lundi, mars 20, 2006

من کاري به خودت ندارم،
خاطره‌هات‌اند که ناراحت‌ام مي‌کنند.
ديشب، يک وقتي مثل ِ سال ِ پيش
پاي همان ديوار،
روي همان پله،
لابد با همان کهنه‌ي گردگيري
ياد تو مي‌افتم
که صدات،
روي همان پله
لبريز شادي‌ام کرد.

من خسته‌ام هنوز
استخوان‌هام درد گرفته
دست‌هام يک کمي زخمي است
مامان ِ وسواسي، مثل ِ هر سال به‌مان مي‌گويد: حالا امسال که دير شده، سال ديگر يک کسي را مي‌آوريم براي کمک
ولي خوبم
با همه‌ي اين‌ها

دلم مي‌خواد
نه که اميدوار باشم ها
اميد کشکه
دلم مي‌خواد
سال ِ خوبي براي خودم بسازم

ضمناً من از اي‌ميل‌هاي فورواردي، اس‌ام‌اس‌هاي فورواردي، آفلاين‌هاي فورواردي، و اين سه تاي سند تو آل هم بدم مي‌آيد
زحمت نکشيد
من هم خيال ندارم به خودم زحمت بدهم
گفته باشم!

نمي‌دانم
گمان کنم خيلي هم برايم مهم نباشد که اين لابد آخرين يادداشت امسال است
چه فرقي مي‌کند مگر؟
من هنوز کمي کار دارم
بايد بروم

Aucun commentaire: