mercredi, décembre 19, 2012

دلم می‌خواست الان این‌جا بود. یک دل سیر می‌بوسیدمش.

lundi, décembre 17, 2012

آیا اگه ساعت هشت و نیم شب در حالی که سر کار تنهام و دوازده ساعت و نیم بی‌وقفه کار کرده‌ام و ذره‌ای به نظرم نمیاد که حجم کارم کم شده باشه، بشینم و برای اولین بار در عمرم از زور کار گریه کنم، کار لوسیه؟
نه گمونم.

lundi, novembre 26, 2012

سرم گیج می‌ره. یادم نیست از کی. عصر پنجشنبه رو یادمه که روی کاناپه خواب بودم و توی خواب هی سرم گیج می‌رفت، این‌قدری که هی می‌ترسیدم بیفتم پایین. نیم ساعت پیش، طاقتم طاق شد از این صندلی لرزون ِ زیر پام. زنگ زدم بهش که بیا دنبالم. راه افتاده و همین الان‌هاست که برسه. نیم ساعته از جام جم نخورده‌ام که وقتی می‌رسه، بی این که بخورم به در و دیوار، برم تا پایین. ادامه‌ی همون توهم ام‌اسه یحتمل. دلم می‌خواد بیاد بغلم کنه که همه‌چی وایسه. همه‌چی.

lundi, octobre 29, 2012

همین تبعیضهاست که دل آدم را خون می‌کند.

آخی. چه دل خوشی داشتم بابت سرماخوردگی و استراحت بی‌دغدغه. تقریباً یک هفته است بالا و پایین مریض‌ام. دو روز مرخصی گرفتم که یک روزش را در تخت‌خواب و با استرس این که خواب بمانم و به جلسه‌ی هفتگی نرسم سپری کردم و یک روزش را در تخت‌خواب و با استرس این که الان رئیس دهانم را فلان می‌کند و البته فرداش هم کرد. تمام این مدت یک صدایی هی توی سرم می‌گفت: آخ گوشم، آخ گلوم، آخ سرم. خیلی دردناک است و تمام هم نمی‌شود. البته یک چیز فانی یاد گرفته‌ام. می‌دانستید کون مصنوعی وجود دارد که آدم برای جلوه و نما به باسن خودش بچسباند؟ من هم نمی‌دانستم، اما امروز فهمیدم و گفتم بیایم زکات علم‌ام را با شما عزیزان قسمت کنم. 

از پاییز و هوای دونفره و نم‌نم باران که بگذریم، بد دردی دارم این‌ روزها. صمً‌بکم یک گوشه می‌نشینم زل می‌زنم به در و دیوار. هوا به نظرم مزخرف است. آدم‌ها به نظرم مزخرف‌اند. رابطه‌ها به نظرم مزخرف‌اند و در عوض، خواب خوب است. خواب همه‌چیز را می‌شوید و می‌برد، ته‌نشین می‌کند. می‌توانم ساعت‌ها پشت سر هم بخوابم، بی‌این که خسته بشوم. وقتی خوابم، همه‌چیز خوب است و این خیلی تاسف‌آور است که آدم باید بخوابد تا بیداری‌اش یادش برود. البته تاسف‌آورتر آن است که آدم وقت نداشته باشد بخوابد. 

یک کار قشنگی کرد برای من، که هنوز ته دلم قیلی ویلی می‌رود. من را برد برایش گوشی بخرم، انتخاب کنم، سر و کله بزنم، یک وضعی. بعد برگشتیم خانه، گرفت جلوم، گفت مال تو بود. خیلی درد داشت که این‌قدر شیرین است. 

بابام آمد و من یک بار بیشتر ندیدمش. گیج هزارتا قرص و گلودرد و گوش ِ چرکی. جمعه ظهر از خواب پریدم، زنگ زدم ببینم کجان، گفت داریم برمی‌گردیم. باید چمدان ببندم. دل‌تنگ خودم هستم. حیف که نمی‌دانم کجا رفته.

dimanche, octobre 14, 2012

سرم جور ِ ناخوش‌آیندی گیج می‌ره و گمونم یکی از گوش‌هام چرک کرده. یا اثر خنکی اول پاییزه و یا -محتمل‌تر- اثر پنجاه‌تا همکار مریض در این دور و اطراف. تمام امروز به این فکر می‌کردم که کاش چند روزی مریض بشم و بی‌دغدغه توی تخت بخوابم با سوپ داغ و آب‌پرتقال از خودم پذیرایی کنم. بعد فکر کردم که بی‌دغدغه؟ هه.

دارو. قحطی دارو آمده و روز به روز راحت‌تر می‌شود که آدم از این زمین بدش بیاید.

گاهی فکر می‌کنم اگر به این زودی سفر نروم، دق می‌کنم. چه لذت ِ کوفتی‌ای دارد سفر توی خودش که آدم را این‌طور اسیر می‌کند؟ یا حتی نه، وقت داشته باشم. وقت داشته باشم غذا درست کنم، کتاب بخوانم، قدم بزنم، و یک کار دم ِ دستی‌ای مثل یک جفت کفش خریدن را این‌قدر عقب نیندازم. پول هم البته بد چیزی نیست. حاضرم یک عالمه داشته باشم.

من چه عطری دارم راستی؟

دو ساعتی است منتظرم بیاید برویم. این‌قدر گذشته که دلم می‌خواهد تمام نشود. از راه نرسد و من همین‌جا، روی همین صندلی، آن‌قدر بنشینم تا ریشه بدهم و سبز بشوم.

mardi, octobre 09, 2012

هر تصوری که از گرِیت گتسبی یا همان گتسبی ِ بزرگ ِ خودمان داشتم، با دیدن تریلر فیلم درب و داغان شد. آخر آدم صورت ِ کون‌میمونی ِ دی‌کاپریو را باید بگذارد جای گتسبی بزرگ؟ واقعاً چی فکر کردی آخه؟ در عوض امان از خانم -به زودی بانو- کری مولیگان. آدم چقدر گوگوری مگوری آخر؟

امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار می‌کند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی می‌نویسم، نه هیچ‌چی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش‌. آن‌قدری که کند پیش می‌رود که دارم سر خودم داد می‌زنم. به چه امیدی زنده‌ام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پخته‌ی ادویه‌زده‌ای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطی‌اش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایه‌ی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بی‌شام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصف‌ناپذیری این روزها ویار غذای تازه می‌کنم. (هر کی فک کرد حامله‌ام، خره!)

خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمی‌دانم. لپ‌تاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمی‌کنم که چه‌قدر یا چه‌جوری. به کامپیوتری‌مان پیغام دادم که لپ‌تاپم خودبه‌خود خاموش می‌شود، جواب داد روشن‌اش کن. این‌قدر نفس‌کشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانه‌هام سنگین‌تر می‌شد و نمی‌فهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپ‌تاپ نزدم، ماکارانی‌ام را پختم و ناهار و شام‌ ِ تنهایی‌ام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیب‌زمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همان‌طوری‌ام. دلم می‌خواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان می‌کردم، اما بدبختی‌ام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمی‌کنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.

با یک آدم‌های دلچسبی دارم معاشرت می‌کنم که بهتر است زودتر قطع‌اش کنم، وگرنه می‌ترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم می‌رویم کله‌پاچه، می‌آیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ به‌دل نمی‌دیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامه‌های دور همی. نمونه‌اش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نم‌نمک دارم نقشه می‌کشم که چه‌طوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم می‌خواهد بروم. پس رفتم. و می‌دانید چی؟ کله‌پاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت می‌شود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوش‌گذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ تره‌بار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!

از خارج برای بچه‌ام اسباب‌بازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقت‌هایی که برای خودش ولو می‌شود روی مبل، کم پیش نمی‌آید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.

آدم‌هایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.

کم‌کم داریم خراب می‌شویم همه‌مان. اپی‌لیدی‌ام زیر پرتاب‌های طاقت‌فرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چای‌ساز روشن نمی‌شد، لباس‌شویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بی‌حس می‌شود و کمردردهای گاه و بی‌گاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همه‌ی جوان‌ها را به‌خیر کند!


lundi, septembre 17, 2012

دلم عین سیر و سرکه می‌جوشد. بعضی چیزها هم دامن می‌زنندش. استرس ِ بیخود ِ هزار چیز بی‌ربط و باربط هوار می‌شوند سرم و می‌شوم اینی که الان هستم. 

آقای صاد یک بار بعد از چهار- پنج ماه همکاری، با افتخار زنگ زد که توی فلان مقاله، فلان خط، فلان کلمه، عوض سین نوشتید شین. طفلی. دلم کباب شد براش که با چه دقتی تا حالا می‌گشته حتماً. 
-شوآف ِ مستتر-

دیشب بلند شدم چمدان ببندم و بالاخره یک جوابی هم برای سوال فلسفی و قدمت‌دار ِ «چی بپوشم؟» پیدا کنم. یک‌هو دیدم اوه، من چقدر لباس دارم که اندازه‌اند و چقدر لباس دارم که گشاد شدند و چه بلوز ِ به‌دلی است این برای این که بپوشم. یک جین مارکدار هم از برادرم بلند کردم و همه‌چی تکمیل شد. الان خیلی برای پارتی و این‌طور برنامه‌های فانی آمادگی دارم. حیف!

دلم لک زده برای آشپزی. بار گذاشتن آش رشته که سهل است، خیلی وقت است حتی دو تا دانه سیب‌زمینی هم سرخ نکرده‌م. کیک پختن و بیسکوییت قالب زدن که بماند. بعضی وقت‌ها هوایی می‌شوم. اما خب، چه کارش می‌شود کرد؟ همیشه یک لیست بلندبالای کارهای ِ نکرده جلوی رویم دارم که واجب‌تر است. 

آخ کاش می‌شد امروز نمی‌رفتم سر کار. باید یک عالمه بخوابم، چمدان ببندم، خرت و پرت‌هام را جمع کنم، موهام را رنگ بزنم، قرص‌هام را بگیرم، بچه را حسابی بغل کنم و به هیچ‌چی فکر نکنم. آخ.

mercredi, septembre 12, 2012

خندیدن یادم رفته. 
عادت سریال دیدن من از وقتی شروع شد که علی‌رضا روزها می‌رفت سر کار و شب‌ها من بی‌خوابی می‌کشیدم. باید یک جوری سر خودم را گرم می‌کردم. بعد از یک مدت -مثلاً از وسط‌های فرندز- شروع کردیم دوتایی آخر شب‌ها سریال دیدن و این عادت مانده. خیلی شب‌ها که دیروقت می‌رسیم خانه، تا یک چیزی بار بگذاریم و سق بزنیم، فرندز، بیگ‌بنگی، چیزی همین‌طوری برای خودش پخش می‌شود. 
پریروزها بود که دیدم خنده‌دارترین جمله‌ها هم نمی‌خندانندم دیگر.نمی‌فهمیدم چرا. به علی‌رضا هم گفتم می‌دانم این‌جایش خنده‌دار است، ولی دیگر خنده‌ام نمی‌آید. دلم هر روز  بیشتر از قبل می‌گیرد.

آخ که چه سخت شده این روزها. بارها و بارها فکر کرده‌ام که اگر توی زندگی‌ام نبود، چطوری طاقت می‌آوردم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور. 

هرچه‌قدر که نزدیک‌تر می‌شود، دلم بیشتر ترک می‌خورد. فکر این که نیست با من، فکر این که آخ اگر یک ماه دیرتر بود، فکر این که... 

mardi, septembre 04, 2012

آدم داغون می‌شه بعد از این همه مدت. هر چی هم که هیچی نگی. هر چی هم که بخندی و به روی خودت نیاری. باز یک همچین شبی هست که تمام زخم‌هات سر باز می‌کند.

lundi, septembre 03, 2012

با این همه شبحی که دور و بر آدم را گرفته، چه‌کار باید کرد؟
من یک جعبه‌ی پاندورا دارم برای خودم که گاهی بازش می‌کنم و این‌طور می‌شوم که حالا هستم.
ساعت چهار صبح از خواب پریدم. خواب دیده بودم موهام خاکستری و سفید شده. حالا که چی؟ نمی‌فهمیدم. این مسئله هیچ‌وقت -چندان- نکته‌ی مهمی در زندگی من به‌شمار نمی‌رفت و الحمدلله رنگ مو و آرایشگاه هم که فت و فراوون پیدا می‌شه. 

من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. 
در حدی که هر صبح به زمین و آسمون فحش می‌دم. 

دلم براش تنگ شده. پونزده روز بیشتر نمونده و تقریباً مشخصه که نمی‌رسه. دلم می‌خواست بیاد. ای که دلم می‌خواست تنها نباشم یه طرف قضیه است، مهم این بود که می‌بود. 

یه بار هم سر کار بودم، هدفون رو گذاشتم روی گوشم که سر و صدا کم بشه. بعد از نیم ساعت دیدم سیمش تو هوا آویزونه. 

نمی‌دونم خانوم هایده تو سر من چیکار میکنن. 

آدم باید چیکار کنه در این مواقع؟ واقعاً باید چیکار کنه؟ اوف.

mercredi, juillet 18, 2012

هفت ساعت است ندیده‌مش و دلتنگی دارد روی شانه‌هام سنگینی می‌کند. گاهی این‌طور می‌شوم. گاهی که مدت‌ها توی آغوشش آرام نمی‌گیرم، گاهی که یادم نمی‌آید آخرین بار کی صدای قلبش را شنیده‌ام.حسرت خیلی کارها باش به دلم می‌ماند؛ کارهای کرده و کارهای نکرده. دلم می‌خواهد یک روز دوتایی روی تخت باشیم، توی آغوش هم. آفتاب به تن‌مان بتابد و ما هیچ عجله‌ای نداشته باشیم برای کاری. باید یک وقتی وقت بشود که یک دل سیر سرم را بگذارم روی سینه‌اش بی دغدغه‌ی چیزی. 



dimanche, janvier 29, 2012

نگارنده به دلیل برخی مسائل، این وبلاگ را تا اطلاع ثانوی به‌روز نخواهد کرد. طبعاً تکیه‌ی این جمله بر روی «این وبلاگ» است. آخر ماها مریض نوشتن‌ایم.
دیشب م. که پیاده شد تا خود ِ خانه یکبند غر زدم. آخرش دیگر توی چشم خودم هم یک آدم جیغ‌جیغوی غرغرو بودم که بلد نیست لبخند بزند.

mercredi, janvier 04, 2012

یک کار دردناکی برای خودم تراشیده‌ام که رغبت نمی‌کنم برم سراغش و هی دارد دیر و دیرتر می‌شود.

جلسه‌ی اول کلاس ترجمه‌ی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بی‌خودی درباره‌ی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط‌ خودم به فرانسه چی فکر می‌کنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول می‌خورد.

بهمن‌ماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع می‌شود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمی‌افتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.

یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقت‌ها پر می‌شود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل می‌شوم. اول صبح‌ها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمی‌شود که بعضی آدم‌ها چطوری است که به خودشان اجازه می‌دهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

lundi, janvier 02, 2012

پسرکوچولوی من حسود است. این را هفته‌ی پیش فهمیدم. می‌دانستم لجباز است ها، اما حسودی‌اش چیز جدیدی بود. و خیلی حرف است که یک گربه‌ی شش کیلویی به یک گلدان بنت‌قنسول حسودی کند.

چهارشنبه سر ظهر نیم ساعت زدم بیرون. چندتا خیابان پایین‌تر از ما، دو- سه تا گل‌و‌گلدان‌فروشی ردیف شده‌اند کنار خیابان. از این‌ها که جان می‌دهند آدم قبل بهار یک سری بهشان بزند و بو بکشد و نگاه کند و بخرد. یک عالمه گل و گلدان بود از هر رنگ و بو. یکی از خوشگل‌ترین‌هایشان را برداشتم با دوتا دانه کاکتوس. چک هم کردم که حتماً تیز باشند.
شب زود رفتیم خانه. شش نشده، رسیدیم. طبعا‌ً آمد دور گلدان‌ها به بو کشیدن. از آن روز کافی است من را کنار گلدان ببیند که دستی به برگ‌هاش می‌کشم یا آبش می‌دهم. همان موقع نم‌نمک می‌آید نزدیک؛ مدلِ من که با تو کار ندارم. بعد یک‌دفعه جست می‌زند یک تکه برگ به دندان می‌گیرد و در می‌رود. اما وقتی نیستیم، کاری به کارش ندارد و عددی حساب‌اش نمی‌کند.


پنجاه بار باز کردم که ای‌میل بزنم به آدم مربوطه و جریان را برایش توضیح بدهم. نتوانستم. اوف. آدم نباید حرف بزند. اصلاً. وگرنه خراب می‌کند. من که این‌طوری‌ام. هزار بار بیشتر شده جایی حرفی بزنم که نباید.


معمول‌اش این‌طور است که برای من ای‌میل‌های فورواردی زیاد می‌فرستند، چون دستم توی این بیزینس است. امروز یکی از همکارهای پاره‌وقتم که دست بر قضا آقای بسیار بسیار محترمی است، یک ای‌میل برایم فرستاد که توی سابجکتش ممه و لولو داشت و یک‌جور مبارزه‌طلبی به حساب می‌آمد. باز کردم دیدم یک خانمی با پستان گنده‌ی آویزان دارد بهم لبخند می‌زند. هنوز عکس‌العملی نشان نداده‌ام. بلکه هم یکی از ای‌میل‌های خودمان را بر این مبنا بنا کردم و فرستادم برای مشتری‌ها. با یک خانم پستان‌گنده کارهای زیادی می‌شود کرد.


سر راه رفته بودم خرید. یک عالمه سبزیجات و مخلفات غذا. خانه که رسیدم، شلوار نکنده رفتم توی آشپزخانه. سالاد درست کردم با یک‌جور سبزی‌پلو میگوی من‌در‌آوردی که پر از چیزهای خوشمزه بود و بورک. آخر شب، سالاد رفت توی یخچال و پلو شروع کرد به دم کشیدن و بورک هم که جایش توی فر بود. جنازه‌ای بودم که ساعت کوک کرد و رفت توی تخت‌خواب. عوض یک ساعت بعد، شش ساعت بعد پا شدم. بوی غذای ته گرفته پیچیده بود توی خانه. زدم زیر گریه.


آخ که تحمل کردن بعضی روزها، بعضی آدم‌ها، بعضی اتفاق‌ها، چه‌قدر سخت است.