samedi, mai 22, 2010

عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشم‌هامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپ‌تاپ را گذاشتيم وسط‌مان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر مي‌کنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق مي‌کند. خواب ديدم انگشت‌هاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر مي‌کنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم مي‌خواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همه‌اش مي‌ترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همه‌اش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها مي‌پيچد و همه ازش مي‌گويد، چه‌طور چيزي است مگر؟

mercredi, mai 19, 2010

گشنه‌ام بود. يه کاسه کورن‌فلکس با شير ريختم براي خودم و پشتش هم چندتا کلوچه‌ي خرما-گردويي کوچولو. نشمردم چندتا. توتي رو برده بودم تو حياط و بعد که آوردمش، تا يه ساعت همين‌جوري ميو ميو کرد که باز بذارم بره بيرون. حال نداشتم بالا سرش بايستم و همسايه‌هه غر مي‌زنه اگه ببينه بچه تو حياطه. ما تا حالا غر نزديم که بچه‌ي اونا هي توي حياطه. چون بچه‌شون آدمه اصولاً همچين چيزي براشون پذيرفته هم نيست که با توتي مقايسه بشه. ولي به خدا که خرتره.
بعد؟ بعد الان دارم از خواب مي‌ميرم. يه عالمه هم تمرين گرامر دارم. حالا که نه ادعا کنم تمرين به جاييمه، ولي اگه بخوابم شب دير مي‌خوابم و صبح دير پا مي‌شم و به کلاس ِ صبحم نمي‌رسم. آلردي هم سه‌تا غيبتم رو خوششال و خندان کرده‌ام قبلاً. بعد هي قراره يادم باشه به نازنين زنگ بزنم قرار اين هفته‌مون رو بندازم جمعه، هي يادم مي‌ره. اصلاً امروز هم نزديک بودم زنگ بزنم به محدثه که تخمم که پول موبايل برات مياد، من دلم برات تنگ شده. هيچ هم حواست هست از وقتي رفتي ديگه معاشرت ِ خوب دوست‌داشتني نکرده کسي با کسي؟ اوه اوه از اين ناخونام. دو هفته است مي‌خوام مانيکور کنم و مو رنگ کنم و وقت نمي‌کنم. يه کم گوشت آب‌پز داريم که دلم مي‌خواست تنگش قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي بذارم واسه‌ي شام، قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي نداريم. جينمو صبح انداختم توي ماشين. يه دستمال کاغذي توي جيبش بود و همه‌اش پخش و پلا شده روي پاچه‌هاش. درش که آوردم، تا برگشتم در ِ ماشينو ببندم، توتي رفته بود تو ماشين براي خودش نشسته بود. آدم چجوري بچه‌دار مي‌شه که سکته نکنه؟ يا نکنه بچه‌ي آدم اين‌قدر تخم سگ نيست؟ ها؟ عروسک سنگ صبور، يا تو فيلان کن، يا من مي‌ترکم.

dimanche, mai 16, 2010

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم

پیش‌دانشگاهی، یک معلمی داشتیم برای دیفرانسیل، آقای عسکری. موهاش فرفری بود. همیشه تست به‌مان می‌داد حل کنیم، بعد می‌گفت این مثلاً سال هفتاد و چهار سوال هشت کنکور تجربی بود و جوابش گزینه‌ی سه است. یک بار سنا عکسش را کشیده بود، بالای سرش نوشته بود تو مو می‌بینی و من پیچش مو. از آن موقع هر وقت چیزی در مورد طره‌ و تاب و جعد ِ گیسو می‌شنوم، یادش می‌کنم. مثل حالا.

یک تعطیلی ِ خوب ِ نازکی داشتم این آخر هفته. کلاس ِ پنج‌شنبه‌هام تعطیل بود. پنج‌شنبه‌ها گه‌ترین روزهای عمرم هستند، تا یک ماه دیگر. یعنی چهار پنج‌‌شنبه‌ی دیگر هست که باید ساعت شش صبح بیدار بشوم بروم سر ِ کلاس قرآن بنشینم، -راستی من چه فکری کرده بودم که ساعت هفت و نیم صبح قرآن برداشته بودم؟- بعدش هم دو زنگ گرامر. هیچ هم خیال ندارم بنشینم از کلاس گرامرم گله کنم که معلمش این‌طور است و شاگردهاش آن‌طور. خلاصه کنم که جهنم مجسم است و به هر بهانه‌ای از زیر کلاس‌هاش در می‌روم. بعد پریروز چه‌کار کردم؟ دو ساعت بیشتر خوابیدم، صبح با نازنین بودم و هم درس خواندیم، هم گپ زدیم، هم مثل هفته‌ی پیش عزم‌مان را جزم کردیم که این هفته حتماً حتماً ترجمه کنیم که خیلی خوب بود، از آن به بعدش هی نیمه خمور بودم برای خودم. کتاب خواندم، ظرف شستم، فیلم دیدم، آشپزی کردم، با بچه بودم، یک وضع خوبی داشتم که مدت‌ها بود نداشتم. آدم باید یک همچین آخر هفته‌هایی برای خودش تدارک ببیند، وگرنه که هی می‌دود و آخرش به جایی نمی‌رسد. و آدم مگر توی زندگی بیشتر از این خموری و چندتا چیز کوچک دیگر چه می‌خواهد که به‌شان نرسد؟ ها؟


mardi, mai 04, 2010

آخر اگر اين‌جا را فيلتر نکرده بوديد و من يک همچنين بعدازظهري نمي‌آمدم بنشينم اين روبه‌رو که دلم هواي قديم‌هام را بکند که نمي‌آمدم اينجا بگويم خيلي کش‌داريد و مادرتان فلان است که. از خودتان است که بر خودتان است. به خداتان.

jeudi, avril 08, 2010

صبح از دنده‌ی چپ پا شدم. داشتم خواب ِ خوبی می‌دیدم بعد از مدت‌ها. یک طور ِ مریل استریپ- استنلی توچی‌وار ِ خوبی پیر شده بودیم و با هم بودیم و باید بلند می‌شدم بروم سر ِ کلاس ِ ساعت هفت و نیم صبح. چی داشتم؟ قرآن با دو زنگ گرامر. دیر رسیدم و وسط راه یادم افتاده بود که برای گرامر تمرین ِ حل نکرده دارم و رفتم آخر کلاس نشستم به تمرین حل کردن. به زور تمامشان کردم و رفتم سر ِ کلاس بعدی. گرسنه‌ام بود و توی کیفم یک موز داشتم با یک کیت‌کت و خوابم می‌آمد و تمام این هفته را دیر خوابیدم و زود بیدار شدم. کلاس خیلی بد بود، چون معلممان تند تند حرف می‌زند و من ازش خوش‌ام نمی‌آد و بچه‌های کلاس یک‌جور ِ نچسبی وجود دارند و شوخی‌های بی‌مزه میکنند که آدم یادش نمی‌رود مجبور است تحمل‌شان کند. موزم را زنگ‌تفریح دوم خوردم و دوباره همین کلاس بود و اولش یک شاگرد دکترا آمد و موضوع تحقیش بررسی مشکل دیکته‌ی دانش‌جویان فرانسه بود و یک متن سختی برایمان دیکته گفت که ما اصلاً نمی‌فهمیدیم کلمه‌هاش چی هستند، وگرنه شاید می‌توانستیم بنویسیمش. همین ده دقیقه قبلش هم معلممان گفته بود درستان عقب است و باید هفته‌ی آینده یک ساعت بیشتر بمانید و این حرف‌ها. بعد من همه‌اش تو این فکر بودم که یک امروز ولم کنید به کسی کمک نکنم و بچه‌ی بدی باشم و اه که این چقدر مزخرف درس می‌دهد و کلاس تمام شد آمدم خانه.
بعد یک چیزی هست که من معمولاً بلند نمی‌گویم. الان برای تاکید روی این است که چرا تاکسی سوار نشدم و با اتوبوس آمدم خانه.
ما خیلی فقیریم. نه خانه داریم، نه ماشین. مایکروفر هم نداریم. پول داشته باشیم هم نمی‌خریم، چون هزارتا خرج واجب‌تر هست. غذای بیرون که بخواهیم بخوریم، همین کبابی سر ِ کوچه می‌رویم و من گران‌ترین غذایی که تا حالا خورده باشم، بیشتر از پانزده تومان نبوده، آن هم فقط یک بار در عمرم، نایب سهروردی، گه. بعد من سوار اتوبوس شدم که به نوبه‌ی خودم به اقتصاد خانواده کمک کرده باشم. سرم را تکیه دادم به پنجره و آفتاب می‌زد و باد ِ خوب ِ مو-پریشان-کنی می‌آمد که از صندلی عقب یکی گفت پنجره را ببند و دختر بغل دستی‌ام زنگ زد به اکرم غیبت ِ خانم موسوی را بکند و زنگ زد به هنگامه غیبت اکرم و خانم موسوی را بکند و هی بلند بلند آدامس جوید و غر زد و شکایت کرد و من رسیدم خانه. علی‌رضا نیست و چه خوب که نیست که من این‌طور وقت‌ها باش بداخلاقی می‌کنم و بعدش مثل سگ پشیمان می‌شوم. ناهار ندارم و حال ندارم چیزی درست کنم و گرسنه‌ام و گربه آمده پایین پایم زیر آفتاب دراز کشیده و من هی فکر می‌کنم پس چی شد آن حال ِ معرکه‌ی خواب ِ صبح‌ام؟ پا شوم آلبالوهای یخ‌زده‌ام را در بیاورم بخورم برمی‌گردد یعنی؟

lundi, avril 05, 2010

سر ِ صبح است. امروز رئيسم نمي‌آيد. يک ليوان چاي سبزم را گرفته‌ام توي دستم و نان شيرمالم را گذاشته‌ام روي گاز که گرم بشود. يک to do ليست بغل ِ دستم است و يک انشا دارم که چهارشنبه بايد تحويل بدهم.
روزنامه ورق مي‌زنم و کتاب مي‌خوانم و خيلي سر ِ صبح است امروز.

dimanche, avril 04, 2010

شب بود. آب داغ بود و بغل سينک ايستاده بودم ظرف مي‌شستم. چهارده فروردين بود. مرخصي گرفته بودم و دانشگاه نرفته بودم و تمام روز لپ‌تاپ به بغل روي تخت دراز کشيده بودم به فيلم ديدن. شام نداشتيم و ناهار ِ فردا حاضر نبود هنوز و کپه‌ي لباس‌هاي نشسته از قبل ِ عيد تلمبار شده بود و ساعت از يازده گذشته بود و ديگر بايد مي‌خوابيديم که صبح خواب نمانيم.

چشم‌هات قرمز بود و هنوز داشتي کار مي‌کردي. ظرف‌ها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نمي‌آمد بخوابم که اين‌قدر خسته بودي و چشم‌هات قرمز بود و تنت را مي‌خواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.

پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيم‌برهنه که خم شده‌اي روي من و دست‌هام پوست کمرت را مي‌کاوند، توي بهشت‌ام. من‌ام با تو. همين.

يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور به‌ات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله مي‌کشد. يک چيزي است که کيفيت بوسه‌هات را بي‌نظير مي‌کند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.

samedi, mars 20, 2010

سال تحویل محشری بود،
با سرت توی گودی گردنم.

خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

چند ساعت مانده به سال تحویل. دقیقاً نمی‌دانم چقدر. امسال نرفتم ببینم ساعت چند است. تلویزیون هم نداریم. هفت‌سین هم نچیدیم. خواب بودم تا حالا که بابام زنگ زد بیدار شدم. چند قلم چیز وسط خانه پهن بود وقتی خوابیدم، پا شدم دیدم نصف‌شان جمع است. اما جای دندانم هنوز درد می‌کند. عفونت کرده گمانم. اهمیتی نمی‌دهم هنوز.
یک سلکشن خنده‌دار دارم از آهنگ‌هایی تا حالا برای عید خوانده‌اند. الان صداش کردم گذاشت.
می‌گفتم، بابام زنگ زده بود. همین‌جوری. دلش تنگ شده بود انگار. امسال دوتا از بچه‌هاش پیشش نیستند. فکر کن آدم تخم هفت‌تا بچه پس بیندازد و بعد سر سفره‌ی هفت‌سین، همیشه چندتایی‌شان نباشند.
خیلی حال خوبی دارم با همه‌ی این احوال. نمی‌دانم چرا. سال گهی بود، بدون اغراق. اتفاق خوب هم توش برام افتاد، تک و توک. بعد چی؟ نمی‌دانم. دوست دارم بلند شوم لباس ِ خوب بپوشم و مو سشوار بکشم و بروم میوه و آجیل روی میز بچینم برای خودمان دوتا و با هر آهنگی که قابلیتش را داشت، چرخی بزنم. مثل همین که حالا دارد پخش می‌شود.

mercredi, mars 17, 2010

دين و دل به يک ديدن، باختيم و خرسنديم

گاز پاک کردم، آب گذاشتم جوش بياد که چاي دم کنم. توتي باز بهانه گرفت، الان رفته توي باغ‌چه براي خودش بو مي‌کشد و خوشحال است. «گربه سياهه» نبود انگار، يا از ديروز صبح ترسيده.
ديروز صبح، اول ِ اين دندان‌دردي بود که حالا بعد مفصل‌تر مي‌گويم. علي‌رضا داشت ناهارش را مي‌گذاشت که زودتر برود و من داشتم به تنبلي ِ اول صبح خودم مي‌رسيدم. دوتا سيگارم را مي‌کشيدم و قاعدتاً يک چيزي نصب مي‌کردم روي لپ‌تاپي که شب ِ قبلش خريده بوديم. توتي باز گير داده بود و رفته بود بيرون و من زنجير انداخته بودم در را نيمه‌باز گذاشته بودم و خودش بعد ِ چند دقيقه بي حرف و حديث برگشته بود- که عجيب بود. هميشه يا با وعده‌ي بيسکوئيت بايد بياوريش توي خانه، يا بروي به زور از زير ماشين درش بياوري و خودش مي‌داند که دوست ندارد برگردد تو، هميشه در دورترين نقطه‌ي ممکن براي خودش لم مي‌دهد و به روي خودش نمي‌آورد که مي‌شناسدت.
تو که برگشت، در را بستم و پنج دقيقه بعد ديدم دوباره دارد دم ِ در بو مي‌کشد و لابد دلش مي‌خواهد برود بيرون. گفتم تا هستم بفرستمش برود ولگردي‌هاش را بکند و بعد بيايد براي خودش تا شب که برگرديم، توي خانه بپلکد. در را که باز کردم و چه خوب که هنوز زنجير انداخته بود، مثل تير رفت پشت ِ ميز ضبط قايم شد و يک‌هو يک کله‌ي سياه از لاي در خودش را کشيد تو. من -راستش را بخواهم بگويم- از آن نيم‌فسقل گربه‌‌ي سياه که قبلاً يک بار زده بود پاي چشم بچه‌ام را زخم کرده بود، ترسيدم، در را هل دادم روش و گردنش ماند لاي در، يک کمي تقلا کرد و يک نگاه ِ غمناک ِ بيچاره‌منشي به من انداخت که يعني حساب نکرده بودم اين‌جايي و تو زورت از من بيشتر است و دوباره تقلا کرد و رفت بيرون و ديگر پيداش نشد. يک لکه‌ي سياه ماند روي ديوار، همان جايي که گردنش گير کرده بود. حالا توتي دارد آزادانه براي خودش مي‌گردد و از درخت‌چه‌ها آويزان مي‌شود و بو مي‌کشد و خلاصه خوشحال است. توي دست و پام نيست و من دارم کم‌کم خانه جمع مي‌کنم که بروم دوش بگيرم و مسواک بزنم و بروم دندان بکشم.
اين يکي که ريشه‌اش دارد پدر ِ لثه‌ام را درمي‌آورد، سومي است و يکي ديگر هم از گوشه‌ي چهارم زده بيرون. سر ِ اولي، رفته بودم به دندان‌پزشک ِ درمانگاه ِ کوچک ِ شرکت نفت بگويم برام بنويسد که بروم عکس بگيرم و بعد تازه پرس و جو کنم ببينم دکتر ِ خوب کي است و کجا بروم، که گفت بنشين و آمپول زد و کشيد و بعدش رفتم سر ِ کار. دومي، همين‌طور الله‌بختکي يک جايي بغل خانه را انتخاب کردم و با علي‌رضا رفتيم و تا دو روز پدرم درآمده بود از درد. سر ِ اين يکي، مي‌خواستيم ديروز برويم. ظهر رفتم به رئيسم گفتم زود بروم؟ گفت سه برو. زنگ زدم همان جاي قبلي، گفتند امروز تا چهار بيشتر نيستيم. حساب کردم ديدم به هر حال نمي‌رسم و از دست ِ رئيسم عصباني بودم که حقوق به‌ام کم داده، نرفتم دوباره به‌اش بگويم. هرچند آخر وقت آمد يک کارت -که طبعاً خودم حاضر کرده بودم- با يک تراول خشک ِ تا نخورده و يک کتاب ِ کادو شده -که اول خيال کردم سررسيد است- گذاشت روي ميزم. کلي هم تاکيد کرد که بعد از عيد بيا و در مورد حقوق هم همان اول درست و حسابي حرف مي‌زنيم. مثلاً مي‌خواست از دلم دربياورد. چون وقتي داشتم به‌اش مي‌گفتم حقوق کم دادي، قشنگ اين مدلي بودم که چرت گفتي اول که سر ِ حقوق حرف زدي، اما به تخمم. بعد رفتم خانه بغلي، شرکت ِ علي‌رضااين‌ها. قرار بود من بروم که رئيسش ببيند به‌اش غر نزند که چرا زود مي‌روي. همين‌طور که نشسته بودم يک‌هو يادم افتاد ازش بپرسم: سررسيد نمي‌خواهي؟ بسته‌ي کادوشده را باز کردم ديدم مجموعه‌ي کامل اشعار است. از کي؟ قيصر امين‌پور. داشتم مي‌مردم از خنده. هزار بار گفتم: قيصر امين‌پور؟ تف، تف. نه که با خدابيامرز مشکلي داشته باشم ها، ولي خوب. الان نگاه کردم ديدم کلي هم کتاب گران‌قيمتي محسوب مي‌شود براي خودش.
صبح علي‌رضا زنگ زد که از شرکت بيام خانه، برويم دندان بکش. اين قراري بود که ديشب گذاشتيم با هم. قبلش فکرهام را کرده بودم که خيلي کار دارد و وقتي بيايد انگار من ِ ناخودآگاه هي خودش را براش لوس مي‌کند. اين بود که به‌اش گفتم عصر مي‌رويم و حالا به طرز ِ ناجوان‌مردانه‌اي دارم حاضر مي‌شوم تنهايي بروم.