samedi, mars 20, 2010

سال تحویل محشری بود،
با سرت توی گودی گردنم.

خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

چند ساعت مانده به سال تحویل. دقیقاً نمی‌دانم چقدر. امسال نرفتم ببینم ساعت چند است. تلویزیون هم نداریم. هفت‌سین هم نچیدیم. خواب بودم تا حالا که بابام زنگ زد بیدار شدم. چند قلم چیز وسط خانه پهن بود وقتی خوابیدم، پا شدم دیدم نصف‌شان جمع است. اما جای دندانم هنوز درد می‌کند. عفونت کرده گمانم. اهمیتی نمی‌دهم هنوز.
یک سلکشن خنده‌دار دارم از آهنگ‌هایی تا حالا برای عید خوانده‌اند. الان صداش کردم گذاشت.
می‌گفتم، بابام زنگ زده بود. همین‌جوری. دلش تنگ شده بود انگار. امسال دوتا از بچه‌هاش پیشش نیستند. فکر کن آدم تخم هفت‌تا بچه پس بیندازد و بعد سر سفره‌ی هفت‌سین، همیشه چندتایی‌شان نباشند.
خیلی حال خوبی دارم با همه‌ی این احوال. نمی‌دانم چرا. سال گهی بود، بدون اغراق. اتفاق خوب هم توش برام افتاد، تک و توک. بعد چی؟ نمی‌دانم. دوست دارم بلند شوم لباس ِ خوب بپوشم و مو سشوار بکشم و بروم میوه و آجیل روی میز بچینم برای خودمان دوتا و با هر آهنگی که قابلیتش را داشت، چرخی بزنم. مثل همین که حالا دارد پخش می‌شود.

mercredi, mars 17, 2010

دين و دل به يک ديدن، باختيم و خرسنديم

گاز پاک کردم، آب گذاشتم جوش بياد که چاي دم کنم. توتي باز بهانه گرفت، الان رفته توي باغ‌چه براي خودش بو مي‌کشد و خوشحال است. «گربه سياهه» نبود انگار، يا از ديروز صبح ترسيده.
ديروز صبح، اول ِ اين دندان‌دردي بود که حالا بعد مفصل‌تر مي‌گويم. علي‌رضا داشت ناهارش را مي‌گذاشت که زودتر برود و من داشتم به تنبلي ِ اول صبح خودم مي‌رسيدم. دوتا سيگارم را مي‌کشيدم و قاعدتاً يک چيزي نصب مي‌کردم روي لپ‌تاپي که شب ِ قبلش خريده بوديم. توتي باز گير داده بود و رفته بود بيرون و من زنجير انداخته بودم در را نيمه‌باز گذاشته بودم و خودش بعد ِ چند دقيقه بي حرف و حديث برگشته بود- که عجيب بود. هميشه يا با وعده‌ي بيسکوئيت بايد بياوريش توي خانه، يا بروي به زور از زير ماشين درش بياوري و خودش مي‌داند که دوست ندارد برگردد تو، هميشه در دورترين نقطه‌ي ممکن براي خودش لم مي‌دهد و به روي خودش نمي‌آورد که مي‌شناسدت.
تو که برگشت، در را بستم و پنج دقيقه بعد ديدم دوباره دارد دم ِ در بو مي‌کشد و لابد دلش مي‌خواهد برود بيرون. گفتم تا هستم بفرستمش برود ولگردي‌هاش را بکند و بعد بيايد براي خودش تا شب که برگرديم، توي خانه بپلکد. در را که باز کردم و چه خوب که هنوز زنجير انداخته بود، مثل تير رفت پشت ِ ميز ضبط قايم شد و يک‌هو يک کله‌ي سياه از لاي در خودش را کشيد تو. من -راستش را بخواهم بگويم- از آن نيم‌فسقل گربه‌‌ي سياه که قبلاً يک بار زده بود پاي چشم بچه‌ام را زخم کرده بود، ترسيدم، در را هل دادم روش و گردنش ماند لاي در، يک کمي تقلا کرد و يک نگاه ِ غمناک ِ بيچاره‌منشي به من انداخت که يعني حساب نکرده بودم اين‌جايي و تو زورت از من بيشتر است و دوباره تقلا کرد و رفت بيرون و ديگر پيداش نشد. يک لکه‌ي سياه ماند روي ديوار، همان جايي که گردنش گير کرده بود. حالا توتي دارد آزادانه براي خودش مي‌گردد و از درخت‌چه‌ها آويزان مي‌شود و بو مي‌کشد و خلاصه خوشحال است. توي دست و پام نيست و من دارم کم‌کم خانه جمع مي‌کنم که بروم دوش بگيرم و مسواک بزنم و بروم دندان بکشم.
اين يکي که ريشه‌اش دارد پدر ِ لثه‌ام را درمي‌آورد، سومي است و يکي ديگر هم از گوشه‌ي چهارم زده بيرون. سر ِ اولي، رفته بودم به دندان‌پزشک ِ درمانگاه ِ کوچک ِ شرکت نفت بگويم برام بنويسد که بروم عکس بگيرم و بعد تازه پرس و جو کنم ببينم دکتر ِ خوب کي است و کجا بروم، که گفت بنشين و آمپول زد و کشيد و بعدش رفتم سر ِ کار. دومي، همين‌طور الله‌بختکي يک جايي بغل خانه را انتخاب کردم و با علي‌رضا رفتيم و تا دو روز پدرم درآمده بود از درد. سر ِ اين يکي، مي‌خواستيم ديروز برويم. ظهر رفتم به رئيسم گفتم زود بروم؟ گفت سه برو. زنگ زدم همان جاي قبلي، گفتند امروز تا چهار بيشتر نيستيم. حساب کردم ديدم به هر حال نمي‌رسم و از دست ِ رئيسم عصباني بودم که حقوق به‌ام کم داده، نرفتم دوباره به‌اش بگويم. هرچند آخر وقت آمد يک کارت -که طبعاً خودم حاضر کرده بودم- با يک تراول خشک ِ تا نخورده و يک کتاب ِ کادو شده -که اول خيال کردم سررسيد است- گذاشت روي ميزم. کلي هم تاکيد کرد که بعد از عيد بيا و در مورد حقوق هم همان اول درست و حسابي حرف مي‌زنيم. مثلاً مي‌خواست از دلم دربياورد. چون وقتي داشتم به‌اش مي‌گفتم حقوق کم دادي، قشنگ اين مدلي بودم که چرت گفتي اول که سر ِ حقوق حرف زدي، اما به تخمم. بعد رفتم خانه بغلي، شرکت ِ علي‌رضااين‌ها. قرار بود من بروم که رئيسش ببيند به‌اش غر نزند که چرا زود مي‌روي. همين‌طور که نشسته بودم يک‌هو يادم افتاد ازش بپرسم: سررسيد نمي‌خواهي؟ بسته‌ي کادوشده را باز کردم ديدم مجموعه‌ي کامل اشعار است. از کي؟ قيصر امين‌پور. داشتم مي‌مردم از خنده. هزار بار گفتم: قيصر امين‌پور؟ تف، تف. نه که با خدابيامرز مشکلي داشته باشم ها، ولي خوب. الان نگاه کردم ديدم کلي هم کتاب گران‌قيمتي محسوب مي‌شود براي خودش.
صبح علي‌رضا زنگ زد که از شرکت بيام خانه، برويم دندان بکش. اين قراري بود که ديشب گذاشتيم با هم. قبلش فکرهام را کرده بودم که خيلي کار دارد و وقتي بيايد انگار من ِ ناخودآگاه هي خودش را براش لوس مي‌کند. اين بود که به‌اش گفتم عصر مي‌رويم و حالا به طرز ِ ناجوان‌مردانه‌اي دارم حاضر مي‌شوم تنهايي بروم.

samedi, mars 13, 2010

هم‌فيلم‌بيني


داستان فيلم را گمانم مي‌شود در دو خط شرح داد: ليلا بعد از ازدواج مي‌فهمد بچه‌دار نمي‌شود، به تحريک مادرشوهر، علي را وادار مي‌کند دوباره ازدواج کند، تاب نمي‌آورد مي‌رود و بعدتر با يک ديدار مهر ِ دختر ِ علي و همسر دوم به دلش مي‌نشيند و تصميم مي‌گيرد باز گردد.


فيلم رو که دوباره مي‌ديديم، همه‌اش از هم مي‌پرسيديم واقعاً فيلم ِ خوبي نبود يا انتظارات ماست که خيلي بالا رفته؟


ليلا براي دوره‌ي خودش فيلم تاثيرگذاري بود. هنوز هم هست. ولي ضعف‌هاي بسياري دارد. بدون اغراق مي‌گويم، آدم انتظار ندارد وقتي ليلا پاي تلفن با فريده حرف مي‌زند، صداي فريده از بغل ِ دوربين به گوش برسد.


مادر ِ علي، مادر شوهري سنتي است. متمول است و دلش لک مي‌زند که بچه‌ي تک پسرش را ببيند، طبعاً اين بچه بايد پسر باشد که اسم خاندان باقي بماند. اين است که به محض ِ اين که مي‌فهمد ليلا بچه‌دار نمي‌شود، فشارش را شروع مي‌کند. رشوه مي‌دهد، تطميع مي‌کند، گريه مي‌کند، التماس مي‌کند، طعنه مي‌زند. ليلا کم مي‌آورد. يک جا خودش به خواهر علي مي‌گويد که «شما خودتون گفتيد مادرجون اراده‌اش از فولاده.» ليلا توي خودش نمي‌بيند که جلوي فولاد بايستد. عادت کرده عروس ِ حرف‌شنوي خوب و مهربان باشد.


ليلا عاشق علي است، اين‌قدري که آدم حسودي‌‌اش مي‌شود. ولي اين عشق از کجا آمده را آدم نمي‌فهمد. يک هو مي‌رويم چند ماه بعد از عروسي، مي‌بينيم اين دوتا مي‌توانند با هم بخندند، شب‌ها بساط شام و شمع‌شان برپاست، خانه‌ي محشري دارند و به هم عروسک‌هاي گنده هديه مي‌دهند.


ليلا خانواده‌ي خوبي دارد. مهربانند. اما ليلا منفعل است. انگار از خودش اراده ندارد. باور کرده وظيفه‌اش اين است که بچه بياورد و چون نمي‌تواند، ناقص است، يکي ديگر بايد بيايد اين وظيفه را برايش انجام بدهد. خودش را تسلي مي‌دهد که اين امتحان است -عين ِ مارال-، چشمش را مي‌بندد و زندگي‌شان را جهنم مي‌کند.


علي. علي ِ داستان زير ِ سايه‌ي مادر مقتدر و پدر ِ بي‌اراده بار آمده. پدرش عمري توي باغچه نشسته به کتاب خواندن. با مادر مخالفت مي‌کند، اما حرفش خريدار ندارد. مادر و خاله شمسي نشستند ليلا را به جرم ِ اين که جاي دخترخاله را گرفته چزاندند و پدر و خواهرها به هيچ‌جاشان نبود. علي اين وسط چي‌کار کرد؟ هيچي. گفت که نمي‌خواهم، اما نه به قدر کافي محکم.


اين شد که ليلا علي را مي‌فرستاد خواستگاري و توي خيابان منتظر مي‌شد تا برگردد. وقتي علي بالاخره يکي را پسنديد گوشه‌ي خيابان ايستاد که دزدکي ببيندش و با يک نظر زن ِ جديد ِ شوهرش را پسنديد و خانه را از سر تا پا تميز کرد و روتختي ِ نو انداخت روي تخت و نشست به انتظار که عروس جديد بيايد توي خانه.

چي فکر کرده بود؟ که قرار است بماند پشت ِ در، صداي عشق‌بازي شوهرش را بشنود؟
بعد اين‌جاست که کم مي‌آورد و يادش مي‌افتد بايد برود پيش خانواده‌اي که تقريباً از همه‌شان دردش را قايم کرده بود. مي‌رود آن‌جا مي‌نشيند گوشه‌ي اتاقش و به کسي حرفي نمي‌زند و کسي هم چيزي به‌اش نمي‌گويد. حتي بعد از اين که علي بچه‌اش را از گيتي مي‌گيرد و بهاش را هم مي‌دهد هم حاضر نيست برگردد. بعد يکي دو سال مي‌گذرد و بعد که آقاي مهرجويي مطمئن شد ما فهميديم بدون ِ ليلا به علي چه سخت مي‌گذرد که غذا ندارد و خانه‌اش به هم ريخته است و از آن طرف مادر علي هم به قدر کفايت کفاره داد از دختر بودن ِ بچه، ليلا دوباره رضا را مي‌بيند و دختر را هم، و تصميم مي‌گيرد برگردد.
حيف که نيم ساعت پيش، بايد مي‌رفتم جايي، وگرنه مي‌گفتم که چه سورپرايز خوبي بود که اين فيلم خواهر شوهر ِ بدجنس نداشت و چه خوب بود که وقتي ليلا بالا مي‌آورد، معجزه‌اي نشده و باردار نيست. دستتان درد نکند آقاي مهرجويي. مطمئنم که آن موقع حتي بيش از توانتان براي اين فيلم زحمت کشيده بوديد.

mercredi, mars 10, 2010

طبعاً عيدانه، با چاشني ِ بوي بهار و باقي قضايا

عصر داشتم مي‌آمدم خانه، خسته بودم و گشنه. امروز رئيسم نيامد. قبل‌تر گفته بود که قرار است خانه‌شان را کاغذديواري کنند و نمي‌آد. ديروز هم نبود. پريروز هم. صبح آمدم شرکت رفتم سراغ ِ ايران‌دخت‌هايي که چند روز پيش آورد گذاشت توي کمد. زنش خانه‌تکاني‌اش را کرده گمانم. خوش به حالش. من که نکردم.
ظهر رفتم دانشگاه. يادم رفته بود مشقم را بنويسم. زيار نفهميد طبعاً. بعد ِ کلاس دوباره برگشتم شرکت و چند صفحه‌ي ديگر خواندم. گودرم را هم صفر کردم و در را قفل کردم و زدم بيرون. هوا زشت‌تر از ايني که هست نمي‌شود.
موقع برگشتن، نيمه‌ي راه از اين بازارچه‌هاي عيد ديدم. پياده شدم رفتم سرک کشيدم. قصابي توش داشت با شيريني‌فروشي و آجيل و لباس ِ عيد. دم ِ در هم که هفت‌سين بود و ماهي‌هاي بخت‌برگشته. رفتم توي آجيل‌فروشي براي خودمان چهارتومن پسته‌ي کله‌قوچي و چهار تومن بادام هندي خريدم با يک بسته لواشک خانگي. حيف که آجيلش خوب نبود. سعي کردم يادم بيايد مغازه‌اي که د.ب ازش آجيل ِ محشر مي‌خريد اسمش چي بود. يادم نيامد، ولي حتما توي ويلا بود. بعد دوباره آمدم سر ِ جاي اولم و سوار شدم آمدم سر ِ کوچه. شير خريدم با پنج دانه فلفل‌دلمه‌اي رنگي که دلمه درست کنم. حالم خوب بود. هنوز هم هست.

mardi, février 23, 2010

رئيسم ديروز در اتاقش را قفل کرد و دو روز رفت سفر. صبح ديدم پوستم به گه کشيده شده، تصميم گرفتم آرايش نکنم. لنز هم نگذاشتم. مانتوم را هم بار اول بود مي‌پوشيدم، به اصطلاح کمرکرستي است و تا ظهر نفهميدم سيخ نشستن چه بلايي سر کمرم آمده. يواش يواش دکمه‌هام را باز کردم و چندتا شهروند ِ امروز از آرشيو ِ شرکت برداشتم گذاشتم روي ميز که بخوانم. ورق مي‌زدم و اسم‌ها همه آشنا بود و هي توي ذهنم صدا مي‌آمد که اين يکي هفت سال، آن يکي ششصد ميليون. پنج زدم بيرون و سر کوچه يکي از همکلاسي‌هاي راهنمايي- دبيرستانم را ديدم، بعد ِ پنج- شش سال. به‌ام گفت هيچ عوض نشدي.

mercredi, février 17, 2010



يک چيزي شد که برگشتم ببينم آن‌وقت‌هام چه‌طور بوده. چهار- پنج سال پيش گمانم. بعد ديدم دلم نمي‌خواهد. يک چيزي است که خيلي وقت است تا نکرده و نامنظم گذاشته‌ام توي کمد ِ زير راه‌پله و درش را به زور بسته‌ام. الان اگر باز کنم همه‌اش مي‌ريزد و وقتي توي شرکت نشسته‌ام پشت ميزم، وقت ِ خوبي نيست که جمع‌شان کنم. سرسري و از دور نگاهي به خودم کردم که دراز مي‌کشيدم و کوسن ِ آبي‌ام آن وقت‌ها بود که صداي هق‌هق‌ام را در خودش خفه کند. اين‌ها الان برام مهم نيست زياد. عوضش نشستم زل زدم به خودي که داشتم و حواسم به‌اش نبود و صبح‌ها پا مي‌شد مي‌رفت سر ِ کار و با پرويز و حاجي و محسن و سيامک سر و کله مي‌زد و ظهر برمي‌گشت ناهار مي‌خورد و با مادرش حرف مي‌زد و بعد مي‌رفت براي خودش آهنگ گوش مي‌داد و راه مي‌رفت و خودش را دوست داشت. شايد هم نداشت، ولي آن‌وقت‌ها حالي‌اش نبود که مي‌شود همچين خودي را دوست داشت و لذت ازش برد. من گاهي دلم براي دختري که اين‌قدر کله‌خر بود که شب از زير دماغ ِ مادرش، پسر بياورد توي اتاق، تنگ مي‌شود. بعد آن‌وقت‌ها هم هيچ کس را نداشتم که بتوانم اين چيزها را برايش تعريف کنم که بخنديم. اين‌جور چيزها هم توي دل که بمانند مصيبت مي‌شوند. بعدتر من اگر مي‌خواستم خودم را تعريف کنم کم مي‌آوردم. عقلم نمي‌رسيد که تمام ِ من است که من را مي‌سازد و خيال مي‌کردم با جا انداختن يک خاطره‌هايي که شنونده تاب ِ شنيدنشان را ندارد، اثرشان هم از روي زندگي آدم برداشته مي‌شود. بعد چي شد؟ بعدش را ديگر دوست ندارم دوباره تعريف کنم. اين را فقط به‌تان بگويم که توي گودر نبايد عکس ِ خرس ِ «مي تو يو» شر کنيد. بدتر از آن، نبايد عکسي شر کنيد که يک نفر مي تو يو به دست، ايستاده معاشقه‌ي دو نفر ديگر را تماشا مي‌کند.

mercredi, février 10, 2010

- آدم است ديگر، گاهي حتي به اين فکر مي‌افتد که شايد بعد از اين نباشد که بخواهد- بتواند بنويسد. بعد فکرش مي‌آيد که يک همچين وقتي چي بايد گفت؟ چه ناگفته‌هايي مانده که بخواهي براي کسي بنويسي که بعدها بخواند؟ گاهي هم فکر مي‌کند اصلاً تخمم که بعد از من کسي بيايد بنشيند وبلاگ بخواند.
- سر ِ کار مي‌روم. خيلي خنده‌دار است. خانمي که جاش آمده‌ام، دوازده روز پيش زايمان کرده. اگر کنجکاو باشيد بدانيد، طبيعي. امروز پا شده بود آمده بود کارهاش را به من تحويل بدهد. بعد تو بگو اين خانم را توي خيابان مي‌ديدي، حدس مي‌زدي دوازده روز پيش زايمان کرده؟ به خدا که نمي‌زدي. يک ذره شکم داشت که غير طبيعي هم نبود، چيزي که فراوان است، آدم ِ چاق. يکي‌اش خود ِ من اصلاً. شيريني هم آورده بود و هي چرخيد و تعارف کرد. يک بار هم زنگ زد به مادرش ببيند بچه چه‌طور است. دختر بود. وسط ِ حرف‌هاش برام تعريف کرد که خودش بچه نمي‌خواسته، اما چون شوهرش سي‌ساله است و مي‌ترسد دير بشود، مجبور شده بياورد. يک بار هم به‌ام گفت اسم قشنگي دارم.
- اگر اين بارشد وجدان ِ خواب‌آلوده‌ات بيدار، تفنگت را زمين بگذار.
- خوشگل‌ترين کتاب‌هاي فرانسه‌ي عمرم را اين چند وقته براي خودم گرفته‌ام. هيچ مناسبتي هم نداشت. آدم گاهي بايد به خودش از اين لطف‌ها بکند.
- بروم لباس‌هاي زيرم را از اين‌ور آن‌ور ِ خانه جمع کنم؟ نه هنوز.
- اين گربه الان ديدن دارد. اولاً که علاقه‌اش به انواع ِ سيم مثال‌زدني است. ما آن اوائل بود که کشف کرديم کپه‌اي سيم ِ نيم‌جويده پشت ِ ضبط‌صوت بر جاي گذاشته. در اين لحظه، يک هدفون ِ شرحه‌شرحه را به دندان گرفته و دارد با خودش مي‌برد.
- تو زنده مي‌موني رفيق! طاقت بيار اين راه رو.
- دارم خرت خرت چيپس مي‌خورم. يعني ما قرار بود برويم جايي، من رفتم کلي نان خامه‌اي و چيپس و پفک خريدم. منتها شوهرم هنوز از اداره برگشته. گفتم شايد بمانند خراب بشوند. من را با يک کوه چيپس و پفک تنها بگذاريد و برويد پنج دقيقه‌ي ديگر بياييد. يکي دوتاشان را خورده‌ام.
- الز پاکت بياور. اصلاً هر کي حالش به هم مي‌خورد برود آن گوشه بنشيند. مي‌خوام به‌ات يادآوري کنم که چه‌قدر معرکه‌اي.
- فردا پر از آزاديه.

samedi, janvier 30, 2010

دستور طبخ کيک ساده

مواد لازم:
آرد: 2 پيمانه
تخم‌مرغ: 2 عدد
شکر: 1 پيمانه
شير: نصف پيمانه
روغن مايع: نصف پيمانه
بيکينگ‌پودر: 2 قاشق چايخوري
وانيل: يک چهارم قاشق چايخوري
نمک: به مقدار لازم

طرز تهيه: روغن، شکر و وانيل را مخلوط کرده، سپس شير را اضافه مي‌کنيم. يک تخم‌مرغ را به مايه اضافه کرده و به هم مي‌زنيم. سپس تخم‌مرغ بعدي را افزوده و دوباره به هم مي‌زنيم و در پايان آرد، بيکينگ پودر و نمک را کم‌کم افزوده و به آرامي هم مي‌زنيم تا مايه صاف و يک‌دست شود، سپس مايه را درون قالبي که کمي چرب شده باشد ريخته و به مدت 30 دقيقه درون فر با حرارت 350 درجه‌ي فارنهايت قرار مي‌دهيم.
توجه: در مدت 30 دقيقه‌اي که کيک درون فر قرار دارد، درب فر را باز نکنيد، زيرا پف کيک مي‌خوابد.

تجربيات گهربار: نگارنده از عنفوان کودکي به طبخ انواع کيک، پيراشکي و دونات مشغول بوده، اما در سال‌هاي اخير، خصوصاً پس از ترک ِ ديار مادري و امر مقدس ازدواج، کم‌تر به اين مهم پرداخته است. اين دستور، برگرفته از روي جلد آرد سفيد با علامت ِ تجاري ِ فراموش‌شده، بهترين کيکي‌ست که نگارنده بدون دسترسي به ابزارآلات ِ طباخي و شيريني‌پزي بورژوازي که در منزل مادري تهيه و تعبيه گرديده بود، اعم از انواع پيمانه‌ها و قاشق‌هاي اندازه‌گيري، ميکسر، آسياب، يخچال ِ هميشه پر و غيره، طبخ نموده است. تجربيات نگارنده از دوره‌ي کودکي تا کنون به شرح ذيل مي‌باشد. لازم به ذکر است که به دليل خون‌ جگر خوردن‌ها و مرارت‌هاي بسيار ِ نگارنده در راه کسب اين معلومات، خواهشمند است از تکثير و استفاده‌ي غيرمجاز از آن‌ها بپرهيزيد. براي مثال، وقتي نگارنده از کاسه‌ي ميکسر ِ خانه‌ي مادري با اشک و آه سخن مي‌گويد، لطفاً آن را در باسن مبارکتان فرو نبرده و کسب لذت ننماييد.

شرح تجربيات گهربار: اصلاً و ابداً خودتان را با تهيه‌ي انواع و اقسام قالب و پيمانه و قاشق و قيف و فيلان‌هاي خوشگلي که توي بازار هست، به زحمت نيندازيد. براي درست کردن اين کيک، من از يک پيمانه‌ي برنج، الک، [به قول ِ استاد نجف دريابندري] چرخ ِ همه‌کاره، يخچال و گوشه‌ي ميز آشپزخانه براي شکستن تخم‌مرغ آخر استفاده مي‌کنم. قالب کمربندي؟ حرفش را هم نزنيد. اين کيک معمولاً توي ظروف پيرکسي که توش کشک بادمجان و کتلت و سالاد هم به خورد مهمان‌ها مي‌دهم درست مي‌شود. پس کمبود ابزار معمولاً بهانه‌ي خوبي براي شانه‌خالي‌کردن از زير اين امر خطير نيست.
چيزي که در اين دستور به‌اش اشاره نشده، اين است که آرد حتماً بايد الک بشورد. حالا چرايش را من نمي‌دانم. ولي کلاً در شيريني‌پزي منظور از آرد، آرد ِ الک شده است.
نمکي که نوشته به مقدار لازم، معناش اين نيست که اگر ذائقه‌تان شورپسند است، يکي دو قاشق غذاخوري نمک اضافه کنيد، يک نوک انگشت کفايت مي‌کند.
اگر چيزي نداريد که مايه‌ي کيک را برايتان با تبديل انرژي الکتريکي به مکانيکي هم بزند، خيلي غصه نخوريد، اما پيه‌ي درد ِ بازو را به تن بماليد، بسم‌الله بگوييد و يک چنگال برداريد و شروع کنيد.
اگر مي‌خواهيد کيک ِ به‌اصطلاح شکلاتي درست کنيد، احتياج به يک مقدار پودر کاکائو هم داريد. اگر آشپز باشيد که اصلاً احتياجي نيست من به شما بگويم چقدر. اگر نيستيد هم خوب چشم‌هايتان را باز کنيد: تا همين دو هفته‌ پيش، حداکثر هنر نگارنده اين بود که بعد از آماده شدن ِ مايه‌ي کيک، يک مقدارش را مي‌ريخت در يک کاسه و به قدر ِ چس‌مثقال پودر کاکائو اضافه مي‌کرد و هم مي‌زد و آن را در قالب، مي‌ريخت وسط ِ مايه‌ي سفيد، به اين ترتيب: حدود نصف مايه‌ي سفيد، گردو، مايه‌ي قهوه‌اي، بقيه‌ي مايه‌ي سفيد. از دو هفته‌ پيش به اين‌ور، نگارنده يک هنر جديد هم ياد گرفته ‌است: روي مخلوط ِ شکر و روغن، حدود يک تا دو قاشق غذاخوري پودر کاکائو مي‌ريزد. طبيعتاً اين‌طوري همه‌ي کيک قهوه‌اي مي‌شود. که البته درست نيست من اين‌جا اضافه کنم شبيه ِ چي مي‌شود. مسئله ناموسي است: يلدا تهديد کرده اگر وسط ِ غذا اسم گه بياوريم، از سر ِ سفره بلند مي‌شود.
گفتم گردو، تا يادم نرفته اضافه کنم که گردو را بايد با دست کمي خورد کنيد، حدوداً به اندازه‌ي يک‌چهارم پسته، اما سخت نگيريد. خورد کردن گرو براي ميان ِ کيک يکي از بي‌قاعده‌ترين کارهاست. مهم اين است که اول يک لايه‌ي کت و کلفت از مايه را بريزيد توي قالب و بعد گردو را روش پخش کنيد. گردو تحت هيچ شرايط نبايد به کف ِ قالب نزديک شود، زيرا که مي‌سوزد. روش را هم آزاد نگذاريد خوب است، باقي مايه را بايد طوري اضافه کنيد که گردو به چشم نيايد. گردوي کيک را بايد وسط ِ گاز زدن آن کشف کرد و لذت برد.
قبل از اضافه کردن ِ آرد، بايد بقيه‌ي مواد خوب با هم مخلوط شده باشند. من اگر کيک را طبق ِ اين دستور درست کنم، مخلوط ِ روغن و شکرش، حتي با شير به زحمت به فيلان ِ مخلوط‌کن مي‌رسد. (مقصود از فيلان در اين‌جا همان چيزي است که وسط مخلوط‌کن است و مي‌چرخد و چيزها رو با هم مخلوط مي‌کند.) تا اضافه کردن ِ تخم‌مرغ، معمولاً مايه‌ي من خوب مخلوط نشده است. (توضيح: من معمولاً اين کيک را دو برابر درست مي‌کنم، مگر حالا که انواع کيک و شيريني را بر خودم حرام کرده‌ام. براي مهماني ِ بيش از شش نفر، اين مقدار جواب نمي‌دهد. مي‌شود يک برابر و نيم يا دو برابر درست کرد.)
حالا چرا بايد موادتان مخلوط شده باشد؟ اصولاً عرف اين است که بعد از اضافه کردن ِ آرد زياد هم نزنيد. چون هميشه گفته‌اند که آرد و بيکينگ‌پودر را با هم مخلوط کنيد، و بيکينگ‌پودر اصولاً چيزي است که باعث پف کردن کيک مي‌شود. وقتي مي‌ريزيد توي مايه، بلافاصله کارهاي بي‌ناموسي مي‌کند و عين ِ اين که يکي ته ِ ظرف ِ کيکتان گوزيده باشد، از بالاش حباب مي‌آيد بيرون. اين حباب‌ها را بايد توي کيک نگه داشت که کيک پف کند و نرم بشود. اما با هم زدن تمامش حرام مي‌شود. بگو عين ِ گوسفندي که بي‌بسم‌ال سر بريده باشندش.
من معمولاً بيشتر ِ آرد را مي‌ريزم و مخلوط مي‌کنم و بيکينگ‌پودر را مي‌گذارم با آن يک‌ذره (به قاعده‌ي يکي دو قاشق) آردي که مانده مخلوط مي‌کنم و مي‌ريزم. بنابراين مشکلي نيست که مخلوط ِ باقي مواد با آرد زياد هم بخورد. حالا چرا گفتم بقيه‌ي چيزها خوب مخلوط شده باشد؟
آرد کلا‌ً موجود نحسي است، درست عين خودم. کوني ِ منزوي به تمام معنا. علاقه‌ي خاصي دارد که با جمع قاطي نشود، توي خودش جمع بشود و برود يک گوشه بنشيند ماستش را بخورد. آشپزها اصطلاحاً به اين وضعيت گلوله‌شدن ِ آرد در مايه‌ي کيک مي‌گويند. اگر مخلوط‌کن داريد، اينجا کارتان خيلي راحت است. با مخلوط‌کن آرد را قاشق- قاشق بريزيد و نگران گلوله‌شدن نباشيد. اگر نداريد، بايد آرد را کم‌کم روي مخلوط پخش و پلا کنيد و با چنگال کم‌کم هم بزنيد و هر وقت گلوله‌اي ديديد، گوشه‌ي ديواره‌ي ظرف خفتش کنيد و بماليدش تا باز شود.
بهترين ماده براي چرب کردن قالب کيک، نه روغن و واکس و لوبريکنت و کرم، که کره است. يک فندق کره‌ي آب‌نشده را دست بگيريد و به کف و گوشه‌ها و ديواره‌ي کيک بماليد. (توجه: اگر ناخن‌هاي کدبانوي منزل بلند باشد، مي‌تواند اين قسمت را به همسر خود بسپارد. اصولاً پاک کردن کره از زير ناخن کار نکبتي است.) من با روغن مايع هميشه اين مشکل را داشته‌ام که وقتي مايه‌ي کيک را مي‌ريزم در قالب، روغن از روي قالب جمع شده و به روي کيک منتقل مي‌شود. اما کره هم‌چنان پابرجا مانده و با گرماي فر آب مي‌شود و خلاصه کنم، در نهايت باعث مي‌شود کيک ابداً به قالب نچسبد.
تبديل درجه‌ي فارنهايت به سانتي‌گراد: اگر در دستور کيک، گفته‌اند به مدت ِ چند دقيقه با فلان دماي فارنهايت بگذاريد توي فر و دماي فر شما با درجه‌ي سانتي‌گراد مشخص شده، اصولاً دستور را به تخم‌تان هم نگيريد. هيچ کيکي بدون ِ سوختن ِ ته‌اش نيم‌ساعته حاضر نمي‌شود. آن هم تازه به اين شرط که گرماي فرتان را روي درجه‌ي جهنم ِ خدا تنظيم کنيد. من کيک را وسط ِ فر، روي درجه‌ي بين 200 تا 220 (احتمالاً سانتي‌گراد. تصوري ندارم که اين درجه‌بندي‌هاي فر که علامتي کنارشان ندارند، چي هستند) مي‌گذارم و حدوداً يک ساعت تا يک ساعت و نيم طول مي‌کشد تا حاضر شود. معمولاً مي‌گويند يک چنگال يا چوب کبريت يا خلال دندان يا هر چيز ِ دراز باريکي که چيز ديگري از خودش پس ندهد را در کيک فرو کنيد و اگر چيزي بهش نچسبيد، کيک آماده است. ولي حرف ِ من اين است که اگر نمي‌توانيد تشخيص بدهيد کيک چه وقتي پخته، اصلاً طرف ِ درست کردنش نرويد. قيافه‌ي کيک ِ پخته از دور به شما سلام مي‌کند.

تزئين کيک: من اصولاً با خامه ميانه‌اي ندارم. اوائل تنبلي‌ام مي‌آمد بنشينم خامه را روي کاسه‌ي حاوي ِ يخ هم بزنم. به‌علاوه، کيک خامه‌اي توي هر شيريني‌فروشي‌ که برويد پيدا مي‌شود و معمولاً بهتر از آن چيزي است که شما در خانه با رنج و مرارت درست مي‌کنيد، هم از لحاظ قيافه و هم مزه. بعدها شکلات را کشف کردم.
کيک را مي‌شود ساده خورد. مي‌شود يه مقدار پودر نارگيل يا ترافل روش ريخت. مي‌شود حتي شکلات ِ آب‌کرده روش داد. به ذائقه، اضافه‌وزن، مناسبت و سليقه‌ي شما بستگي دارد. اگر مي‌خواهيد ساده بخوريد که هيچي. براي چسباندن پودر نارگيل و ترافل، احتياج به چيزي داريد که توي کتاب نجف ازش به عنوان شهد قنادي ياد شده، مخلوط يک مقدار آب و سه برابر آن مقدار شکر، که مي‌گذاريد روي شعله‌ي خيلي پايين تا بعد از ساعت‌ها، براي خودش قوام بيايد و يک شربت ِ غليظ ِ بسيار شيرين و خوش‌ آب‌ورنگ بشود. در طي اين فاصله هم بايد گاهي با قلم‌موي مرطوب بغل ِ قابلمه را تميز کنيد که شکرک نزند. حالا چون من اين دستور را اختصاصاً دارم براي محدثه مي‌نويسم و زينت‌بخش ِ نه تنها کتابخانه، که آشپزخانه‌ي محدثه هم يک جلد کلام‌الله نجف بوده، دستور اين شربت را اين‌جا نمي‌آورم، فقط در همين حد بدانيد که درست کردن اين شربت خيلي دردسر دارد و به اين نمي‌ارزد که براي روي اين کيک درستش کنيد و بعد با قلم‌مو روش بماليم. به شکلات پناه مي‌آوريم.
رويه‌ي شکلاتي براي روي کيک خيلي ساده است. نه تنها توي دستورهاي نجف پيدا مي‌شود، بلکه مي‌توانيد شکلات را همين‌جوري به روش بن‌ماري آب کنيد و روي کيک بماليد. يعني يک قابلمه آب جوش بياوريد، يک بشقاب ِ نشکن روش بگذاريد و شکلات را توي بشقاب بگذاريد و فرصتش بدهيد توي گرماي بخار آب داغ شود، بعد روي کيک بماليد و ته ِ بشقاب را هم ليس بزنيد. من تا حالا انواع و اقسام ِ شکلات‌ها را اين‌جوري روي کيک داده‌ام و هميشه هم خوش‌مزه شده. از توبلرون بگير تا شيرين‌عسل. اما يک روش ِ تنبلانه‌ي خوبي تازگي‌ها از خودم درآورده‌ام که خوب هم جواب مي‌دهد. سخت‌ترين کارش اين است که تشريف ببريد مغازه‌‌ي ديدني‌ها. توي تجريش است و برويد توش مدهوش مي‌شويد. انواع و اقسام ِ چيزهاي خوبي که بتوانيد پيرامون شيريني و شيريني‌پزي تصور کنيد آنجا پيدا مي‌شود. اين آدرس سايتش است. خريد اينترنتي هم مي‌توانيد بکنيد، اما من توصيه مي‌کنم برويد آن‌جا، اول بو بکشيد. آن‌جا بوي خوب ِ خاصي براي خودش دارد، از بوي پشت ِ گردن يارتان هم به‌تر. يک وضعيت غير قابل وصفي دارد آن‌جا براي خودش. طول مي‌کشد يادتان بيايد آمده‌ايد يک بسته شکلات شيري پوششي پارميدا بخريد با ترافل يا پودر نارگيل يا گل قندي يا هر چيزي که عشقتان مي‌کشد. اگر به سلامت از آن‌جا آمديد بيرون و پا توي خانه گذاشتيد و کيک‌تان آن‌قدري حاضر شد که بشود به‌اش کيک گفت، تا داغ است، چهار پنج تکه (بسته به سطح‌مقطع قالب‌تان) شکلات بکنيد و همين‌جوري دوباره بگذاريد توي فر و بعد ِ سه- چهار دقيقه در بياوريد. قيافه‌ي شکلات در اين مرحله هيچ تغيير خاصي نکرده، اما از با پشت قاشق فشارش بدهيد، مي‌بينيد که ناکس، شُل و ول خودش را نگه‌داشته بود، خدا مي‌داند با چه زوري. اين است که مي‌توانيد تا آن‌جا که برمي‌آيد صافش کنيد و اگر هوا مثل حالا سرد است، بگذاريد چند دقيقه بماند، کمي که خودش را گرفت، پودر نارگيل بپاشيد روي سينه‌اش و داغ داغ بخوريد و به جان ِ نگارنده درود بفرستيد.

mercredi, janvier 27, 2010