام برسم و عصباني هم ميشم و هيچي نميگم ولي. بعد تلفن باباي بچهها مياد کلي نازم ميکنه و من وانمود ميکنم حالم خوبه؛ ولي هنوز غصهام که چرا ما دوتا (من و بابام) نه هيچ وقت تونستيم درست و حسابي زندگي همديگه رو درک کنيم، نه هيچوقت از هم بابت کارهايي که براي همديگه کرديم متشکر بوديم، نه هيچي.
حالا من اينجا نشستهام با فلش مانا و کلي آهنگ خووووب (مممممم) و يه بازي سکسي. تايپم يه کمش مونده و دارم سعي ميکنم بين برنامههام يه وقتي بذارم برم پيش د.ب. و دعا ميکنم حقوق عليرضااينا رو بهشون بدن که من برم باقي عيديها رو بگيرم و يهشنبه بتونم برم اپلاسيون.
اينا.
آخ اينقدر دلم ميخواست ديشب زنگ نميزدي يادم بياوري به مهماني امروز! بس که خستهام و کارهام عقب مانده. مدار بستنهاست که دلم نميآيد کمک نکنم، پروژهام هست که سرش پير شدهام و تمام نميشود، تمام کارهاي ِ قبل ِ تعطيلاتم مانده، يک کوه لباس، اجاق گاز کثيف، سوقاتي و عيدي خريدن و جمع کردن وسايل. از شنبه تا يکشنبه شبام، شبانهروزي پر است و هيچ کارم را عقب نميتوانم بيندازم و اصلاً يکشنبه شب داريم راه ميافتيم.
خيلي خسته هستم.
jeudi, mars 13, 2008
يه عقيدهي بامزهاي که مرمتکاراي ايتاليايي دارن، اينه که آثار تاريخي بايد جوري مرمت بشن که معلوم بشه کجا اصليه و کجا مرمت شده، واسهي همين تموم کارهاشون جوريه که بخش مرمت شده، بسيار بسيار واضح و مبرهنه. من زياد از اين کار خوشم نمياد. مثلاً يه جا (که اون سري استاد معماري عکسشو نشون داد و يه مسجد دورهي صفوي بود توي اصفهان و من چون مطمئن نيستم کدوم، اسمشو نميگم و حال ندارم برم بررسي کنم ببينم حدسم درسته يا نه) به طرز ضايعي اونجاهايي که کاشيکاري شده بود و بعد از بين رفته بود رو با نقاشي ترميم کرده بودن. طرح همون طرح بود و کاشيهاي اصلي رو تکميل ميکرد، ولي يک ذره حتي حس و حال نداشت و کلي بي رنگ و رو بود. جالب اينجاست بيطرف و بياطلاع که باشي، فکر ميکني اون بي رنگوروها طرحهاي اصليان که با گذشت زمان از بين رفتهان و طرحهاي اصلي، بخشهاي مرمت شدهان.
اين از اين.
دوماً اين که حاجيهادي پنجاه بار توصيه کرده که کتابچهي مرجع براي خودمون درست کنيم و هر چي ميدونيم توش بنويسم و در صورت لزوم بهاش رجوع کنيم. من هي تنبلي کردم و تنبلي کردم تا امروز که ديدن اين مقاله و کلي اطلاعات تاريخي مفيد باعث شد دست بجنبونم و شروع کنم.
خوشمان ميآيد از اين حرفهي جديدي که ادعايش را داريم.
mercredi, mars 12, 2008
mardi, mars 11, 2008
اصولاً طرفدار نظام طبقاتيام. اتفاقاً با «وجودِ طبقات» خيلي مشکل دارم، ولي فکر ميکنم حالا که هست، فاصلهها و اينا بايد حفظ بشه. هر چيزي در موقعيت خودش قرار بگيره و از اين حرفا. بحث رو نميخوام باز کنم، فقط ميخوام يه کم غر بزنم که چرا مامانشاينا عيد ميان خونهي مامانم اينا!
طبق نظريهي بالا که هرچيزي جايي براي خودش داره، جاي من توي خونه، دختر ِ خونه است. اون هم وقتي که يک ساله اهواز نرفتهام و دلم لک زده واسه اين که بشينم با خواهرهام گپ بزنم و چندتا فيلم با هم ببينيم و کتاب بخونم و با راضيه برم بيرون و از اين جور کارها. حالا ماماناينها که بيان، من مجبورم هي حواسم بهشون باشه و پذيرايي کنم و اينور اونور ببرمشون و از توي جلد اون دختر مهربون و خوشبرخوردي که از من ديدهان در نيام. بايد لباس سنگينتر و خانمانهتر بپوشم و حواسم باشه با سعيد و وحيد زياد گپ نزنم که د.ب. ناراحت بشه و خيلي هم سرد برخورد نکنم که با رفتارم توي همدان در تضاد باشه. (يادم به ماجراي کيک عروسي افتاد که در حد خودش يه شاهکار ديگه بود از مجموعه شاهکارهاي سعيد طي عروسي، يادم باشه بعداً بنويسم) نبايد جلوي تلويزيون دراز بکشم، نميشه درست و حسابي فيلم ديد، نميشه هيچ کاري کرد.
اين غرا رو به مامان که زدم، خيلي سعي کرد کمک کنه و کلي گفت که ما حواسمون هست و شما راحت باشيد. ولي خوب، من ميشناسمش.
اينه که عيد امسال رو با اون برنامههاي به شدت فشردهي مسافرتهاي اجبارياش، هيچ دوست ندارم. اون هم مني که اين يه ماه دلم لک زده بود واسه اين ور اون ور رفتن و گشتن و همهي مسئوليتها رو کنار گذاشتن.
پ.ن: اين تعطيلات شاهکار ِ خرداد، جون ميده واسه سفر شيراز. اصلاً جون ميده واسه مسافرت. حالا هر جا، حالا هر جور، فقط خودمون دو تا.
تکميليه: ماجراي کيک عروسي اينه که ما توي سالن کيک رو نبريديم. حتي سوار کردنش هم فکر کنم درست و حسابي انجام نشد. دو يا سه طبقه بود و يه پايه کم داشت. گمونم سعيد رفته بود کيک رو از قنادي گرفته بود و اون وسط کي فکرشو ميکرد که بايد پايهها رو بشماره؟ يادمه اون وسط که همه داشتن فکر ميکردن چيکار کنن، مستخدم سالن يه کارد سفيد ميوهخوري آورده بود و ميگفت اينو جاي پايهاش سوار کنين و من دلم ميخواست کلهشو بکنم. هيچ يادم نيست چرا کيک نداديم، بلکه يکي از رسم و رسوم همداني بود که خبر ندارم. قرار بود کيک رو بيارن خونه.
رفتيم خونه و اون ماجراي شاهکار ِ رقصيدن و موزيک گذاشتن فک و فاميل که خودش از يه طرف روي اعصاب بود، از شام به بعد هم که سر ِ يه چيز بيخود خودم عصباني بودم و هي بداخلاقي ميکردم، کيک رو هم معلوم شد توي سالن جا گذاشتن. سعيد فشنگي رفت کيک رو بياره و نيم ساعت بعد با يه کيک ِ دستخورده اومد و گفت که پرسنل زحمتکش ِ سالن (که تا آخر ِ سرو غذا يادشون رفته بود واسه ما دو تا شام بيارن و وقتي خالهي عليرضا برامون شام آورد، من اينقدر عصابي بودم که لب نزدم) برداشتن با قاشق (و نه حتي کارد) يه تيکه از کيک رو براي خودشون برداشتن و گفتن اينم سهم ما.
هيچ توضيح اضافهاي ندارم.
ضمناً يه فلشبک هم بزنم که: عروس بياد يه کم اينورتر برقصه که ما هم ببينيم.
خدايي مراسم شاهکاري بود. اصولاً اينجور مراسم به شدت تجربه ميخوان و مديريت.
اينا!
Inscription à :
Articles (Atom)