کسي زير ِ گوشام گفت: دخترا چه شجاع شدهان. کولهپشتي را جابجا کردم، از لابهلاي جمعيت کمي خودم را جلو کشيدم. سبزپوشها مردم را از وسط ِ خيابان کنار ميزدند. اول جرثقيل رد شد، بعد نعشکش ِ کهنهي داغان.
ساعت هشت و ده دقيقهي صبح، رسيدم شرکت. بيقرار بودم و نميدانستم چرا. خوابآلودگي مخلوط شده بود با بيحوصلگي. داشتم به سيامک ميگفتم که اعدام است، بياييد برويم، که پرويز زنگ زد بپرسد weather.com وضع هوا را چهطور پيشبيني کرده. توي هوا کمي ابر بود و باد هم، و آدم دلاش ميخواست باران بيايد که نميآمد. سيامک داشت ميرفت توسعه، بهاش گفتم من را برساند، زنگ زدم به پرويز، گفتم تا ده روز هوا آفتابي است، از شرکت زديم بيرون.
خيابان ِ نادري را بسته بودند. سيامک، بلوار پيادهام کرد، آخرين سفارشهاش، آنقدر با نگراني توام بود که يادش رفت بايد بهام بگويد شما: مواظب کيفات باش، اگر ديدي شلوغ شد، از توي کوچهپسکوچهها برو. بعد خنديد، بهام سفارش کرد که حتماً عکس بگيرم، و پياده شدم رفتم قاطي ِ جمعيتي که تک و توک دختر ِ دانشجوي کنجکاو بينشان به چشم ميخورد و بيشتر، پسرهاي جوان و نوجوان اهوازي بودند که براي تفريح توي خيابان بلند بلند ميخنديدند و حرف ميزدند و عين ِ خيالشان هم نبود که کسي آنطرفتر دارد جان ميدهد.
من نميدانم کدام حرف ِ چه کسي را بايد باور کرد، اصولاً هيچ چيزي هم به يک برم نيست که بخواهم باور کنم يا نکنم. فقط نميدانم چرا فکر ميکردم همهي اينها، نمايشي است براي آدمهاي سادهلوح ِ زودباور؛ بيشتر از همه هم خود ِ بازيگرها خيالشان آمده که نقشهاشان واقعي است.
خب. من رسيدم آنجا، يک کمي بين ِ آدمهاي کنجکاو و منتظر پرسه زدم، معلوم شد اعدام تمام شده، جنازهها را هم جمع کرده بودند.
البته به من ربطي ندارد، ولي وضع ِ ترافيک و شلوغي ِ شهر، خيلي هم فرقي نکرد، يعني تا نه و ده دقيقه که من از آن دور و بر گذشتم، هنوز آدمها زياد بودند و سبزپوشها هم.
برميگشتم، يک کسي گفت: آخي .. طفلکي .. دير رسيدي؟
دير رسيده بودم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire