یک فامیل داشتیم که تنش خیلی بو میداد. الانش را نمیدانم. آن موقعها این فامیل ما خیلی پیش میآمد که شبها بیاید خانهی ما دور هم باشیم. گپ مفصل میزدیم و خوش هم میگذشت. بعد تشک میانداختیم میخوابید و میخوابیدیم.
از آن موقع به بعد بود که تشکهای پنبهای ِ تازهعروس- تازهدامادیمان بوی گند گرفت. روبالشیها و ملحفهها و پتوها را بعد ِ هر بار استفاده میانداختم توی ماشین و خود تشکها را دو روز بردیم بالای پشت بام گذاشتیم آفتاب بخورند. بو نرفت. توی همهچیز هم رسوب میکرد. هفتهی پیش کمد را باز کردم لباس جمع کنم، دیدم تمام لباسها بو گرفته. در ِ لباسشویی هم دو روز پیشش شکسته بود. نصف بیشتر لباسهای توی کمد را دو روزه آب کشیدم و بردنیها را گذاشتم توی کارتون لای ظرفها، باقی را هم یک گوشه گذاشتهایم بدهم به کسی. نمیدانم کی ممکن است این حجم عظیم روسریها و کتدامنهای رسمی ِ هیچنپوشیدهی من به دردش بخورد.
یک گربهای دارد توی کوچه بیوقفه میو میو میکند.
پریروز خانهی رویاهایم را دیدم. نه که فکر کنی چیز خاصی بود، نه. خانهی قشنگی بود که جزء به جزءاش به سلیقهی ما دو نفر میخورد. خیلی بد بود. خیلی که با قرض و قوله خودمان را خفه کنیم، تهاش دست کم پانزده بیست تومان کم داریم. بعد ِ این دیگر برام مهم نیست چی باشد یا کجا باشد. امشب علیرضا را فرستادم بیرون، توی مایههای این که شب با خانه برمیگردی. خودم هم نشستهام هی یاد در و دیوار آن خانه میکنم و آه میکشم و وسیله میچینم توی کارتون.
کاش یک وحی و الهامی بهام میشد که بدانم تشک پنبهای و بالش پر را چطوری بشورم.
نیم ساعت است هی غر مینویسم و پاک میکنم. عروسک سنگ صبور. بدی ِ سن بالا همین است. آدم خوب یاد میگیرد بریزد توی خودش.
samedi, septembre 18, 2010
mercredi, août 25, 2010
از آن شبهایی است که خیلی شب است. چهطور بگویم؟ یک دلتنگی خاصی توی خودش دارد. علیرضا زود آمد، اما حالا که رفته بخوابد، میبینم هیچ هم آن قدری که دلم میخواست با هم نبودیم. حیف. تابستان کشدار است و داغ و خلوت. من مایهی کتلت درست کردم و او سرخ کرد و من تلفنی به حرفهای خواهرم گوش دادم که ویرش گرفته اینجا خانه بخرد و گمانم یک چیزی هم با هم تماشا کردیم. بیشترش را رفتیم توی سایتهای معاملات املاک چرخ زدیم. عجیب است که تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده. آدم از این مملکت انتظار ندارد.
سوم راهنمایی که بودم، پدرم به اصرار خواهرهام خانه را عوض کرد. آن وقتها کسی من را تحویل نمیگرفت، اما سر ِ دیدن دو سهتا خانه من هم رفتم. عیالوار بودیم و پدرم از هفده سالگی توی شرکت نفت کار میکرد و پول خوبی داشت. یک خانهی چهارخوابه دیدیم که خوب بود. پدرم بود، مادرم بود با یکی از خواهرهام و من. حیاط داشت و دوستش داشتم. آن وقتها خیال میکردم که حتماً شاعر میشوم و باغچه و درخت را برای شعر گفتن لازم داشتم. اتاقهاش بزرگ بود و خانوادهی خوبی توش نشسته بودند. همهجا را نگاه کردیم و قبل از این که خوشحال و راضی بیاییم بیرون مادرم پرسید: راستی کسی که توی این خانه نمرده؟
مادرم وسواس داشت و مادربزرگ خانواده چند ماه پیش مرده بود و مادرم پایش را توی یک کفش کرد که توی این خانه نمیآید. بعد یک خانهی دو طبقه دیدیم و خریدیم. آن موقع هفده میلیون بود.
حالا که فکرش را میکنم، اسبابکشیمان خیلی خندهدار بود. آن وقتها حالیام نمیشد، اما پدرم خسیس بود. اسبابها را با ماشین میبرد آن خانه و برای گاز و یخچال و تختها و قفسهها از شرکت وانت گرفت. مبلها را نبردیم. نو خریدند با قفسههای بیشتر و درهای کمدهای دیواری را دادند نجار بسازد. یک چیزگندی از آب درآمد، چون پدرم به بهانهی مواظبت از ماشین و کار بالای سر کارگرها نمیآمد که مجبور نشود دست توی جیبش کند و آنها هم که با چهارتا زن و دختر جوان و بی دست و پا طرف بودند، تا توانستند کج ساختند و کلاه گذاشتند. سر ِ یک هفته خانه نصف دیوارهاش گچی بود و یک انباری زشت سیمانی زیر راهپلهاش علم شده بود. گلخانه را هم بعدتر مادرم کرد انباری؛ مثل آشپزخانهی طبقهی دوم. پردهها را هم خواهرم یک شبه دوخت. فرداش قراربود برایش از تهران خواستگار بیاید و خانه هنوز درست و حسابی چیده نبود و همهمان آن شب تا صبح بیدار بودیم و من وسط کارها آناستازیا نگاه کردم.
خانه پنجرههای بزرگ داشت با بالکن حسابی. دلم میخواست بیدمجنون میکاشتیم و عصرها توی بالکن روی صندلیهای سفید فلزی مینشستیم کیک میخوردیم با چای و شیر. نکردیم. بالکن هم شد یک انباری دیگر و درش سال تا سال باز نمیشد و کسی گرد و خاکش را تمیز نمیکرد و همان روزهای اول، پدرم پشت پنجرهها میله زد که دزد نیاید و پردهها کلفت بود که از توی خیابان دید نداشته باشد. خواستگاری هم سر مهریه به سرانجام نرسید و سر ِ سال نشده، خانه را مادرم کرد یک شلختهدانی ِ حسابی.
دیگر دوستش نداشتم.
lundi, août 16, 2010
یک ور ِ خانه بساط ترجمهام پهن بود و یک ور دیگر جان شیفته و سیگار و مخلفات. خودم نشسته بودم فرندز میدیدم و تازه ناهار مختصری خورده بودم که چشمم افتاد به جویی که دونات گاز میزد و هوس کردم. بد هم هوس کردم. رفتم توی آشپزخانه به این امید که یک چیزی پیدا کنم تردی و شیرینی دونات را توی خودش قایم کرده باشد. یک عالمه شکلات داشتیم با کلوچهی نادری که مادرم دیروز از شمال آورده بود و دیجستیو و فلفلهای رنگی کوچک که قرار است ترشیشان کنم و زردآلو و گلابی و انگور و پاستای دو روز مانده. دلم هیچ کدامشان را نمیخواست. چهارده سالگیام را میخواستم که خمیر میکردم و دو ساعت پای گاز کرم هم میزدم میگذاشتم خنک شود و قالب میزدم و سرخ میکردم و کرم لاش میگذاشتم و شکلات میمالیدم روش و مزهی بهشت میداد.
امسال بیست و پنج سالم تمام شد. عجیب است. تا همین هفتهی پیش خیال میکردم بیست و چهار سالهام. بعد نشستم حساب کردم دیدم نه. عین فیبی بودم در آن لحظه. هی گفتم پس این نقشههایی که برای بیست و پنجساله بودنم داشتم چی شد؟ (سلام آقای مرحوم گلآقا) هی گفتم الان است که چشم به هم بزنم و ببینم سی سالم هم تمام شده و هیچ وقت آن دختر جوان و جذابی که دوست داشتم باشم، نشدم. امسال یک زن خانهدار بودم که عطر گوچی و جارو شارژی بلک اند دکر و پول کادو گرفت و کیک تولد نداشت و نمیخواست داشته باشد. گمانم آدم حتی از آن چیزی که خیال میکند هم زودتر پیر میشود.
vendredi, août 13, 2010
نون ازم خواست برایشان لیست بنویسم. از اینها که آدم قبل ِ تولد پخش میکند بین دوستهاش. این کار را البته دوست ندارم. یک بار کردم. هیچ فایدهای هم نداشت. در صدر لیستم ماشین بود. الان نمیدانم یک سال گذشته یا دو سال. هنوز ماشین ندارم. رفتم پیداش کنم و با اندکی دخل و تصرف دوباره همان را بفرستم. چون مثلاً فندک میخواستم که همان موقع گرفتم.
بعداً: سطر بالا که مینوشتم، توتی با یک گربهی دیگر پشت پنجره دعوایش شد. رفتم جداشان کنم، دست راستم را گاز گرفت و رسماً یک تکهاش را خورد. الان دستم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری است. من مقداری گریه زاری و ننه من غریبم بازی در آوردم و حالا دارم رشادتمندانه و یکدستی ادامه میدهم. یعنی باید بروم بدهم پانسمانش کنند؟ یا توتی را با تیپا از خانه بیندازم بیرون کفایت میکند؟ الان دوتا دلمشغولی دارم. یکی این که خاک بر سرم. من دیروز با یکی رفتم سقط کند و او به اندازهی الان ِ من ادا در نیاورد. دوم که من چجوری میتوانم یک دستی بروم مستراح و شلوارم را بکشم پایین؟ ناهار خوردن که بماند.
بعداً: سطر بالا که مینوشتم، توتی با یک گربهی دیگر پشت پنجره دعوایش شد. رفتم جداشان کنم، دست راستم را گاز گرفت و رسماً یک تکهاش را خورد. الان دستم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری است. من مقداری گریه زاری و ننه من غریبم بازی در آوردم و حالا دارم رشادتمندانه و یکدستی ادامه میدهم. یعنی باید بروم بدهم پانسمانش کنند؟ یا توتی را با تیپا از خانه بیندازم بیرون کفایت میکند؟ الان دوتا دلمشغولی دارم. یکی این که خاک بر سرم. من دیروز با یکی رفتم سقط کند و او به اندازهی الان ِ من ادا در نیاورد. دوم که من چجوری میتوانم یک دستی بروم مستراح و شلوارم را بکشم پایین؟ ناهار خوردن که بماند.
بلی. میگفتم. من توی زندگیام خیلی چیزها کم دارم که اصلاً خیال هم نمیکنم بهشان برسم. مثلاً یک خانهی دوخوابهی واندار. یا یک ویلا لب دریا. یک چیزهایی هم هست که خوب، الان هم اگر نشود، یک سال، دو سال، سه سال دیگر خودمان میتوانیم بخریم و تازه آنجوری بیشتر بهمان میچسبد. کلاً این پروسهی رفتن و دیدن و انخاب کردن به من یکی خیلی میچسبد. این است که راضی به زحمت کسی نیستم. یک چیزهایی هم هست که خوب، گرانند. آدم همینجوری که نمیتواند به مردم بگوید این دیکشنری شصت یورویی را لازم دارد. یا این یکی بیست و سه یورویی را. یک رویی میخواهد گفتنش که من ندارم. دیگر جانم بگوید برای نون ِ نازنین که من الان دو ساعت است دارم فکر میکنم چی دلم میخواهد و توی این فاصله یک اپیزود فرندز هم دیدم. من ممکن است از گرفتن یک تیشرت راحت و خنک هم خیلی خوشحال شوم. از زیورآلات خوشام نمیآید، اما خوشگلترین گوشوارههای عالم را از نسیم و مرجان کادو گرفتهام. یک چیزی لازم دارم که بمالم به تنم و زیر آفتاب بخوابم و برنزه بشوم. کتاب لازم ندارم. لوازم آرایش هم نه. لاک هم که همین دیروز از ملی و محدثه چندتا بلند کردم. یک اتوی مو هم گمانم میخواستم. دیگر یادم نمیآید. یعنی چیز فیزیکی یادم نمیآید. الان میخواهم این پستم را جمع کنم، بروم درمانگاهی چیزی ببینم دستم بخیه لازم دارد یا نه. از اولش این را میخواستم بگویم اصلاً که همین خواب ِ راحتی که آدم بعد از مهمانی شبانه در خانهی خودش میکند، برای من بهترین چیز است. همین همنشینیهای وقت و بیوقت، همین همصحبتیهای گاه و بیگاه.
jeudi, juillet 08, 2010
شب بود. چشمهام را به زور باز نگه داشته بودم و پیراشکی درست میکردم برای ناهار فردا. رادیو برای خودش روشن بود. بازی آلمان اسپانیا. اوایل بازی بود و من داشتم آخرین پیراشکیهام را قالب میزدم. خمیر را توی دستم چرخاندم، آرد پاشیدم، قالب زدم، گوشت گذاشتم لایش و بستم گذاشتم توی سینی فر. دوباره خمیر توی دستم چرخاندم. این کار را هنوز یاد نگرفتهام، بر عکس مادرم که با مهارت میچرخاند و از این دست به آن دست میداد و نازکش میکرد.
از وقتی یادم میآید، مادرم نان میپخت. وسواس داشت. دستپخت کسی را نمیخورد. این که سهل است، مهمانی که میرفتیم، بینیاش را چین میداد و با بدگمانی نگاه میکرد و دست به چیزی نمیزد؛ به آدمها هم. حالا البته بهتر شده، اما آن وقتها محال بود غیر از این رفتار کند. از خانهی مادرش هم که برمیگشت، تا حمام نمیرفت نباید به جایی میخورد. میگفت نجسام. همهی دنیا نجس بود بجز ما که زندگیمان دست خودش بود و این چهاردیواری که سالی یک بار تکتک اتاقهاش را آب میکشید و پهن میکرد زیر آفتاب داغ تابستان. ما را هم همینطور- تقریباً. یک صحنهای توی ذهنم مانده که مامان توی حیاط، شلنگ آب را گرفته بود روی سر من، یا برادرم. تصویر محوی است. خوب نمیبینمش. شاید هم خیال میکنم. ولی این را مطمئنم که یکبار من را کتک زد. بد کتک زد و خیلی ترسیده بودم. سر ِ این بود که رفته بودیم سراغ دوچرخهی کوچکی که توی حیاط داشتیم، با برادر و پسرعموم. مادرم زورش به آنها نرسید، اما خوب زهرهچشمی از من گرفت. من هنوز هم دوچرخه دوست دارم و هنوز هم کوچکترین شوقی برای سوارشدنش ندارم.
هیچ وقت نفهمیدم وسواس ِ مادرم چهطور شروع شد. جوانتر که بود، اینطور نبود. آراسته بود و کفشهای پاشنهبلند میپوشید و شبها شام میرفتند باشگاه ساحل. من که کوچک بودم، مادرم لب به غذاهای باشگاه شرکت نمیزد که روز به روز کیفتشان افت میکرد، اما من مرغهای ناهار جمعهاش را دوست داشتم. با هویج و کرفس و فلفلدلمهای آبپز میکردند و سس غلیظی میدادند روش. بابام ظهرهای جمعه دوتا قابلمه برمیداشت، میرفت باشگاه ساحل، غذا را میگرفت میآورد خانه. مادرم کاری به کار ما نداشت، برای خودش همیشه غذای جدا درست میکرد. غذای خوبی هم درست میکرد، اما همیشه میخواست به ما بفهماند که دارد در حق ما فداکاری میکند. هر تکه گوشت یا مرغ را زهرمار میکرد تا از گلویمان پایین برود.
نان پختن برای مادرم، آئین خودش را داشت. حمام میکرد و پیراهن ِ تازه شسته شده میپوشید و خمیرمایه درست میکرد و آرد و آب میریخت و نمک میزد و خوب ورز میداد. پدرم گوشهی حیاط اتاقکی ساخته بود که مادرم دم و دستگاه نانپزیاش را گذاشته بود و همانجا نان میپخت و داغ داغ میآورد سر سفره، مخصوصاً وقتهایی که مهمان داشتیم.
اگر بگویم نانهای مادرم زبانزد خاص و عام بود، خیلی اغراق کردهام. آنقدرها مهمان خانهمان نمیآمد. اما هر کس میخورد، تعریف میکرد. مادرم خیلی خوشحال میشد. ما برایمان معمولی بود. عادت کرده بودیم، دیگر نمیدیدمش. گاهی ناراحت میشدیم حتی، بچههای دیگر لقمههای لواش و پنیر و کره داشتند برای زنگهای تفریح، ما نه. مادرم این چیزها یادش نمیماند. مهم نبود براش. خیلی حسرتش را میخورم. مادرم اما براش مهم بود کسی از نان، از غذا، یا حتی ماستی که درست میکرد، تعریف کند. چشمهاش برق میزد و از ته دل میخندید. این را من هم ازش به ارث بردهام. با طعمها و بوها و مزهها بازی میکنم و کسی که تعریف کند، چشمهام برق میزند.
dimanche, juillet 04, 2010
دلم گرفته. همینجوری. پریشب آمدم یک طرح خوشحالسازی برای خودم پیاده کنم و چون عین زنهای زیادی شوهردار، شیپیش در پشم پاهام لانه کرده بود، دو بسته ورق اپیلاسیون حرام کردم تا دست و پام به اصطلاح بلوری بشود. امشب هم سر ِ راه رفتم لوسیون ِ نمیدونمچیچی ِ کاهشدهندهی پشم بدن خریدم و همین الان پیش پای شما چهار دانه شویدی که مانده بود را با اپیلیدی ناکار کردم و لوسیون مالیدم و الان مثلاً باید خوشحال باشم و سبکی خاصی در پاهام احساس کنم، آنقدر که سبکبال بدوم. اما هیچ هم اینطور نیست. پاهام دانه دانه شدهاند و من دارم به این فکر میکنم که هزار سال است نرفتهام آرایشگاه اپیلاسیون کنم و هزار سال است پایم را توی هیچ استخر و دریایی نگذاشتهام.
توضیح: من امروز توی شرکت دقیقاً هیچ کاری نکردم و ظهر رفتم دانشگاه یک امتحان مسخره دادم و با این که امتحانم خیلی خوب بود و قاعدتاً باید الان خیلی حالم خوش باشد، بعدش مجبور شدم بروم شرکت و به مدت یک ساعت و نیم، دوباره هیچ کاری نکنم و بعد برگردم خانه خودم را با لباسهام بیندازم توی ماشین لباسشویی. یک ساعت و نیم جمعاً منتظر اتوبوس بودم. آه ای عمری که بیهوده میگذری.
یادم میآید خیلی کوچک بودم که برای اولین بار رفتیم شمال، اما نه آنقدری که یادم نیاید. حتماً یک کسی بوده که من را بگیرد و من روی آب شناور بمانم و از ته دل جیغ بزنم. شاید هم نه. این اخلاقها به پدرم نمیآید.
ما یک وقتی توی خانوادهمان سه تا بچه داشتیم و پدرم یک ماشین فسقلی داشت که با عمو و زنعمو و دوتا پسرهاشان میچپیدند آن تو و از شمال تا جنوب سفر میکردند و شبها چادر میزدند و عکس میگرفتند و توی عکسها همه خندان بودند و دامن پای زنها کوتاه بود و باد با موهاشان بازی میکرد و تا توی چشم بچهها میخندید. پدرم آنوقتها توی مسجدسلیمان کارگر شرکت نفت بود و آرزو داشت کارمند بشود و خانه توی بریم بگیرد. بعد انقلاب شد و بابام کارمند شد و ما چهارتا دنیا آمدیم که سرباز امام زمان باشیم و زنعموم مرد و عمویم یک زن دیگر گرفت و مادرم از زن دوم عمو خوشش نمیآمد و ما دیگر دسته جمعی مسافرت نرفتیم و اولین سفری که من یادم میآید، همین محمودآبادی بود که بابام از طرف شرکت نفت ما برد و من برای اولین بار دریا را دیدم و هیجانزده بودم و خدا خدا میکردم پدرم هر سال ما را ببرد محمودآباد.
یادم هست که یک شب بعد از شام برمیگشتیم سوئیت و کنار دریا راه میرفتیم و من روبهرویم سیاه ِ سیاه بود و من میترسیدم آب بزند من را با خودش ببرد توی این سیاهی ِ بیانتها و حتی یک بار هم فکر نکردم که یک بزرگتری هست دست من را بگیرد. یادم هست که که از آن به بعد و بزرگتر هم که شدم، دوست داشتم همینجوری بنشینم روبهرویش و نگاهش کنم و بترسم و کسی نباشد دستم را بگیرد. خیال میکردم من خیلی آدم خاص و تنهایی هستم. کی توی چهارده سالگی همچین فکری نمیکرد؟
اولین سفر ِ دوتایی که با هم رفتیم، غیر ِ این همدانها و اهواز رفتنهای اجباری، گرگان بود. سه سال پیش گمانم. مطمئنم که بندر ترکمن و بندر گز هم رفتیم و حتی یادم هست قایقسواری کردیم و توی جزیرهی کوچکی که یک رستوران بیشتر نداشت، ماهی خوردیم و یادم میآد توی تاریکی شب هم با هم کنار دریا بودیم و لابد من باید همچین فکری کرده باشم که تو هستی دست من را بگیری و من از هیچ موجی نمیترسم. یادم نیست. اینش یادم مانده که روز دوم سفر پریود شدم و حمام هتل کثیف بود و من درد داشتم و لحظهشماری میکردم که برویم فرودگاه و برگردیم خانه.
میخواهم بگویم الان که خوب فکرش را میکنم، میفهمم که چرا پدرم از یک جای زندگیاش به بعد، دیگر دوست نداشت سفر برود.
samedi, juillet 03, 2010
بعد ِ بوق و اندی دارم ابی گوش میدهم. شب نیلوفری. هی فکر میکنم کاش یک آهنگ نیناشناش داشته باشد که پا بشوم باش، بس که خوبام.
سه ساعت پیش خط بالا را نوشتم. الان خوابم میاد. گرمم هم هست و آرایش ِ پاک نکرده دارم با لنز درنیاورده و دو تا قابلمهی گنده که از ناهار دیروز مانده و ابیام هم خیلی وقت است خاموش است. آخ از ناهار دیروز ولی. مهمان ِ سرباز داشتیم و از شب ِ قبلش اینقدری که غر زده بود غذاهامان بد است و من شبش حال نداشتم و پاستا درست کردم -بله، برای ما پاستا یک غذای حاضری محسوب میشود -، از صبح بعد ِ پنکیکها دست به کار ِ ناهار شدم و زرشکپلو با مرغ ِ چرب حسابی درست کردم با سالاد و مخلفات. عصر که مهمانمان رفت، قابلمه را گذاشتم جلویم و هی تهچین خوردم و هی قربانصدقهی خودم رفتم. آخر تو چقدر خوبی غذا؟ چه لذتی دارد از خرید کردن تا شستن و خورد کردن و پختن و خوردنت؟ ستارهباران جواب کدام سلامی به آفتاب؟
بله، میگفتم، خیلی گرم است و من خوابم میآید. یک کار ترجمه هم دلم میخواست برای تابستان بگیرم، نشد. حیف. خاک بر سرم کنند، آخر کدام آدم عاقلی توی رزومهاش تاکید میکند که کار اولش است و بلکه هم اصلاً نتواند؟ طرف جواب ایمیلم را هم نداد حتی. چشم به آسمان نشستهام منتظر که یک کسی توی مایههای همینگوی ظهور کند و کتابش از آسمان بیفتد توی دامن من که دست به کار بشوم. دو تا از نمرههام را هم گرفتم. هیچ کدام بیست نشد. خیلی ناراحتم. معدلم تا الان هیجده است.
دیگر چی بنویسم؟ اینقدری که ننوشتهام، خیال میکنم الان باید حتماً حرف مهمی برای گفتن داشته باشم. که ندارم. این پنج شش ماهه هیچ کاری نکردهام. نه درست و حسابی درس خواندهام، نه کار قشنگی کردهام، نه هیچی. صبح تا شب رفتهام نشستهام سر کار و با عرق جبین به اقتصاد خانواده کمک کردهام. واقعاً با عرق جبین، بس که شرکتمان گرم است و من هی شر شر عرق میریزم. هیچ کاری هم ندارم که بکنم، فقط نمیتوانم کارهایی که دوست دارم بکنم. بلکه آخر ِ این ماه زدم بیرون، بلکه هم نه، ماندم تا آخر تابستان و خودم را گول زدم که من خیلی آدم مهمی هستم و نقش قابل توجهی در صنعت خودروی کشور ایفا میکنم. از روزی که من رفتم توی این شرکت، تا حالا سر ِ جمع پنجتا سنسور دنده عقب فروختهایم. جمعش اندازهی حقوق یک ماه من هم نشد. خیلی است.
samedi, mai 29, 2010
ده سالم بود. هفت تا بچه بوديم. بابام نوشابهي شيشهاي ميخريد: زمزم، کوکاکولا، پارسيکولا. صندوقهاي نوشابه هميشه گوشهي حياطمان بود. بابام آنوقتها آريا داشت. ما هنوز خيلي فقير بوديم و ماشين داشتن برايمان خيلي هيجانانگيز بود. يک کمي که بزرگتر شديم، ديديم که هيچ کس آريا ندارد و يک ماشين گندهي زشت است و بوقاش صداي سگ ميدهد و بچههاي کوچه هر وقت ماشين بابام را ميبينند، مسخرهاش ميکنند.
بابام از يک وقتي به بعد، ديگر فقير نبود، اما هميشه خسيس بود. مثلاً ميوهي ارزان ميخريد که لک داشت و ما دوست نداشتيم، ميماند و خراب ميشد و ميريختيم دور. اما آنوقتها حرف توي نوشابهخريدن نميآورد. شيشهها را آب ميزديم سر ِ صبح ميگذاشتيم توي فريزر که براي ظهر خنک بشود، تگري بشود، داغ تابستان را با خودش بشورد ببرد پايين.
آنوقتها نوشابهي تگري خوردن آرزوي ما بود. آدابي داشت که نوشابه اينطوري بشود. تنها چيزي که من ميدانستم، اين بود که بايد خيلي بماند توي فريزر، اما يخ نزده باشد هنوز. به محض درآوردن که درش را بازميکردي، اگر خيلي خوششانس بودي يکهو از بالا نوشابهات تگري ميشد و يخ، تن ميکشيد پايين. يخ هم که نه، انگار خوني که دلمه بسته باشد. بعد وقتي نوشابه را سر ميکشيدي، ميامد روي زبان و سرد بود و گلوت را قلقلک ميداد.
بعدتر بود که صندوقها خاک گرفت و سراغشان نرفتيم. نوشابهي خانواده ميگرفتيم و من کمکم ياد گرفتم نوشابه يک چيزي است که من دوستش ندارم و ميتوانم نخورم. پانزده سال ديگر هم گذشت تا يک ظهر ِ داغ ِ اوايل خرداد، با عاصفه و نسيم و ماندانا توي يک ساندويچي ِ کوچک و کثيف، من يک جرعه از کوکاکولاي عاصفه را با ني هورت بکشم و چشمهام از گازش پر ِ اشک بشود و اينها همه يادم بيفتد.
samedi, mai 22, 2010
عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشمهامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپتاپ را گذاشتيم وسطمان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر ميکنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق ميکند. خواب ديدم انگشتهاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر ميکنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم ميخواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همهاش ميترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همهاش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها ميپيچد و همه ازش ميگويد، چهطور چيزي است مگر؟
mercredi, mai 19, 2010
گشنهام بود. يه کاسه کورنفلکس با شير ريختم براي خودم و پشتش هم چندتا کلوچهي خرما-گردويي کوچولو. نشمردم چندتا. توتي رو برده بودم تو حياط و بعد که آوردمش، تا يه ساعت همينجوري ميو ميو کرد که باز بذارم بره بيرون. حال نداشتم بالا سرش بايستم و همسايههه غر ميزنه اگه ببينه بچه تو حياطه. ما تا حالا غر نزديم که بچهي اونا هي توي حياطه. چون بچهشون آدمه اصولاً همچين چيزي براشون پذيرفته هم نيست که با توتي مقايسه بشه. ولي به خدا که خرتره.
بعد؟ بعد الان دارم از خواب ميميرم. يه عالمه هم تمرين گرامر دارم. حالا که نه ادعا کنم تمرين به جاييمه، ولي اگه بخوابم شب دير ميخوابم و صبح دير پا ميشم و به کلاس ِ صبحم نميرسم. آلردي هم سهتا غيبتم رو خوششال و خندان کردهام قبلاً. بعد هي قراره يادم باشه به نازنين زنگ بزنم قرار اين هفتهمون رو بندازم جمعه، هي يادم ميره. اصلاً امروز هم نزديک بودم زنگ بزنم به محدثه که تخمم که پول موبايل برات مياد، من دلم برات تنگ شده. هيچ هم حواست هست از وقتي رفتي ديگه معاشرت ِ خوب دوستداشتني نکرده کسي با کسي؟ اوه اوه از اين ناخونام. دو هفته است ميخوام مانيکور کنم و مو رنگ کنم و وقت نميکنم. يه کم گوشت آبپز داريم که دلم ميخواست تنگش قارچ و سيبزميني و هويج و بروکلي بذارم واسهي شام، قارچ و سيبزميني و هويج و بروکلي نداريم. جينمو صبح انداختم توي ماشين. يه دستمال کاغذي توي جيبش بود و همهاش پخش و پلا شده روي پاچههاش. درش که آوردم، تا برگشتم در ِ ماشينو ببندم، توتي رفته بود تو ماشين براي خودش نشسته بود. آدم چجوري بچهدار ميشه که سکته نکنه؟ يا نکنه بچهي آدم اينقدر تخم سگ نيست؟ ها؟ عروسک سنگ صبور، يا تو فيلان کن، يا من ميترکم.
Inscription à :
Articles (Atom)