من الان خيلي خستمه. اونقدر که حال ندارم عکس اين جوجههه رو پيدا کنم بذارم اينجا که مامانش صبح نمايشگاه بود، پيش من دوبار هم پيپي کرد.
بعد چشمهام هم درد ميکنه و صفحههه رو دارم يه خط در ميون ميبينم يا اصلاً نميبينم. اين جوجه کوچيکه خداست بس که دلبر و ماهه. ولي اين سه چهار ماه يه بار بچهداريها لازمهي زندگي مشترکه تا يادمون نره که ما از اينا نميخوايم!
واقعاً قشر Parents ِ جامعه رو درک نميکنم. فک کن من الان بايد راه ميافتادم برم کلاس، در مورد معماري صفويه چيز ياد ميگرفتم. بعد اگه يکي از اين جوجه تخسا داشتم چيکار بايد ميکردم؟ هر روز نميرفتم کلاس؟ هيچ وقت نميرفتم هيچ جا؟!
يه چيز خوشگلي اون روز ياد گرفتم از اين کتاب گندهههي اسطورهشناسي. اين که ميگن خدا موجودات رو از گل رس آفريد، يا توي خيلي از فرهنگها خدا رو يه کوزهگر ميدونن، واسه اينه که ظرفهاي سفالي اولين چيزهايي بودن که بشر «ساخت».
اصولاً تاريخ واسه من خيلي ضد مذهبه. هرچي بيشتر ميگذره، من بي دل و دينتر ميشم.