dimanche, juillet 04, 2010

دلم گرفته. همین‌جوری. پریشب آمدم یک طرح خوشحال‌سازی برای خودم پیاده کنم و چون عین زن‌های زیادی شوهردار، شیپیش در پشم پاهام لانه کرده بود، دو بسته ورق اپیلاسیون حرام کردم تا دست و پام به اصطلاح بلوری بشود. امشب هم سر ِ راه رفتم لوسیون ِ نمی‌دونم‌چی‌چی ِ کاهش‌دهنده‌ی پشم بدن خریدم و همین الان پیش پای شما چهار دانه شویدی که مانده بود را با اپی‌لیدی ناکار کردم و لوسیون مالیدم و الان مثلاً باید خوشحال باشم و سبکی خاصی در پاهام احساس کنم، آن‌قدر که سبکبال بدوم. اما هیچ هم این‌طور نیست. پاهام دانه دانه شده‌اند و من دارم به این فکر می‌کنم که هزار سال است نرفته‌ام آرایشگاه اپیلاسیون کنم و هزار سال است پایم را توی هیچ استخر و دریایی نگذاشته‌ام.

توضیح: من امروز توی شرکت دقیقاً هیچ کاری نکردم و ظهر رفتم دانشگاه یک امتحان مسخره دادم و با این که امتحانم خیلی خوب بود و قاعدتاً باید الان خیلی حالم خوش باشد، بعدش مجبور شدم بروم شرکت و به مدت یک ساعت و نیم، دوباره هیچ کاری نکنم و بعد برگردم خانه خودم را با لباس‌هام بیندازم توی ماشین لباس‌شویی. یک ساعت و نیم جمعاً منتظر اتوبوس بودم. آه ای عمری که بیهوده می‌گذری.

یادم می‌آید خیلی کوچک بودم که برای اولین بار رفتیم شمال، اما نه آن‌قدری که یادم نیاید. حتماً یک کسی بوده که من را بگیرد و من روی آب شناور بمانم و از ته دل جیغ بزنم. شاید هم نه. این اخلاق‌ها به پدرم نمی‌آید.
ما یک وقتی توی خانواده‌مان سه تا بچه داشتیم و پدرم یک ماشین فسقلی داشت که با عمو و زن‌عمو و دوتا پسرهاشان می‌چپیدند آن تو و از شمال تا جنوب سفر می‌‌کردند و شب‌ها چادر می‌زدند و عکس می‌گرفتند و توی عکس‌ها همه خندان بودند و دامن پای زن‌ها کوتاه بود و باد با موهاشان بازی می‌کرد و تا توی چشم بچه‌ها می‌خندید. پدرم آن‌وقت‌ها توی مسجدسلیمان کارگر شرکت نفت بود و آرزو داشت کارمند بشود و خانه توی بریم بگیرد. بعد انقلاب شد و بابام کارمند شد و ما چهارتا دنیا آمدیم که سرباز امام زمان باشیم و زن‌عموم مرد و عمویم یک زن دیگر گرفت و مادرم از زن دوم عمو خوشش نمی‌آمد و ما دیگر دسته جمعی مسافرت نرفتیم و اولین سفری که من یادم می‌آید، همین محمودآبادی بود که بابام از طرف شرکت نفت ما برد و من برای اولین بار دریا را دیدم و هیجان‌زده بودم و خدا خدا می‌کردم پدرم هر سال ما را ببرد محمودآباد.
یادم هست که یک شب بعد از شام برمی‌گشتیم سوئیت و کنار دریا راه می‌رفتیم و من روبه‌رویم سیاه ِ سیاه بود و من می‌ترسیدم آب بزند من را با خودش ببرد توی این سیاهی ِ بی‌انتها و حتی یک بار هم فکر نکردم که یک بزرگ‌تری هست دست من را بگیرد. یادم هست که که از آن به بعد و بزرگ‌تر هم که شدم، دوست داشتم همین‌جوری بنشینم روبه‌رویش و نگاهش کنم و بترسم و کسی نباشد دستم را بگیرد. خیال می‌کردم من خیلی آدم خاص و تنهایی هستم. کی توی چهارده سالگی همچین فکری نمی‌کرد؟
اولین سفر ِ دوتایی که با هم رفتیم، غیر ِ این همدان‌ها و اهواز رفتن‌های اجباری، گرگان بود. سه سال پیش گمانم. مطمئنم که بندر ترکمن و بندر گز هم رفتیم و حتی یادم هست قایق‌سواری کردیم و توی جزیره‌ی کوچکی که یک رستوران بیشتر نداشت، ماهی خوردیم و یادم می‌آد توی تاریکی شب هم با هم کنار دریا بودیم و لابد من باید همچین فکری کرده باشم که تو هستی دست من را بگیری و من از هیچ موجی نمی‌ترسم. یادم نیست. اینش یادم مانده که روز دوم سفر پریود شدم و حمام هتل کثیف بود و من درد داشتم و لحظه‌شماری می‌کردم که برویم فرودگاه و برگردیم خانه.
می‌خواهم بگویم الان که خوب فکرش را می‌کنم، می‌فهمم که چرا پدرم از یک جای زندگی‌اش به بعد، دیگر دوست نداشت سفر برود.

samedi, juillet 03, 2010

بعد ِ بوق و اندی دارم ابی گوش می‌دهم. شب نیلوفری. هی فکر می‌کنم کاش یک آهنگ نی‌ناش‌ناش داشته باشد که پا بشوم باش، بس که خوب‌ام.

سه ساعت پیش خط بالا را نوشتم. الان خوابم میاد. گرمم هم هست و آرایش ِ پاک نکرده دارم با لنز درنیاورده و دو تا قابلمه‌ی گنده که از ناهار دیروز مانده و ابی‌ام هم خیلی وقت است خاموش است. آخ از ناهار دیروز ولی. مهمان ِ سرباز داشتیم و از شب ِ قبلش این‌قدری که غر زده بود غذاهامان بد است و من شبش حال نداشتم و پاستا درست کردم -بله، برای ما پاستا یک غذای حاضری محسوب می‌شود -، از صبح بعد ِ پنکیک‌ها دست به کار ِ ناهار شدم و زرشک‌پلو با مرغ ِ چرب حسابی درست کردم با سالاد و مخلفات. عصر که مهمانمان رفت، قابلمه را گذاشتم جلویم و هی ته‌چین خوردم و هی قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم. آخر تو چقدر خوبی غذا؟ چه لذتی دارد از خرید کردن تا شستن و خورد کردن و پختن و خوردنت؟ ستاره‌باران جواب کدام سلامی به آفتاب؟

بله، می‌گفتم، خیلی گرم است و من خوابم می‌آید. یک کار ترجمه هم دلم می‌خواست برای تابستان بگیرم، نشد. حیف. خاک بر سرم کنند، آخر کدام آدم عاقلی توی رزومه‌اش تاکید می‌کند که کار اولش است و بلکه هم اصلاً نتواند؟ طرف جواب ای‌میلم را هم نداد حتی. چشم به آسمان نشسته‌ام منتظر که یک کسی توی مایه‌های همینگوی ظهور کند و کتابش از آسمان بیفتد توی دامن من که دست به کار بشوم. دو تا از نمره‌هام را هم گرفتم. هیچ کدام بیست نشد. خیلی ناراحتم. معدلم تا الان هیجده است.

دیگر چی بنویسم؟ این‌قدری که ننوشته‌ام، خیال می‌کنم الان باید حتماً حرف مهمی برای گفتن داشته باشم. که ندارم. این پنج شش ماهه هیچ کاری نکرده‌ام. نه درست و حسابی درس خوانده‌ام، نه کار قشنگی کرده‌ام، نه هیچی. صبح تا شب رفته‌ام نشسته‌ام سر کار و با عرق جبین به اقتصاد خانواده کمک کرده‌ام. واقعاً با عرق جبین، بس که شرکت‌مان گرم است و من هی شر شر عرق می‌ریزم. هیچ کاری هم ندارم که بکنم، فقط نمی‌توانم کارهایی که دوست دارم بکنم. بلکه آخر ِ این ماه زدم بیرون، بلکه هم نه، ماندم تا آخر تابستان و خودم را گول زدم که من خیلی آدم مهمی هستم و نقش قابل توجهی در صنعت خودروی کشور ایفا می‌کنم. از روزی که من رفتم توی این شرکت، تا حالا سر ِ جمع پنج‌تا سنسور دنده عقب فروخته‌ایم. جمعش اندازه‌ی حقوق یک ماه من هم نشد. خیلی است.


samedi, mai 29, 2010


ده سالم بود. هفت تا بچه بوديم. بابام نوشابه‌ي شيشه‌اي مي‌خريد: زمزم، کوکاکولا، پارسي‌کولا. صندوق‌هاي نوشابه هميشه گوشه‌ي حياطمان بود. بابام آن‌وقت‌ها آريا داشت. ما هنوز خيلي فقير بوديم و ماشين داشتن برايمان خيلي هيجان‌انگيز بود. يک کمي که بزرگ‌تر شديم، ديديم که هيچ کس آريا ندارد و يک ماشين گنده‌ي زشت است و بوق‌اش صداي سگ مي‌دهد و بچه‌هاي کوچه هر وقت ماشين بابام را مي‌بينند، مسخره‌اش مي‌کنند.
بابام از يک وقتي به بعد، ديگر فقير نبود، اما هميشه خسيس بود. مثلاً ميوه‌ي ارزان مي‌خريد که لک داشت و ما دوست نداشتيم، مي‌ماند و خراب مي‌شد و مي‌ريختيم دور. اما آن‌وقت‌ها حرف توي نوشابه‌خريدن نمي‌آورد. شيشه‌ها را آب مي‌زديم سر ِ صبح مي‌گذاشتيم توي فريزر که براي ظهر خنک بشود، تگري بشود، داغ تابستان را با خودش بشورد ببرد پايين.
آن‌وقت‌ها نوشابه‌ي تگري خوردن آرزوي ما بود. آدابي داشت که نوشابه اين‌طوري بشود. تنها چيزي که من مي‌دانستم، اين بود که بايد خيلي بماند توي فريزر، اما يخ نزده باشد هنوز. به محض درآوردن که درش را بازمي‌کردي، اگر خيلي خوش‌شانس بودي يک‌هو از بالا نوشابه‌ات تگري مي‌شد و يخ، تن مي‌کشيد پايين. يخ هم که نه، انگار خوني که دلمه بسته باشد. بعد وقتي نوشابه‌ را سر مي‌کشيدي، مي‌امد روي زبان و سرد بود و گلوت را قلقلک مي‌داد.
بعدتر بود که صندوق‌ها خاک گرفت و سراغ‌شان نرفتيم. نوشابه‌ي خانواده مي‌گرفتيم و من کم‌کم ياد گرفتم نوشابه يک چيزي است که من دوستش ندارم و مي‌توانم نخورم. پانزده سال ديگر هم گذشت تا يک ظهر ِ داغ ِ اوايل خرداد، با عاصفه و نسيم و ماندانا توي يک ساندويچي ِ کوچک و کثيف، من يک جرعه از کوکاکولا‌ي عاصفه را با ني هورت بکشم و چشم‌هام از گازش پر ِ اشک بشود و اين‌ها همه يادم بيفتد.

samedi, mai 22, 2010

عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشم‌هامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپ‌تاپ را گذاشتيم وسط‌مان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر مي‌کنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق مي‌کند. خواب ديدم انگشت‌هاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر مي‌کنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم مي‌خواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همه‌اش مي‌ترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همه‌اش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها مي‌پيچد و همه ازش مي‌گويد، چه‌طور چيزي است مگر؟

mercredi, mai 19, 2010

گشنه‌ام بود. يه کاسه کورن‌فلکس با شير ريختم براي خودم و پشتش هم چندتا کلوچه‌ي خرما-گردويي کوچولو. نشمردم چندتا. توتي رو برده بودم تو حياط و بعد که آوردمش، تا يه ساعت همين‌جوري ميو ميو کرد که باز بذارم بره بيرون. حال نداشتم بالا سرش بايستم و همسايه‌هه غر مي‌زنه اگه ببينه بچه تو حياطه. ما تا حالا غر نزديم که بچه‌ي اونا هي توي حياطه. چون بچه‌شون آدمه اصولاً همچين چيزي براشون پذيرفته هم نيست که با توتي مقايسه بشه. ولي به خدا که خرتره.
بعد؟ بعد الان دارم از خواب مي‌ميرم. يه عالمه هم تمرين گرامر دارم. حالا که نه ادعا کنم تمرين به جاييمه، ولي اگه بخوابم شب دير مي‌خوابم و صبح دير پا مي‌شم و به کلاس ِ صبحم نمي‌رسم. آلردي هم سه‌تا غيبتم رو خوششال و خندان کرده‌ام قبلاً. بعد هي قراره يادم باشه به نازنين زنگ بزنم قرار اين هفته‌مون رو بندازم جمعه، هي يادم مي‌ره. اصلاً امروز هم نزديک بودم زنگ بزنم به محدثه که تخمم که پول موبايل برات مياد، من دلم برات تنگ شده. هيچ هم حواست هست از وقتي رفتي ديگه معاشرت ِ خوب دوست‌داشتني نکرده کسي با کسي؟ اوه اوه از اين ناخونام. دو هفته است مي‌خوام مانيکور کنم و مو رنگ کنم و وقت نمي‌کنم. يه کم گوشت آب‌پز داريم که دلم مي‌خواست تنگش قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي بذارم واسه‌ي شام، قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي نداريم. جينمو صبح انداختم توي ماشين. يه دستمال کاغذي توي جيبش بود و همه‌اش پخش و پلا شده روي پاچه‌هاش. درش که آوردم، تا برگشتم در ِ ماشينو ببندم، توتي رفته بود تو ماشين براي خودش نشسته بود. آدم چجوري بچه‌دار مي‌شه که سکته نکنه؟ يا نکنه بچه‌ي آدم اين‌قدر تخم سگ نيست؟ ها؟ عروسک سنگ صبور، يا تو فيلان کن، يا من مي‌ترکم.

dimanche, mai 16, 2010

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم

پیش‌دانشگاهی، یک معلمی داشتیم برای دیفرانسیل، آقای عسکری. موهاش فرفری بود. همیشه تست به‌مان می‌داد حل کنیم، بعد می‌گفت این مثلاً سال هفتاد و چهار سوال هشت کنکور تجربی بود و جوابش گزینه‌ی سه است. یک بار سنا عکسش را کشیده بود، بالای سرش نوشته بود تو مو می‌بینی و من پیچش مو. از آن موقع هر وقت چیزی در مورد طره‌ و تاب و جعد ِ گیسو می‌شنوم، یادش می‌کنم. مثل حالا.

یک تعطیلی ِ خوب ِ نازکی داشتم این آخر هفته. کلاس ِ پنج‌شنبه‌هام تعطیل بود. پنج‌شنبه‌ها گه‌ترین روزهای عمرم هستند، تا یک ماه دیگر. یعنی چهار پنج‌‌شنبه‌ی دیگر هست که باید ساعت شش صبح بیدار بشوم بروم سر ِ کلاس قرآن بنشینم، -راستی من چه فکری کرده بودم که ساعت هفت و نیم صبح قرآن برداشته بودم؟- بعدش هم دو زنگ گرامر. هیچ هم خیال ندارم بنشینم از کلاس گرامرم گله کنم که معلمش این‌طور است و شاگردهاش آن‌طور. خلاصه کنم که جهنم مجسم است و به هر بهانه‌ای از زیر کلاس‌هاش در می‌روم. بعد پریروز چه‌کار کردم؟ دو ساعت بیشتر خوابیدم، صبح با نازنین بودم و هم درس خواندیم، هم گپ زدیم، هم مثل هفته‌ی پیش عزم‌مان را جزم کردیم که این هفته حتماً حتماً ترجمه کنیم که خیلی خوب بود، از آن به بعدش هی نیمه خمور بودم برای خودم. کتاب خواندم، ظرف شستم، فیلم دیدم، آشپزی کردم، با بچه بودم، یک وضع خوبی داشتم که مدت‌ها بود نداشتم. آدم باید یک همچین آخر هفته‌هایی برای خودش تدارک ببیند، وگرنه که هی می‌دود و آخرش به جایی نمی‌رسد. و آدم مگر توی زندگی بیشتر از این خموری و چندتا چیز کوچک دیگر چه می‌خواهد که به‌شان نرسد؟ ها؟


mardi, mai 04, 2010

آخر اگر اين‌جا را فيلتر نکرده بوديد و من يک همچنين بعدازظهري نمي‌آمدم بنشينم اين روبه‌رو که دلم هواي قديم‌هام را بکند که نمي‌آمدم اينجا بگويم خيلي کش‌داريد و مادرتان فلان است که. از خودتان است که بر خودتان است. به خداتان.

jeudi, avril 08, 2010

صبح از دنده‌ی چپ پا شدم. داشتم خواب ِ خوبی می‌دیدم بعد از مدت‌ها. یک طور ِ مریل استریپ- استنلی توچی‌وار ِ خوبی پیر شده بودیم و با هم بودیم و باید بلند می‌شدم بروم سر ِ کلاس ِ ساعت هفت و نیم صبح. چی داشتم؟ قرآن با دو زنگ گرامر. دیر رسیدم و وسط راه یادم افتاده بود که برای گرامر تمرین ِ حل نکرده دارم و رفتم آخر کلاس نشستم به تمرین حل کردن. به زور تمامشان کردم و رفتم سر ِ کلاس بعدی. گرسنه‌ام بود و توی کیفم یک موز داشتم با یک کیت‌کت و خوابم می‌آمد و تمام این هفته را دیر خوابیدم و زود بیدار شدم. کلاس خیلی بد بود، چون معلممان تند تند حرف می‌زند و من ازش خوش‌ام نمی‌آد و بچه‌های کلاس یک‌جور ِ نچسبی وجود دارند و شوخی‌های بی‌مزه میکنند که آدم یادش نمی‌رود مجبور است تحمل‌شان کند. موزم را زنگ‌تفریح دوم خوردم و دوباره همین کلاس بود و اولش یک شاگرد دکترا آمد و موضوع تحقیش بررسی مشکل دیکته‌ی دانش‌جویان فرانسه بود و یک متن سختی برایمان دیکته گفت که ما اصلاً نمی‌فهمیدیم کلمه‌هاش چی هستند، وگرنه شاید می‌توانستیم بنویسیمش. همین ده دقیقه قبلش هم معلممان گفته بود درستان عقب است و باید هفته‌ی آینده یک ساعت بیشتر بمانید و این حرف‌ها. بعد من همه‌اش تو این فکر بودم که یک امروز ولم کنید به کسی کمک نکنم و بچه‌ی بدی باشم و اه که این چقدر مزخرف درس می‌دهد و کلاس تمام شد آمدم خانه.
بعد یک چیزی هست که من معمولاً بلند نمی‌گویم. الان برای تاکید روی این است که چرا تاکسی سوار نشدم و با اتوبوس آمدم خانه.
ما خیلی فقیریم. نه خانه داریم، نه ماشین. مایکروفر هم نداریم. پول داشته باشیم هم نمی‌خریم، چون هزارتا خرج واجب‌تر هست. غذای بیرون که بخواهیم بخوریم، همین کبابی سر ِ کوچه می‌رویم و من گران‌ترین غذایی که تا حالا خورده باشم، بیشتر از پانزده تومان نبوده، آن هم فقط یک بار در عمرم، نایب سهروردی، گه. بعد من سوار اتوبوس شدم که به نوبه‌ی خودم به اقتصاد خانواده کمک کرده باشم. سرم را تکیه دادم به پنجره و آفتاب می‌زد و باد ِ خوب ِ مو-پریشان-کنی می‌آمد که از صندلی عقب یکی گفت پنجره را ببند و دختر بغل دستی‌ام زنگ زد به اکرم غیبت ِ خانم موسوی را بکند و زنگ زد به هنگامه غیبت اکرم و خانم موسوی را بکند و هی بلند بلند آدامس جوید و غر زد و شکایت کرد و من رسیدم خانه. علی‌رضا نیست و چه خوب که نیست که من این‌طور وقت‌ها باش بداخلاقی می‌کنم و بعدش مثل سگ پشیمان می‌شوم. ناهار ندارم و حال ندارم چیزی درست کنم و گرسنه‌ام و گربه آمده پایین پایم زیر آفتاب دراز کشیده و من هی فکر می‌کنم پس چی شد آن حال ِ معرکه‌ی خواب ِ صبح‌ام؟ پا شوم آلبالوهای یخ‌زده‌ام را در بیاورم بخورم برمی‌گردد یعنی؟

lundi, avril 05, 2010

سر ِ صبح است. امروز رئيسم نمي‌آيد. يک ليوان چاي سبزم را گرفته‌ام توي دستم و نان شيرمالم را گذاشته‌ام روي گاز که گرم بشود. يک to do ليست بغل ِ دستم است و يک انشا دارم که چهارشنبه بايد تحويل بدهم.
روزنامه ورق مي‌زنم و کتاب مي‌خوانم و خيلي سر ِ صبح است امروز.

dimanche, avril 04, 2010

شب بود. آب داغ بود و بغل سينک ايستاده بودم ظرف مي‌شستم. چهارده فروردين بود. مرخصي گرفته بودم و دانشگاه نرفته بودم و تمام روز لپ‌تاپ به بغل روي تخت دراز کشيده بودم به فيلم ديدن. شام نداشتيم و ناهار ِ فردا حاضر نبود هنوز و کپه‌ي لباس‌هاي نشسته از قبل ِ عيد تلمبار شده بود و ساعت از يازده گذشته بود و ديگر بايد مي‌خوابيديم که صبح خواب نمانيم.

چشم‌هات قرمز بود و هنوز داشتي کار مي‌کردي. ظرف‌ها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نمي‌آمد بخوابم که اين‌قدر خسته بودي و چشم‌هات قرمز بود و تنت را مي‌خواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.

پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيم‌برهنه که خم شده‌اي روي من و دست‌هام پوست کمرت را مي‌کاوند، توي بهشت‌ام. من‌ام با تو. همين.

يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور به‌ات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله مي‌کشد. يک چيزي است که کيفيت بوسه‌هات را بي‌نظير مي‌کند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.