mardi, mars 21, 2006

رفت بيرون
به‌شان گفتم: من يک کم ديگر غرغر مي‌کنم، بعد ساکت مي‌شوم
يک‌هو زدم زير گريه
آمد بغل‌ام کرد
گفت: دقت کردي فلاني هميشه آدمو که بغل مي‌کنه، دست مي‌گذاره روي بند سوتين؟
خنديديم
رفت سفره را بياندازد
من بشقاب‌ها را آوردم بيرون
يکي اضافه
مهمان داشتيم.

Aucun commentaire: