پسره «ياسمين» را ميدهد دستم، سفارش ميکند: کتاب خيلي خوبي است، با دقت بخوان.
من کتاب را ميگيرم و –دروغ چرا- فکر ميکنم «ويران ميآيي»ام را حرام کردم دادم بهاش.
خب اين يک کمي خندهدار است
که عباس بخواهد برگردد
و من فکر کنم که –لااقل حالا-
برگشتناش را نميخواهم.
مال اين بايد باشد
که زياد ميخواستماش
و هنوز هم
ياسمين هيچ کتاب خوبي نبود،
معيار من، ميگويد: کتاب خوب، آني است که از خواندناش لذت ببري.
خب من نبردم
جدا از اين که ماندا معيني،
همهي حرفهاش را توي گندم زده بود،
با يک فلشبک ِ مختصر به پريچهر
(پانزدهسالگي، کتابخواندنهاي پنهاني ِ زنگ قرآن، يک کمي جلوتر، واکمن گوش کردنهاي پنهاني زنگ قرآن)
من صد صفحهي آخر ِ کتاب، هي داشت بهام فشار ميآمد،
و دقيقاً آنجايي که دختره و پسره ميروند خودشان را ميکشند،
من داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که بلند شو برو
تنبليام ميآمد
حالا من چرا وسط ِ کتاب هي ياد عباس و برگشتناش بودم؟
راستش سر ِ اين حرفهاي عاشقانهاي که آدمهاي توي کتابها به هم ميگويند، خندهام گرفته بود.
آدم از يک شخصيت، دوبار خوشاش نميآيد خانم نويسنده،
کاوهي ياسمين، کامران (يا کامبيز، يا کيانوش) ِ گندم، يا آن يکي توي پريچهر
راستاش شخصيتهاي تکراري يک نويسنده، هميشه حالم را به هم ميزنند.
همين.
هان
هري پاتر و جام آتش
فيلم بامزهاي بود
mardi, mars 14, 2006
lundi, mars 13, 2006
پسره با ذوق دويد پيش ِ حاجي که با آب و تاب، ماجراي دزد گرفتن ديروزش را تعريف کند. برميگشت تو، زل زدم توي چشمهاش، گفتم: عليک سلام، صبح شما هم به خير.
حاجي گفت: خانم فلاني، ديروز نيامدي. فکرم رفت طرف ديروز..
زنگ زدند که مهماني به هم خورده. حاجي يک عالمه ميوه و شيريني داده بود بگيرند، کلي ظرف پذيرايي هم از کارخانه فرستادند. از صبح با پسره کلنجار ميرفتم که يک کمي –اگر بتواند- بهداشت را رعايت کند. حوله براش خريده بودم که ظرفها را خشک کند، سه بار هم بهاش تاکيد کردم ميوهها را با اين حوله خشک نکند. تنظيفهاش، يکي چرک شده بود، دوتاي ديگر را گذاشته بود در يکي از کشوها که انگشت ميزدي، کلي خاک بهاش ميچسبيد. سه بار بهاش گفتم لازم نيست ميوهها را خشک کني، بگذار خودشان خشک شوند. بعد ميرود از حاجي ميپرسد ميوهها را چهکار کنم؟ حاجي هم بهاش ميگويد با دستمال کاغذي خشک کن بگذار توي يخچال. بعد به اين نتيجه ميرسد که کار سختي است. ميآيد به من ميگويد: ميوهها را بگذارم خودشان خشک شوند؟ بهاش گفتم: مگه حاجي نگفت خشک کن؟ حاجي بهات چي گفت؟ گفت: حاجي گفت با دستمال خشک کن، شما گفتيد خشک نکن. بهاش توپيدم: هرکاري حاجي گفته بکن. از اين به بعد هم کارهات را از حاجي بپرس چجوري انجام بدهي. پنج دقيقه بعد رفتم توي آشپزخانه، ديدم دارد با حوله ميوهها را خشک ميکند. –از فکر اين که دستهاي نکبتاش ميخورد به حوله، چندشم ميشد. گفتم: مگر نگفتم با اين حوله فقط ظرفها را خشک کن؟ منمن کرد. از آشپزخانه رفتم بيرون. دو دقيقه بعد که برگشتم، ديدم دارد با يکي از همان تنظيفهاي توي کشو، ميوهها را خشک ميکند. بهاش گفتم: اينها که کثيف است. اشاره کرد به تنظيف ِ چرک ِ روي کابينت: اين يکي خيس بود آخر.
رفتم پيش حاجي، بهاش گفتم: من کاري دارم، بايد بروم. ده دقيقه مانده بود به يازده که از شرکت زدم بيرون.
توي خانه که تعريف ميکردم، هلن گفت: وسواسي شدهاي. بهاش نگفتم غرغرو و کمطاقت هم شدهام.
صبح سيامک تعريف ميکرد: دو سه روز پيش، نشسته بود بارنامهها را مهر ميزد. بهاش گفتم برو نهار درست کن، گفت من گشنهام نيست. بهاش گفتم نپرسيدم گرسنهته يا نه، گفتم برو نهار درست کن. جواب داد من گشنهام نيست، اگر گشنهته برو خودت نهار درست کن.
سيامک به پرويز گفت، پرويز هم درجا گفت اگر ميخواي بفرستماش برود. نهايتاً يک تذکر بهاش دادند.
ديروز عزرائيل نشسته بود توي چشمهام. بعد از ظهر خواب ديدم بچهي هلن سقط شده، شب خواب ديدم د.ب. سکته کرده مرده.
علي کوچيکه، قرار است هشت ِ فروردين به دنيا بيايد.
اميررضا ميگويد: علي تپله، لپهاش را باد ميکند، ميگويد اينجوري.
ديروز کلي با هم رقصيديم. آخر ازم خواستگاري کرد، من هم قبول کردم.
حاجي گفت: خانم فلاني، ديروز نيامدي. فکرم رفت طرف ديروز..
زنگ زدند که مهماني به هم خورده. حاجي يک عالمه ميوه و شيريني داده بود بگيرند، کلي ظرف پذيرايي هم از کارخانه فرستادند. از صبح با پسره کلنجار ميرفتم که يک کمي –اگر بتواند- بهداشت را رعايت کند. حوله براش خريده بودم که ظرفها را خشک کند، سه بار هم بهاش تاکيد کردم ميوهها را با اين حوله خشک نکند. تنظيفهاش، يکي چرک شده بود، دوتاي ديگر را گذاشته بود در يکي از کشوها که انگشت ميزدي، کلي خاک بهاش ميچسبيد. سه بار بهاش گفتم لازم نيست ميوهها را خشک کني، بگذار خودشان خشک شوند. بعد ميرود از حاجي ميپرسد ميوهها را چهکار کنم؟ حاجي هم بهاش ميگويد با دستمال کاغذي خشک کن بگذار توي يخچال. بعد به اين نتيجه ميرسد که کار سختي است. ميآيد به من ميگويد: ميوهها را بگذارم خودشان خشک شوند؟ بهاش گفتم: مگه حاجي نگفت خشک کن؟ حاجي بهات چي گفت؟ گفت: حاجي گفت با دستمال خشک کن، شما گفتيد خشک نکن. بهاش توپيدم: هرکاري حاجي گفته بکن. از اين به بعد هم کارهات را از حاجي بپرس چجوري انجام بدهي. پنج دقيقه بعد رفتم توي آشپزخانه، ديدم دارد با حوله ميوهها را خشک ميکند. –از فکر اين که دستهاي نکبتاش ميخورد به حوله، چندشم ميشد. گفتم: مگر نگفتم با اين حوله فقط ظرفها را خشک کن؟ منمن کرد. از آشپزخانه رفتم بيرون. دو دقيقه بعد که برگشتم، ديدم دارد با يکي از همان تنظيفهاي توي کشو، ميوهها را خشک ميکند. بهاش گفتم: اينها که کثيف است. اشاره کرد به تنظيف ِ چرک ِ روي کابينت: اين يکي خيس بود آخر.
رفتم پيش حاجي، بهاش گفتم: من کاري دارم، بايد بروم. ده دقيقه مانده بود به يازده که از شرکت زدم بيرون.
توي خانه که تعريف ميکردم، هلن گفت: وسواسي شدهاي. بهاش نگفتم غرغرو و کمطاقت هم شدهام.
صبح سيامک تعريف ميکرد: دو سه روز پيش، نشسته بود بارنامهها را مهر ميزد. بهاش گفتم برو نهار درست کن، گفت من گشنهام نيست. بهاش گفتم نپرسيدم گرسنهته يا نه، گفتم برو نهار درست کن. جواب داد من گشنهام نيست، اگر گشنهته برو خودت نهار درست کن.
سيامک به پرويز گفت، پرويز هم درجا گفت اگر ميخواي بفرستماش برود. نهايتاً يک تذکر بهاش دادند.
ديروز عزرائيل نشسته بود توي چشمهام. بعد از ظهر خواب ديدم بچهي هلن سقط شده، شب خواب ديدم د.ب. سکته کرده مرده.
علي کوچيکه، قرار است هشت ِ فروردين به دنيا بيايد.
اميررضا ميگويد: علي تپله، لپهاش را باد ميکند، ميگويد اينجوري.
ديروز کلي با هم رقصيديم. آخر ازم خواستگاري کرد، من هم قبول کردم.
jeudi, mars 09, 2006
اول.
با نرگس رفتيم سينما. سينماي ما اين شکلي بود:
با نرگس رفتيم سينما. سينماي ما اين شکلي بود:

نمايشگاه ِ کاريکاتور هم رفتيم. اين شکلي بود:

اين کاريکاتور مال افشين شمس است. باقيشان هم مال همين آقا بودند. وقتي داشتيم توي نمايشگاه چرخ ميخورديم، به اين نتيجه رسيديم که صد درصد –و بلکه هم بيشتر- آن مغز متفکري که اين کاريکاتورها را از خودش داده بيرون، مرد است. فکرمان اينطور تاييد شد که آقايي که دم ِ در نشسته بود، وقتي ازش اجازه گرفتيم عکس بگيريم، گفت اجازه نداريد، بعد نگاه ِ خريدارانهاي بهمان انداخت، گفت فردا خود ِ آقاي شمس هستند، تشريف بياوريد احتمالاً به شما اجازه ميدهند.
ما آخر عکس نيانداختيم، نه از نمايشگاه، نه از سيبيلهاي آن آقاهه. اين عکس را هم از وبلاگ ِ انجمن کش رفتهام.
دوم.
من به دلايل ِ متعددي از نرگس خوشام ميآيد. اول اين که ما خيلي با هم تفاهم داريم. او فقط قلوه دوست دارد، من جگر را ترجيح ميدهم و از ديدن ِ قلوه حالام بد ميشود، او يک متالباز حرفهاي است و من از زمان desert rose در زمينهي آهنگهاي ِ خارجي پيشرفتي نداشتم، او با ساندويچاش سس کچاپ ميخورد، من از شيريني ِ سس ِ کچاپ خوشم نميآيد، به او بخواهند متلک بگويند، ميفرمايند: مگه مامانت بهت غذا نداده؟ به من ميگويند: در يخچالو ببند گوشتا آب نشه. دوم اين که من تا حالا کسي را نديده بودم که پايهي ديوانهبازيهام باشد که ساعت سهي ظهر بيايد برويم جگر بخوريم، يا وقتي ته سيگار ميبينيم، جفتمان بگوييم: esse است. سوم، به دليل مکالمهي زير که احتمالاً کسي يادش نميآد:
کتابفروشي ِ رشد، پاي قفسهي رمانهاي خارجي، عصر.
نرگس اشاره ميکند به «آقا ابراهيم و گلهاي کتاباش»:
- اين زياد خوب نبود.
- خيلي آدم رو ياد ِ «زندگي در پيش رو» مياندازه
- هوممممم
سوم
توي تاکسي، جوانک ِ لندهوري نشسته بين ِ من و يک آقاي ديگر، پاهاش را دو برابر عرض شانهاش باز کرده، جوري که لااقل ِ نصف ِ صندلي ِ سهنفره را پر کرده، ضمناً توي آن نصف ِ ديگر هم دارد خودش را ميمالاند.
به اين ميگويند مملکت ِ اسلامي.
چهارم
تلفن زنگ ميزنه. از پاي برگههاي ماشينآلات که پرويز سفارش کرده بنويسم، بلند ميشوم، طبق ِ معمول، با حال ِ گرفته جواب ميدهم: بله؟ يک کسي آن طرف خط با ترديد سلام ميکند، حالم را ميپرسد و ميگويد: شناختي؟
- آقاي نون؟
اين را نه روي حساب ِ شناختن ِ صداش، که صداش نه مثل ِ هميشه شاد و پرانرژي، که گرفته و ناراحت بود، روي حساب اين ميپرسيدم، که هيچ کس ِ ديگري روي آن خط زنگ نميزند که از من بپرسد: شناختي؟
سراغ حاجي را ميگيرد که ميگويم نيست. ميپرسد: کي آنجاست پس؟ جواب ميدهم هيشکي. و فکرم ميرود سمت ِ آن روزهايي که هر وقت ميشد، امکان نداشت زنگ نزنم صداش را بشنوم.
يادم نيست چجور شروع کردن حاليام کند که ما توي رابطهمان افراط کرديم، اما دليل نميشود که با هم دشمن بشويم و هنوز دوستيم و اگر من از دستاش ناراحتم .. که گفتم نيستم. گفتم حق داشت نخواهد، گفتم توي اين رابطه، تنها چيزي که ميخواستم، اين بود که روزي –اگر شده دو دقيقه صداش را بشنوم. گفت: پس من خيلي احجاف کردم.
پوزخند زدم، جوري که نشنود.
داشت بهام ميگفت هر وقت دوست داشتم بهاش زنگ بزنم، گفت ببخشيد، آن خطاش را جواب داد، حال ِ کسي را پرسيد، خندههاي نازنيناش را براي کسي سر داد که –نميدانم چرا- حس کردم دختر ِ ديگري است. و قطع که شد، گفتم مزاحم نميشوم. پرسيدم: به حاجي بگويم زنگ بزند؟ گفت: نه ديوونه، فقط ميخواستم صداتو بشنوم. و خنديد.
به حاجي گفتم: آقاي نون تماس گرفته بودند. گفت شمارهاش را بگير ببينم چه کار داشت. زنگ ميزنم بهاش. قبل از اين که وصل کنم اتاق ِ حاجي، گيج ميگويد: من که کاري نداشتم. جواب نميدهم، وصل ميکنم. ده دقيقه بعد، زنگ ميزند بهام، کلي کيفور شده از اين کار –شيطنتهام هميشه سر حال ميآوردش. بهام ميگويد: يکي طلبت. جواب ميدهم: شما دوتا بفرست.
قرار است تلافي کند، نميفهمد تلافيهاش را قبلاً کرده، وقت ِ همهي نبودنهاي مقطعاش، و تمام ِ آن روزي که التماس ِ ماندناش را ميکردم و ميگفت ديگر نميخواهمات.
نميگويم آن سوءتفاهم احمقانه که از روي لجبازي درست شد، از بين رفت. لااقل آن حس ِ مزخرف ِ من يک کمي تعديل شد.
اين طولانيترين پست ِ من است. پنجاه و هشت دقيقه است دارم جملهها را پس و پيش ميکنم تا چيزي از آب دربيايد که منظورم همان باشد، آخر هم نشد.
jeudi, mars 02, 2006

کسي زير ِ گوشام گفت: دخترا چه شجاع شدهان. کولهپشتي را جابجا کردم، از لابهلاي جمعيت کمي خودم را جلو کشيدم. سبزپوشها مردم را از وسط ِ خيابان کنار ميزدند. اول جرثقيل رد شد، بعد نعشکش ِ کهنهي داغان.
ساعت هشت و ده دقيقهي صبح، رسيدم شرکت. بيقرار بودم و نميدانستم چرا. خوابآلودگي مخلوط شده بود با بيحوصلگي. داشتم به سيامک ميگفتم که اعدام است، بياييد برويم، که پرويز زنگ زد بپرسد weather.com وضع هوا را چهطور پيشبيني کرده. توي هوا کمي ابر بود و باد هم، و آدم دلاش ميخواست باران بيايد که نميآمد. سيامک داشت ميرفت توسعه، بهاش گفتم من را برساند، زنگ زدم به پرويز، گفتم تا ده روز هوا آفتابي است، از شرکت زديم بيرون.

خيابان ِ نادري را بسته بودند. سيامک، بلوار پيادهام کرد، آخرين سفارشهاش، آنقدر با نگراني توام بود که يادش رفت بايد بهام بگويد شما: مواظب کيفات باش، اگر ديدي شلوغ شد، از توي کوچهپسکوچهها برو. بعد خنديد، بهام سفارش کرد که حتماً عکس بگيرم، و پياده شدم رفتم قاطي ِ جمعيتي که تک و توک دختر ِ دانشجوي کنجکاو بينشان به چشم ميخورد و بيشتر، پسرهاي جوان و نوجوان اهوازي بودند که براي تفريح توي خيابان بلند بلند ميخنديدند و حرف ميزدند و عين ِ خيالشان هم نبود که کسي آنطرفتر دارد جان ميدهد.

خب. من رسيدم آنجا، يک کمي بين ِ آدمهاي کنجکاو و منتظر پرسه زدم، معلوم شد اعدام تمام شده، جنازهها را هم جمع کرده بودند.
البته به من ربطي ندارد، ولي وضع ِ ترافيک و شلوغي ِ شهر، خيلي هم فرقي نکرد، يعني تا نه و ده دقيقه که من از آن دور و بر گذشتم، هنوز آدمها زياد بودند و سبزپوشها هم.
برميگشتم، يک کسي گفت: آخي .. طفلکي .. دير رسيدي؟
دير رسيده بودم.
mercredi, mars 01, 2006

خيلي خسته بودم. محسن داشت براي حاجي ميوه ميگذاشت، من شده بودم بزرگتر. ايستاده بودم توي آشپزخانه نگاهش ميکردم. خيار از دستاش افتاد روي زمين. دستپاچه شد، برش داشت، با تنظيفي که ميوهها را باش خشک ميکند، تميزش کرد، آمد بگذارد توي پيشدستي. بهاش گفتم: اين روي زمين افتاده، با کفش راه ميرويم، لااقل بشوئيدش. صدام خسته بود. دستش را عقب کشيد، خيار را گرفت زير شير آب، کمي با دستهاش ماليد، بعد آمد با تنظيف خشک کند. بهاش گفتم: اين را که ديگر کثيف کردهايد. صدام عصباني بود.
خسته بودم.
برق نبود. خم شده بوديم روي آگهيهاي روزنامه. من بودم و سيامک و پرويز. دنبال يک تور ِ هفت هشت روزه ميگشتيم به اروپا. تازه پرويز راضي شده بود عوض ِ بيروت، زن و بچهاش را ببرد فرانسهاي، ايتاليايي، جايي. (گفته بودم: بيروت هم شد خارج؟ و بعد سيامک داستان ِ آن دوستاش را تعريف کرده بود که توي سوريه پي ِ جنس خارجي ميگشت و پيراهن ايراني گذاشته بودند جلوش) پرويز دو سه جا زنگ زد. قيمتها را مينوشت: يک ميليون و نهصد، دو ميليون و دويست و پنجاه. من نگاهش ميکردم. کيفام را که برميداشتم بيايم، واقعاً داشتم فکر ميکردم اين همه پولهاش مال ِ حلال است؟
ظهر بود. خسته بودم.
خسته بودم.
برق نبود. خم شده بوديم روي آگهيهاي روزنامه. من بودم و سيامک و پرويز. دنبال يک تور ِ هفت هشت روزه ميگشتيم به اروپا. تازه پرويز راضي شده بود عوض ِ بيروت، زن و بچهاش را ببرد فرانسهاي، ايتاليايي، جايي. (گفته بودم: بيروت هم شد خارج؟ و بعد سيامک داستان ِ آن دوستاش را تعريف کرده بود که توي سوريه پي ِ جنس خارجي ميگشت و پيراهن ايراني گذاشته بودند جلوش) پرويز دو سه جا زنگ زد. قيمتها را مينوشت: يک ميليون و نهصد، دو ميليون و دويست و پنجاه. من نگاهش ميکردم. کيفام را که برميداشتم بيايم، واقعاً داشتم فکر ميکردم اين همه پولهاش مال ِ حلال است؟
ظهر بود. خسته بودم.
دلم ميخواست کيفم را بردارم بروم.
mardi, février 28, 2006
lundi, février 27, 2006

فرشاد کيفاش را انداخت روي صندلي ِ عقب. پاکتهايي که بايد ميداديم به علي را گذاشت روي صندلي ِ کنار راننده، رفت که بنشيند، در ِ جلو را باز گذاشت. پرويز ايستاده بود دم ِ در، داشت با موبايلاش حرف ميزد. من، مردد رفتم نشستم جلو. سيامک آمد کمي با فرشاد گپ زد، خنديد، بعد راه افتاديم.
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
dimanche, février 26, 2006
هاه. کور خوانده بودم. من آدم نميشوم. واقعاً نميشوم. اينجا را پر کردهام از اين که عباس فلان است و بهمان است و به خودش هم ميگويم: تمامش کنيم. تمامش هم ميکند و يک عالمه حرفهايي ميزند که حقام است و بعد .. بعد حاليام ميشود که روزهام بدون ِ شنيدن ِ صداش چهطور بوده و ميافتم به غلط کردن. به خودش هم ميگويم که هنوز ميخواهماش و او قبول نميکند. شمال رفتناش را هم بهاش ميگويم و عين ِ اين داستانهاي آبکي ِ ايراني، معلوم ميشود پسردائياش فوت کرده بود و براي تشييع جنازه رفته بوده و حتي جنازه را خودش شسته و مثل برادر بودند و تمام مدت اينها را به من نگفته بود و من خيال ميکردم پي ِ خوشيهاي ملموس ِ زندگياش من را از ياد برده.
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
Inscription à :
Articles (Atom)