آقاي محترم.
ميتوانيد برويد کلاهتان را بيندازيد هوا. خوشبختي يا بدبختي ِ شما ذرهاي براي من اهميت ندارد. و هنوز نفهميدهايد که شخص ِ شما براي من مرده. آن رابطه، آن احساس بود که براي من مهم بود. و چيزي که ناراحتم ميکند، اين نيست که جنابعالي خودتان را از من بيرون کشيديد. -من و شما هر دومان حق داشتيم اين کار را بکنيم.- اين است که در طي ِ آن رابطه، من بايد التماس ميکردم براي چيزهايي که توي يک رابطه حق ِ طبيعي من بود. همگامي و همدلي. بايد دفعهي اول من را يک ساعت دم ِ شهرکتاب نگه ميداشتيد و يک آفلاين ميگذاشتيد که نميآييد. بايد من ِ شهرستاني را به اين بهانه که کسي نبيند، دنبال خودتان بکشانيد توي شهري که خوب نميشناختم و بعد حضورتان را دريغ کنيد. و حالا اينها را انگار ياد گرفتهايد. براي همين است که من ميگويم چرکنويس عاشقيتان بودم. اينها را بفهميد آقا. شما ادعا ميکرديد که براي من هستيد. اما براي من نبوديد. عار نيست که آدم اشتباه کند. ولي بايد مرد باشد و پاي اشتباهاتش بايستد. و شما نميفهميد که بايد مرد باشيد. هنوز نميفهميد. من از آن رابطه ناراضي نيستم. حقام بود هر چه که به سرم آورديد. اصلاً برايم خوب بود. تجربههاي شما و آدمهاي شبيه و بهتر و بدتر از شما بود که به من نشان داد عليرضا چهقدر «انسان» است. و شما نبوديد. جلوي من نبوديد. و نخواستيد باشيد. و هنوز فکر ميکنيد بايد طلبکار ِ آن روزها باشيد که هيچ حقي ازشان برايتان نمانده. بدهيتان را دادهام آقا. قسط ِ آخرش وقتي تمام شد که ايميل زدم گفتم خوابتان را ديدهام و حالتان را پرسيدم و آنطور جواب داديد. وقتي بود که بهام گفتيد خود ِ شيطان. وقتي بود که فاحشه خطابم کرديد به جرم ِ اين که بهم تجاوز کردند. وقتي بود که هرزگي ِ چشمتان را فهميدم. و متاسفم که اسم ديگري ندارم برايش بگذارم هنوز. شما آن وقت نميفهميديد. حالا هم ميبينم که نميفهميد. فرض کنيد از يک کسي خوشتان ميآيد. از قيافهاش. از گفتارش. از نوشتارش. نبايد بخواهيد تغييرش دهيد. چون يک وقتي -وقتي که آن طوري مياندازيدش بيرون- هرچيزي که آن آدم براي خودش ساخته خراب ميشود. مرز بين دوست داشتن و دوست نداشتن خيلي باريک است آقا. شما زياد از آن مرز گذشتهايد براي من. شما از مرز ِ بيتفاوتي و نفرت هم با موفقيت گذشتيد. به خودتان افتخار کنيد آقا. من يک وقتي معمولي بودم. شما خواستيد خوبم کنيد، بدترم کرديد. اين را بفهميد لطفاً. عار نيست قبول اشتباه. شما آن موقع گند زديد به زندگي من. من ميتوانستم ببخشمتان. ولي هر از چندي آمديد هم زديد و بوي گندش را دوباره بلند کرديد. بفهميد فراموش کردن، معنياش اين نيست که خودتان را عاري از اشتباه بدانيد. من به عنوان آدمي که يک وقتي دوستش داشتم، برايتان هنوز اندک احترامي قائلم. شما مرتب داريد اين احترام را کمتر ميکنيد. شما احساس ميکرديد قايمباشکبازيتان در ِ اوکااف گذشته را پاک ميکرد. اين روزها کي ديگر جز بچهها قايمباشک بازي ميکند؟ اي خدا. بزرگ بشويد آقا. احترامتان با بچه خطاب کردن ديگران زياد نميشود. عزتنفستان زياد نميشود. گوشهايتان را باز کنيد آقا. ذهنتان را باز کنيد. اگر اشتباهاتتان را قبول ميکرديد، من خيلي راحت ميتوانستم ببخشمتان. براي من فرقي نميکند که شما بفهميد يا نه. واقعاً توي زندگي من تاثيري ندارد. براي خودتان ميگويم اينها را. که بدون ِ تنگنظري نگاه ِ آن روزها کنيد. که بفهميد با آدمها چهطور برخورد کنيد. فرقي ندارد تحصيلاتتان يا غرورتان چهقدر باشد. تا چشم ِ فکرتان باز نشود اينها را نميفهميد.
احترامتان را پيش ِ آدمها نگاه داريد. شخصيتتان را حفظ کنيد. خودتان را خراب نکنيد آقا. اشتباهاتتان را قبول کنيد. بفهميد که بزرگ شدن به سن و سال نيست. به درک و شعور است. من براي خودتان ميگويم. براي روابط اجتماعيتان ميگويم. اين حرفها به درد رابطهي شما با ر. هم ميخورد. خودتان را بشناسيد و باور کنيد و بفهميد که با نفي ِ چيزي يا کسي يا اتفاقي يا عملي يا عکسالعملي، آن چيز يا کس يا اتفاق يا عمل يا عکسالعمل از زندگي آدم پاک نميشود. من خودم را قبول کردم. اشتباهاتم را قبول کردهام. آدمهاي اضافهاي را که وارد زندگيام کردم را قبول کردم. ولي نميروم بهشان بگويم شما از من سوءاستفاده کرديد. نميروم بگويم شما به زور خودتان را وارد کرديد. نميروم بگويم من خواستم شما را کنار بگذارم و شما مگس شديد آمديد دورم. ميگويم خوب شد که آمديد که من بفهمم آدمها چهطورند. آدم ِ خوب چهطور است. آدم ِ بد چهطور است. من توي رابطهام چه کار بايد بکنم. بايد به عليرضا بگويم که اين آدم از گذشته آمده؟ بله. بايد بگويم. و نميگويم من خوب بودم و شما بد. قضاوت نميکنم. رابطه را تعريف ميکنم و ميگويم که اينطور بود و اينطور شد و من به اين دلايل اينطور کردم. من خودم را نفي نميکنم. شما هم نکنيد آقا. چيزي برايتان نميماند. گذشته، پاکشدني نيست. درستشدني هم نيست. چيزي است که اتفاق افتاده. از تجربياتتان درس بگيريد آقا. من ديگر آدمي نيستم که بايستم و بگذارم هرچه دلتان ميخواهد بگوييد و فکر کنم که حقام است. من هم توي آن رابطه حقي داشتم آقا. حقي داشتم که بهش نرسيدم. براي اين است که قلبم درد ميگيرد. براي اين که شما هنوز طلبکار ميايستيد و کل ِ آن رابطه را توي صورت ِ من ميکوبيد که همهاش تقصير من بود و من بد بودم و من کثيف بودم و من هرزه بودم. شما نگاه نميکنيد که من آن اوايل چهطور بودم و بعد از شما چهطور شدم. شما کل ِ نيازهاي من را در آن رابطه ناديده ميگرفتيد. شما کاري کرده بوديد که وقتي براي خداحافظي بام دست بدهيد -آن هم فقط يک بار- من خيال کنم چه لطفي در حق من کرديد. شما کاري با من کرديد که گرفتن دستتان نياز ِ جسمي ِ من شده بود. شما توي رابطهي امروزتان با ر. چهقدر دستاش را ميگيريد؟ چهقدر همراهش هستيد؟ ميبينيد نياز ِ يک رابطهي سالم چيست؟ ميفهميد که آدم براي اين که خودش را حفظ کند به چه چيزهايي نياز دارد؟ ميفهميد من هنوز آن ليواني را که توي اولين ديدار، به عنوان چشمروشني ِ اولين قطع ِ رابطه بهام داديد، حفظ کردهام چون تنها يادگاري فيزيکي رابطهمان بود؟ چون يک چيزي بود که به کمکش ميتوانستم دستم را حلقه کنم جاي دستهايتان؟ ميفهميد بدترين Crush ِ دوران دانشجويي من براي آدمي بود که شبيه شما بود؟ يا دست ِ يکي از همکلاسيهايم، که وقتي توي تاکسي نشسته بوديم توجهام را جلب کرد، که شبيه ِ دستِ شما بود، آنقدر حال ِ من را خراب کرد که يادم رفت کجا هستم و کجا دارم ميروم و چرا دارم ميروم؟ باور ميکنيد آن اوايل که عليرضا دستم را ميگرفت چه حالي ميشدم من؟ فکر ميکردم مثلاً الان دو هفته است که ما همديگر را ميشناسيم. چرا اينطور ميکند با من. چرا وقتي بعد ميخواهد ولم کند و برود، بايد اينطور اثري از خودش بگذارد. بعدتر بود که فهميدم اين آدم توي زندگي من ماندني است و گنج است و بايد نگهاش دارم و بايد خودم را نشانش بدهم. فهميدم رابطه آني نبود که من و شما فکر ميکرديم داريم. فهميدم اين که دوتا آدم جفت ِ هم باشند يعني چه. فهميدم آدم توي رابطه چه چيزهايي را ميتواند انتظار داشته باشد. فهميدم حق ِ من بود که شما بياييد پيام. بهام کادو بدهيد. دستم را بگيريد. همراهم باشيد. عارتان نشود با من توي رستوران غذا بخوريد يا توي کافيشاپ بنشينيد. براي اين است که ميگويم شما مرد نبوديد توي آن رابطه. ميترسيديد بهام بگوييد دوستت دارم. ميترسيديد با نشان دادن احساستان مجبور بشويد با من ازدواج کنيد و اين را نميخواستيد و نميفهميديد که مجبور نيستيد و من نميآيم خودم را بچسبانم بيخ ِ ريش ِ شما که تو گفتي دوستم داري و بايد بيايي خواستگاري. نميخواستيد براي حفظ رابطه تلاش کنيد. و بايد اعتراف کنم خوشحالم که اين کار را نکرديد. اينها را براي خودتان ميگويم آقا، که رابطههاتان را درستتر بسازيد. فکر نکنيد با پذيرفتن اشتباهاتتان کوچک ميشويد. عبرت گرفتن عار نيست آقا. من هي دارم اين را تکرار ميکنم و ته ِ دلم ميدانم که شما نه ميفهميد و نه ميخواهيد بفهميد. لااقل سعي کنيد بفهميد. شما هزار بار صندلي را از زير پاي من کشيديد آن وقتها. تمام بياعتناييهاتان براي من ميفهميد چه بودند؟ بفهميد اينها را. شما توي آن رابطه به من بيشتر از اينها مديون هستيد. نترسيد. من طلبم را نميخواهم. آن اندک احترامتان را هم از بين نبريد. حق نداريد گذشتهي من را از من بگيريد. اگر کمکتان ميکند، ميگويم که من خيلي متاسفم که ما گذشتهي مشترکي با هم داريم. ولي اين را هم ميگويم که شما حق نداريد تحريفش کنيد. حق نداريد به خاطر آن رابطهي دوطرفه من را سرزنش و تحقير کنيد. شما هم ميخواستيد ادامه بدهيد که تمام مدت ادامه داديد. من آن موقع التماستان ميکردم. اما هيچ وقت مجبورتان نکردم. بفهميد که توي آن رابطه، من مفعول بودم. تابع بودم. شما کاملاً نيازهاي فيزيکي من را ناديده ميگرفتيد آقا. دستم را نميگرفتيد. مرا نميبوسيديد. مرا در آغوش نميگرفتيد. بفهميد که اينها باعث ميشود دختر جذب ِ کسي بشود که اين کارها را برايش بکند. بفهميد که دختر ممکن است به خاطر ِ همين نياز ِ در آغوش گرفته شدن برود خانهي پسري و بعد پيش ميآيد که بهش تجاوز کنند و کسي نباشد کمکاش کند و اصلاً کسي نباشد که بخواهد کمکش کند. من نميگويم تقصير شما بود آقا. بفهميد منظورم اين نيست. من خودم خواستم و خودم رفتم توي آن اتاق خوابيدم و من بودم که بهام تجاوز شد و هيچ کاري نتوانستم بکنم. من بودم که بعدش تنها ماندم و محکوم شدم و هيچ کسي را نداشتم که کمکم کند سر ِ پا بايستم و شما بوديد که ايستاديد و گفتيد اين دختر هرزه بود و خوب شد که باش نماندم. چهطور بگويم بهتان اينها را؟ شما آن وقتها هم نميخواستيد بفهميد. بعد الان ميآييد اين حرفها را ميزنيد. انصافتان را نگه داريد آقا. چهطور انتظار داريد اين حرفها را بهتان بگويم وقتي گوشتان شنوا نيست. چهطور است که همان موقع نديديد و نفهميديد و انتظار داريد حالا بفهميد؟ شما آن موقع هيچ تلاشي نکرديد من را بشناسيد. من ميترسيدم اين حرفها را بهتان بگويم. ميترسيدم بهتان بگويم من را در آغوش بگيريد. ميترسيدم ازتان بخواهم لااقل وقتي ميآيم تهران برايم وقت بگذاريد و بيشتر ببينيدم، بيشتر همراهم شويد، بيشتر بشناسيدم. بيشتر خودتان را بهام بشناسانيد. ميترسيدم دستتان را بگيرم. ميترسيدم ازتان بخواهم نشان بدهيد که برايتان مهمام. اولين بار که ديدمتان پيشانيام خيس ِ عرق بود. حرف نميتوانستم بزنم. براي اين بود که دوستتان داشتم. براي اين بود که آمده بوديد رابطهتان را با من قطع کنيد. براي اين بود که برايم نوشتيد «با اين که دوستت دارم، ولي خداحافظ». و من تا مدتها آن دستخطتان را گنج ميدانستم و هنوز بايد يک جايي توي يادداشتهايي که نگهداشتهام و دلم نيامده بيندازم دور، توي کشوي تختخواب ِ خانهي اهوازمان باشد. و شما نميفهميديد چي داريد به سر ِ من ميآوريد آقا. براي اينهاست که من دلم از شما چرکين است و اين غده سر باز نميکند. براي اين که تمام آن دو سه سال، هيچ وقت من را نخواستيد بشناسيد. بفهميد که من چي کشيدم وقتي فهميدم شما عاشق ر. شديد در آن روز. شما بايد با من ميبوديد و نبوديد. چشمتان پيش من نبود. دلتان پيش من نبود. هرزگي اين است براي من. بهتان توهين نميکنم. اين تصويري بود که بعدها از شما ديدم. وقتي فهميدم جريان ِ آن عاشقيتان چي بوده. وقتي فهميدم چرا نوشتيد جنسي ميخواهيد بخريد و پشت ِ شيشه نوشته فروخته شد. شما خيلي براي من کم گذاشتيد توي آن رابطه. من آن موقع بچه بودم. حالا ايستادم حرفم را به شما زدم و شما همهاش را به من برگردانديد بي آن که فکر کنيد من چرا اين حرفها را ميزنم. فکر ميکنيد اينها را ميگويم که تحقيرتان کنم و ازتان انتقام بگيرم. من شما را اينطور شناختم آقا. شما خودتان را اينطور به من نشان ميداديد. برايتان سخت است اينها را ببينيد؟ واقعاً برايتان سخت است؟ نميفهميد من نميخواهم انتقام بگيرم؟ نميفهميد توهين کردن گذشته را پاک نميکند؟ نميفهميد که اينها حرفهايي بود که به من گفتي بگو و من گفتم؟ بفهميد عکس ِ دستهايتان با من چه کرد وقتي فکر ميکردم دستتان را از من دريغ ميکرديد هميشه. بنشينيد يک بار ديگر فکر کنيد. ببينيد آيا من هيچکجاي اين نامه بهتان دروغ گفتهام؟ کلاهتان را قاضي کنيد. من پي ِ حق و حساب نيستم آقا. باور کنيد اين را که من نميخواهم شما را تحقير کنم. ميخواهم بفهميد چرا در مورد شما اينطور فکر ميکنم و چرا اينطور با شما حرف زدم و اينها را بهتان گفتم. يک کمي فکر کنيد.
ميتوانيد برويد کلاهتان را بيندازيد هوا. خوشبختي يا بدبختي ِ شما ذرهاي براي من اهميت ندارد. و هنوز نفهميدهايد که شخص ِ شما براي من مرده. آن رابطه، آن احساس بود که براي من مهم بود. و چيزي که ناراحتم ميکند، اين نيست که جنابعالي خودتان را از من بيرون کشيديد. -من و شما هر دومان حق داشتيم اين کار را بکنيم.- اين است که در طي ِ آن رابطه، من بايد التماس ميکردم براي چيزهايي که توي يک رابطه حق ِ طبيعي من بود. همگامي و همدلي. بايد دفعهي اول من را يک ساعت دم ِ شهرکتاب نگه ميداشتيد و يک آفلاين ميگذاشتيد که نميآييد. بايد من ِ شهرستاني را به اين بهانه که کسي نبيند، دنبال خودتان بکشانيد توي شهري که خوب نميشناختم و بعد حضورتان را دريغ کنيد. و حالا اينها را انگار ياد گرفتهايد. براي همين است که من ميگويم چرکنويس عاشقيتان بودم. اينها را بفهميد آقا. شما ادعا ميکرديد که براي من هستيد. اما براي من نبوديد. عار نيست که آدم اشتباه کند. ولي بايد مرد باشد و پاي اشتباهاتش بايستد. و شما نميفهميد که بايد مرد باشيد. هنوز نميفهميد. من از آن رابطه ناراضي نيستم. حقام بود هر چه که به سرم آورديد. اصلاً برايم خوب بود. تجربههاي شما و آدمهاي شبيه و بهتر و بدتر از شما بود که به من نشان داد عليرضا چهقدر «انسان» است. و شما نبوديد. جلوي من نبوديد. و نخواستيد باشيد. و هنوز فکر ميکنيد بايد طلبکار ِ آن روزها باشيد که هيچ حقي ازشان برايتان نمانده. بدهيتان را دادهام آقا. قسط ِ آخرش وقتي تمام شد که ايميل زدم گفتم خوابتان را ديدهام و حالتان را پرسيدم و آنطور جواب داديد. وقتي بود که بهام گفتيد خود ِ شيطان. وقتي بود که فاحشه خطابم کرديد به جرم ِ اين که بهم تجاوز کردند. وقتي بود که هرزگي ِ چشمتان را فهميدم. و متاسفم که اسم ديگري ندارم برايش بگذارم هنوز. شما آن وقت نميفهميديد. حالا هم ميبينم که نميفهميد. فرض کنيد از يک کسي خوشتان ميآيد. از قيافهاش. از گفتارش. از نوشتارش. نبايد بخواهيد تغييرش دهيد. چون يک وقتي -وقتي که آن طوري مياندازيدش بيرون- هرچيزي که آن آدم براي خودش ساخته خراب ميشود. مرز بين دوست داشتن و دوست نداشتن خيلي باريک است آقا. شما زياد از آن مرز گذشتهايد براي من. شما از مرز ِ بيتفاوتي و نفرت هم با موفقيت گذشتيد. به خودتان افتخار کنيد آقا. من يک وقتي معمولي بودم. شما خواستيد خوبم کنيد، بدترم کرديد. اين را بفهميد لطفاً. عار نيست قبول اشتباه. شما آن موقع گند زديد به زندگي من. من ميتوانستم ببخشمتان. ولي هر از چندي آمديد هم زديد و بوي گندش را دوباره بلند کرديد. بفهميد فراموش کردن، معنياش اين نيست که خودتان را عاري از اشتباه بدانيد. من به عنوان آدمي که يک وقتي دوستش داشتم، برايتان هنوز اندک احترامي قائلم. شما مرتب داريد اين احترام را کمتر ميکنيد. شما احساس ميکرديد قايمباشکبازيتان در ِ اوکااف گذشته را پاک ميکرد. اين روزها کي ديگر جز بچهها قايمباشک بازي ميکند؟ اي خدا. بزرگ بشويد آقا. احترامتان با بچه خطاب کردن ديگران زياد نميشود. عزتنفستان زياد نميشود. گوشهايتان را باز کنيد آقا. ذهنتان را باز کنيد. اگر اشتباهاتتان را قبول ميکرديد، من خيلي راحت ميتوانستم ببخشمتان. براي من فرقي نميکند که شما بفهميد يا نه. واقعاً توي زندگي من تاثيري ندارد. براي خودتان ميگويم اينها را. که بدون ِ تنگنظري نگاه ِ آن روزها کنيد. که بفهميد با آدمها چهطور برخورد کنيد. فرقي ندارد تحصيلاتتان يا غرورتان چهقدر باشد. تا چشم ِ فکرتان باز نشود اينها را نميفهميد.
احترامتان را پيش ِ آدمها نگاه داريد. شخصيتتان را حفظ کنيد. خودتان را خراب نکنيد آقا. اشتباهاتتان را قبول کنيد. بفهميد که بزرگ شدن به سن و سال نيست. به درک و شعور است. من براي خودتان ميگويم. براي روابط اجتماعيتان ميگويم. اين حرفها به درد رابطهي شما با ر. هم ميخورد. خودتان را بشناسيد و باور کنيد و بفهميد که با نفي ِ چيزي يا کسي يا اتفاقي يا عملي يا عکسالعملي، آن چيز يا کس يا اتفاق يا عمل يا عکسالعمل از زندگي آدم پاک نميشود. من خودم را قبول کردم. اشتباهاتم را قبول کردهام. آدمهاي اضافهاي را که وارد زندگيام کردم را قبول کردم. ولي نميروم بهشان بگويم شما از من سوءاستفاده کرديد. نميروم بگويم شما به زور خودتان را وارد کرديد. نميروم بگويم من خواستم شما را کنار بگذارم و شما مگس شديد آمديد دورم. ميگويم خوب شد که آمديد که من بفهمم آدمها چهطورند. آدم ِ خوب چهطور است. آدم ِ بد چهطور است. من توي رابطهام چه کار بايد بکنم. بايد به عليرضا بگويم که اين آدم از گذشته آمده؟ بله. بايد بگويم. و نميگويم من خوب بودم و شما بد. قضاوت نميکنم. رابطه را تعريف ميکنم و ميگويم که اينطور بود و اينطور شد و من به اين دلايل اينطور کردم. من خودم را نفي نميکنم. شما هم نکنيد آقا. چيزي برايتان نميماند. گذشته، پاکشدني نيست. درستشدني هم نيست. چيزي است که اتفاق افتاده. از تجربياتتان درس بگيريد آقا. من ديگر آدمي نيستم که بايستم و بگذارم هرچه دلتان ميخواهد بگوييد و فکر کنم که حقام است. من هم توي آن رابطه حقي داشتم آقا. حقي داشتم که بهش نرسيدم. براي اين است که قلبم درد ميگيرد. براي اين که شما هنوز طلبکار ميايستيد و کل ِ آن رابطه را توي صورت ِ من ميکوبيد که همهاش تقصير من بود و من بد بودم و من کثيف بودم و من هرزه بودم. شما نگاه نميکنيد که من آن اوايل چهطور بودم و بعد از شما چهطور شدم. شما کل ِ نيازهاي من را در آن رابطه ناديده ميگرفتيد. شما کاري کرده بوديد که وقتي براي خداحافظي بام دست بدهيد -آن هم فقط يک بار- من خيال کنم چه لطفي در حق من کرديد. شما کاري با من کرديد که گرفتن دستتان نياز ِ جسمي ِ من شده بود. شما توي رابطهي امروزتان با ر. چهقدر دستاش را ميگيريد؟ چهقدر همراهش هستيد؟ ميبينيد نياز ِ يک رابطهي سالم چيست؟ ميفهميد که آدم براي اين که خودش را حفظ کند به چه چيزهايي نياز دارد؟ ميفهميد من هنوز آن ليواني را که توي اولين ديدار، به عنوان چشمروشني ِ اولين قطع ِ رابطه بهام داديد، حفظ کردهام چون تنها يادگاري فيزيکي رابطهمان بود؟ چون يک چيزي بود که به کمکش ميتوانستم دستم را حلقه کنم جاي دستهايتان؟ ميفهميد بدترين Crush ِ دوران دانشجويي من براي آدمي بود که شبيه شما بود؟ يا دست ِ يکي از همکلاسيهايم، که وقتي توي تاکسي نشسته بوديم توجهام را جلب کرد، که شبيه ِ دستِ شما بود، آنقدر حال ِ من را خراب کرد که يادم رفت کجا هستم و کجا دارم ميروم و چرا دارم ميروم؟ باور ميکنيد آن اوايل که عليرضا دستم را ميگرفت چه حالي ميشدم من؟ فکر ميکردم مثلاً الان دو هفته است که ما همديگر را ميشناسيم. چرا اينطور ميکند با من. چرا وقتي بعد ميخواهد ولم کند و برود، بايد اينطور اثري از خودش بگذارد. بعدتر بود که فهميدم اين آدم توي زندگي من ماندني است و گنج است و بايد نگهاش دارم و بايد خودم را نشانش بدهم. فهميدم رابطه آني نبود که من و شما فکر ميکرديم داريم. فهميدم اين که دوتا آدم جفت ِ هم باشند يعني چه. فهميدم آدم توي رابطه چه چيزهايي را ميتواند انتظار داشته باشد. فهميدم حق ِ من بود که شما بياييد پيام. بهام کادو بدهيد. دستم را بگيريد. همراهم باشيد. عارتان نشود با من توي رستوران غذا بخوريد يا توي کافيشاپ بنشينيد. براي اين است که ميگويم شما مرد نبوديد توي آن رابطه. ميترسيديد بهام بگوييد دوستت دارم. ميترسيديد با نشان دادن احساستان مجبور بشويد با من ازدواج کنيد و اين را نميخواستيد و نميفهميديد که مجبور نيستيد و من نميآيم خودم را بچسبانم بيخ ِ ريش ِ شما که تو گفتي دوستم داري و بايد بيايي خواستگاري. نميخواستيد براي حفظ رابطه تلاش کنيد. و بايد اعتراف کنم خوشحالم که اين کار را نکرديد. اينها را براي خودتان ميگويم آقا، که رابطههاتان را درستتر بسازيد. فکر نکنيد با پذيرفتن اشتباهاتتان کوچک ميشويد. عبرت گرفتن عار نيست آقا. من هي دارم اين را تکرار ميکنم و ته ِ دلم ميدانم که شما نه ميفهميد و نه ميخواهيد بفهميد. لااقل سعي کنيد بفهميد. شما هزار بار صندلي را از زير پاي من کشيديد آن وقتها. تمام بياعتناييهاتان براي من ميفهميد چه بودند؟ بفهميد اينها را. شما توي آن رابطه به من بيشتر از اينها مديون هستيد. نترسيد. من طلبم را نميخواهم. آن اندک احترامتان را هم از بين نبريد. حق نداريد گذشتهي من را از من بگيريد. اگر کمکتان ميکند، ميگويم که من خيلي متاسفم که ما گذشتهي مشترکي با هم داريم. ولي اين را هم ميگويم که شما حق نداريد تحريفش کنيد. حق نداريد به خاطر آن رابطهي دوطرفه من را سرزنش و تحقير کنيد. شما هم ميخواستيد ادامه بدهيد که تمام مدت ادامه داديد. من آن موقع التماستان ميکردم. اما هيچ وقت مجبورتان نکردم. بفهميد که توي آن رابطه، من مفعول بودم. تابع بودم. شما کاملاً نيازهاي فيزيکي من را ناديده ميگرفتيد آقا. دستم را نميگرفتيد. مرا نميبوسيديد. مرا در آغوش نميگرفتيد. بفهميد که اينها باعث ميشود دختر جذب ِ کسي بشود که اين کارها را برايش بکند. بفهميد که دختر ممکن است به خاطر ِ همين نياز ِ در آغوش گرفته شدن برود خانهي پسري و بعد پيش ميآيد که بهش تجاوز کنند و کسي نباشد کمکاش کند و اصلاً کسي نباشد که بخواهد کمکش کند. من نميگويم تقصير شما بود آقا. بفهميد منظورم اين نيست. من خودم خواستم و خودم رفتم توي آن اتاق خوابيدم و من بودم که بهام تجاوز شد و هيچ کاري نتوانستم بکنم. من بودم که بعدش تنها ماندم و محکوم شدم و هيچ کسي را نداشتم که کمکم کند سر ِ پا بايستم و شما بوديد که ايستاديد و گفتيد اين دختر هرزه بود و خوب شد که باش نماندم. چهطور بگويم بهتان اينها را؟ شما آن وقتها هم نميخواستيد بفهميد. بعد الان ميآييد اين حرفها را ميزنيد. انصافتان را نگه داريد آقا. چهطور انتظار داريد اين حرفها را بهتان بگويم وقتي گوشتان شنوا نيست. چهطور است که همان موقع نديديد و نفهميديد و انتظار داريد حالا بفهميد؟ شما آن موقع هيچ تلاشي نکرديد من را بشناسيد. من ميترسيدم اين حرفها را بهتان بگويم. ميترسيدم بهتان بگويم من را در آغوش بگيريد. ميترسيدم ازتان بخواهم لااقل وقتي ميآيم تهران برايم وقت بگذاريد و بيشتر ببينيدم، بيشتر همراهم شويد، بيشتر بشناسيدم. بيشتر خودتان را بهام بشناسانيد. ميترسيدم دستتان را بگيرم. ميترسيدم ازتان بخواهم نشان بدهيد که برايتان مهمام. اولين بار که ديدمتان پيشانيام خيس ِ عرق بود. حرف نميتوانستم بزنم. براي اين بود که دوستتان داشتم. براي اين بود که آمده بوديد رابطهتان را با من قطع کنيد. براي اين بود که برايم نوشتيد «با اين که دوستت دارم، ولي خداحافظ». و من تا مدتها آن دستخطتان را گنج ميدانستم و هنوز بايد يک جايي توي يادداشتهايي که نگهداشتهام و دلم نيامده بيندازم دور، توي کشوي تختخواب ِ خانهي اهوازمان باشد. و شما نميفهميديد چي داريد به سر ِ من ميآوريد آقا. براي اينهاست که من دلم از شما چرکين است و اين غده سر باز نميکند. براي اين که تمام آن دو سه سال، هيچ وقت من را نخواستيد بشناسيد. بفهميد که من چي کشيدم وقتي فهميدم شما عاشق ر. شديد در آن روز. شما بايد با من ميبوديد و نبوديد. چشمتان پيش من نبود. دلتان پيش من نبود. هرزگي اين است براي من. بهتان توهين نميکنم. اين تصويري بود که بعدها از شما ديدم. وقتي فهميدم جريان ِ آن عاشقيتان چي بوده. وقتي فهميدم چرا نوشتيد جنسي ميخواهيد بخريد و پشت ِ شيشه نوشته فروخته شد. شما خيلي براي من کم گذاشتيد توي آن رابطه. من آن موقع بچه بودم. حالا ايستادم حرفم را به شما زدم و شما همهاش را به من برگردانديد بي آن که فکر کنيد من چرا اين حرفها را ميزنم. فکر ميکنيد اينها را ميگويم که تحقيرتان کنم و ازتان انتقام بگيرم. من شما را اينطور شناختم آقا. شما خودتان را اينطور به من نشان ميداديد. برايتان سخت است اينها را ببينيد؟ واقعاً برايتان سخت است؟ نميفهميد من نميخواهم انتقام بگيرم؟ نميفهميد توهين کردن گذشته را پاک نميکند؟ نميفهميد که اينها حرفهايي بود که به من گفتي بگو و من گفتم؟ بفهميد عکس ِ دستهايتان با من چه کرد وقتي فکر ميکردم دستتان را از من دريغ ميکرديد هميشه. بنشينيد يک بار ديگر فکر کنيد. ببينيد آيا من هيچکجاي اين نامه بهتان دروغ گفتهام؟ کلاهتان را قاضي کنيد. من پي ِ حق و حساب نيستم آقا. باور کنيد اين را که من نميخواهم شما را تحقير کنم. ميخواهم بفهميد چرا در مورد شما اينطور فکر ميکنم و چرا اينطور با شما حرف زدم و اينها را بهتان گفتم. يک کمي فکر کنيد.
6 commentaires:
واااااااای!...یک نفر هست که دلم میخواهد طول این نامه را ضرب در ده کنم و بفرستم برایش...اما تجربه میگوید معمولا مقصد نامه کر تر و خر تر از اینهاس...
هیدی منو تو عالم واقعی حتی یه بار هم ندیدی...دیگه نمی دونم چه طور بهت نشونی بدم...آشنائیتمون کلا تو وب
بوده...اونم خیلی کوتاه
از روی اسم "حبیبی" که گفته بودی کنجکاو شدم و فهمیدم هم دانشگاهی هستیم...یادت اومد؟؟
کاش می فهمیدند. کاش!ا
چقد دوس دارم این فرانسوی شدن اینجارو! پیج نو مبارک!ا
با اینکه این پست خیلی شخصی بود و شاید فقط برای دل خودت برای مخاطب خاص نوشتی، نتونستم بهش لینک ندم. خیلی تاثیر گذار بود.
دیروز مطلبتان را خواندم و تمام روز ناراحت بودم. با خودم فکر می کردم اگر من جای شما بودم چه کار می کردم؟ و تماتم روز نقشه قتل دوستی را کشیدم که باعث تجاوز به من شده. با خودم فکر کردم که هرگز؛هرگز و هرگز نخواهم توانست او را ببخشم و یا اینکه حتی نسبت به او ب ی تفاوت باشم
I dont know french at all. you made me to find an oneline translator to got what you have written in comment part.
Enregistrer un commentaire