از سر ِ شبي هي دارم ته ِ دلم نمنمک به اين ميخندم و سرخوشم. نه، از اولش بنويسم که يادم بماند.
من تولد ِ امسالم را خيلي دوست دارم؛ هرچهقدر هم که هنوز نرسيده باشد. همهاش هم از پنجشنبه شروع شد که مرمر يکهو چيزي گذاشت رو ميز و گفت چون نميتواند بيايد، الان بهام ميدهد. کتاب بود با يک جفت گوشوارهي فيروزهاي که خيلي دنبالش بودم، اما تا حالا مثلاش را هم نديده بودم. (هر وقت ِ ديگري بود، ميگفت گوشواره و کتابي که خيلي دنبالش بودم.)
بعدترش شد روزي نيم ساعت با نسرين تلفني حرف زدن و برنامهي مهماني را چيدن و تصميم ِ اين که چهارشنبه بروم براي خودم از آن قوطي سيگارهاي نازلينشان بخرم. امروزش بود به کلي آهنگ ِ قر-و-قميشدار دانلود کردن و دردي که يکهو پيچيد توي دک و پهلوم. داشتم خانه را جمع و جور ميکردم و بالطبع همه چيز وسط خانه ولو بود، کلي کتاب و يک خشککن پر ِ لباس و حوله و ملافه -گور باباي رسمالخط کرده، ملحفه حق مطلب را ادا نميکند- و يک سري لباس زير که که خيلي شيک، به عنوان بخشي از دکوراسيون، اينور و آنور پخش و پلا کرده بودم.
همه را ول کردم به امان خدا و رفتم خيلي شيک، سه ساعتي خواب ِ راحت کردم.
يکي زنگ زد که بيدار شدم و بالش را فشار دادم روي سرم و توي دلم فحش دادم. کليد که انداخت، مطمئن شدم خودش است و نميدانم چرا هي گفتم لابد با هاني آمده که زنگ زده. پچپچ شنيدم و بيشتر بالش را فشار دادم و بيشتر فحش دادم. بعد ِ نيم ساعت که ديدم فايده ندارد، پا شدم آمدم اينور. ديدم
يک موجود گندهي دوستداشتني را کادوپيچکردهاند گذاشتهاند آنطرف و دوتا موجود گندهي دوستداشتنيتر، دو طرفش ايستادهاند و داد ميزنند: سوپرايز! پشتبندش هم ميگويند از آنجا که من مجلس ِ زنانه گرفتهام و برنامههاشان را به هم ريختهام، گفتهاند دو سه روزي زودتر بيايند حالم را بگيرند.
جداي اين که اين کل ِ اين برنامه خيلي بهام چسبيد -چون باباي بچهها، عکس ِ من، از اين هنرها ندارد و هروقت ميخواهد پنهانکاري کند، گندش را درميآورد- هي دارم ميخندم به اين که من هر چقدر هم ادا دربياورم، از آن زنهايي نميشوم که تولد، طلاجواهرات آنچناني، يا فوقش جاروبرقي و اجاقگاز و ظرف کريستال کادو ميگيرند. يعني خيلي که تحويلم بگيرند، بهام پرينتر- اسکنر- کپي ِر ميدهند. کم هم که تحويل بگيرند، امپيتريپلير و فلش و اينجور چيزها.
هي دارد به ان فکر خندهام ميگيرد.